به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای قمر تابی از بناگوشت

شکر آبی ز چشمهٔ نوشت

جاودان مست چشم می گونت

واهوان صید خواب خرگوشت

خسرو آسمان حلقه نمای

حلقه در گوش حلقه در گوشت

آن خط سبز هیچ دانی چیست

که دمید از عقیق در پوشت

از زمرد ز دست خازن حسن

قفل بر درج لعل خاموشت

ایکه هرگز نمی‌کنی یادم

نکنم یک نفس فراموشت

کاش کامشب بدیدمی در خواب

مست از آنسان که دیده‌ام دوشت

گر چه ما بیتو زهر می‌نوشیم

باد هرمی که می‌خوری نوشت

تو از آن برتری بزیبائی

که رسد دست ما در آغوشت

چهرهٔ خویش را در آینه بین

تا ببینیم مست و مدهوشت

باده امشب چنان مخور خواجو

که چو دیشب برند بر دوشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت

سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت

ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت

ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت

ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز

کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت

نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست

هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت

سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل

عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت

نه من دلشده در قید تو افتادم و بس

کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت

قیمت روز وصال تو ندانست دلم

تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت

هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت

عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت

جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست

خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت

دوش بگذشتی و خواجو بتحسر می‌گفت

آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت

آنرا که بود عالم معنی مسخرش

دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت

دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد

زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت

مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود

بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت

دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل

افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت

جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت

خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت

عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من

دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت

خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست

دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

بر سر کوی خرابات محبت کوئیست

که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست

دهنش یکسر مویست و میانش یک موی

وز میان تن من تا بمیانش موئیست

ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته

نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست

مرهمی از من مجروح مدارید دریغ

که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست

گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب

هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست

ز آتش دوزخم از بهر چه می‌ترسانید

دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست

نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست

نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست

هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی

دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست

اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود

مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست

کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست

کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد

کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست

باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم

کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست

تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست

کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست

شب نیست که فریاد بگردون نرسانم

لیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیست

برطرف چمن ناله‌اش آن سوز ندارد

هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست

از قافلهٔ عشق به جز نالهٔ خواجو

در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست

ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست

اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست

اهل دل را به جز از دوست تمنائی نیست

ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت

بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست

ظاهر آنست که برصفحهٔ منشور جمال

مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست

در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم

بجز از بلبل شوریده هم آوائی نیست

هر سری لایق سودای تو نبود لیکن

از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست

جای آن هست که بنوازی و دستم گیری

که به جز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیست

نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکری

که به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیست

خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت

همچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائی نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

گرچه کاری چو عشقبازی نیست

بگذر از وی که جای بازی نیست

بحقیقت بدان که قصه عشق

پیش صاحبدلان مجازی نیست

چون نواهای دلکش عشاق

هیچ دستان بدلنوازی نیست

ملک محمودی از کجا یابی

اگرت سیرت ایازی نیست

توسن طبع را عنان درکش

که روانی به تیز تازی نیست

شمع را زان زبان برند که او

عادتش جز زبان درازی نیست

بادهٔ صاف کو که صوفی را

جامه بی جام می نمازی نیست

دل دستانسرای مستانرا

پرده سوزی به پرده سازی نیست

خیز خواجو که نزد مشاقان

مهر ورزی به مهره بازی نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست

گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست

هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست

ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب

زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست

حاجیانرا کعبه بتخانه‌ست و ایشان بت پرست

ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست

مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد

تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست

هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است

جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست

گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه

کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست

گفتمش پروای درویشان نمی‌باشد ترا

گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست

گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب

جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

شمع ما مامول هر پروانه نیست

گنج ما محصول هر ویرانه نیست

کی شود در کوی معنی آشنا

هر که او از آشنا بیگانه نیست

ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ

هیچ دامی در رهش جز دانه نیست

در حقیقت نیست در پیمان درست

هر که او با ساغر و پیمانه نیست

پند عاقل کی کند دیوانه گوش

زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست

نیست جانش محرم اسرار عشق

هر کرا در جان غم جانانه نیست

گر چه ناید موئی از زلفش بدست

کیست کش موئی از و در شانه نیست

گفتمش افسانه گشتم در غمت

گفت این دم موسم افسانه نیست

گفتمش بتخانه ما را مسجدست

گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست

گفتمش بوسی بده گفتا خموش

کاین سخنها هیچ درویشانه نیست

گفتمش شکرانه را جان می‌دهم

گفت خواجو حاجت شکرانه نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

شمع ما مامول هر پروانه نیست

گنج ما محصول هر ویرانه نیست

کی شود در کوی معنی آشنا

هر که او از آشنا بیگانه نیست

ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ

هیچ دامی در رهش جز دانه نیست

در حقیقت نیست در پیمان درست

هر که او با ساغر و پیمانه نیست

پند عاقل کی کند دیوانه گوش

زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست

نیست جانش محرم اسرار عشق

هر کرا در جان غم جانانه نیست

گر چه ناید موئی از زلفش بدست

کیست کش موئی از و در شانه نیست

گفتمش افسانه گشتم در غمت

گفت این دم موسم افسانه نیست

گفتمش بتخانه ما را مسجدست

گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست

گفتمش بوسی بده گفتا خموش

کاین سخنها هیچ درویشانه نیست

گفتمش شکرانه را جان می‌دهم

گفت خواجو حاجت شکرانه نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371866
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث