به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یا حادی‌النیاق قد ذبت فی‌الفراق

عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی

بشنو نوای عشاق از پرده سپاهان

زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی

یا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیا

فالعیش قد تهیا والوصل فی‌التلاقی

بنشاند باد بستان مجلس بدل نشانی

برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی

قد طاب وقت شربی یا من یروم قربی

فی‌الیل اذ تهیا مع منیتی اغتباقی

ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان

گر باقیست جامی آنست عمر باقی

فی الراح ارتیاحی لا اسمع اللواحی

لکن مع الملاحی اشرب علی‌السواقی

من رند و می پرستم پندم مده که مستم

کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی

یا منیة المتیم صل عاشقیک وارحم

فالقلب مستهام من شدة الفراقی

دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت

لیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

گر بفریب می‌کشی ور بعتاب می‌کشی

دل به تو می‌کشد مر از آنکه لطیف و دلکشی

آب حیات می‌برد لعل لب چو آتشت

و آب نبات می‌چکد زان لب لعل آتشی

حاصل من ز خط تو نیست به جز سیه رخی

پایهٔ من ز زلف تو نیست به جز مشوشی

تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می‌زنی

تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می‌کشی

زلف تو در فریب دل چند کند سیه‌گری

چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی

چون دم خوش نمی‌زنم بی لب لعل دلکشت

بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی

خواجو از آتش رخش آب رخت بباد شد

زانکه چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

تو چون قربان نمی‌گردی کجا همکیش ما باشی

بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی

اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی

وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی

حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری

برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی

تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی

تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی

اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی

وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی

جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی

کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی

برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند

تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی

چکنم باز گرفتار شدم در هوسی

نفس صبح فرو بندد از آه سحرم

گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی

بجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیل

که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی

نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی

نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی

عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت

گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی

بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت

زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی

تشنه در بادیه مردیم باومید فرات

وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی

هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال

آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی

خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید

بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی

وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی

در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم

چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی

رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را

یا رب شب جدائی کس را مباد روزی

ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان

تا بزم می‌پرستان از چهره بر فروزی

گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد

ای روز وصل جانان آخر کدام روزی

در نیم شب برآید صبح جهان فروم

گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی

گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد

نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی

خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی

تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

صبح وصل از افق مهر بر آید روزی

وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی

دود آهی که بر آید ز دل سوختگان

گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی

هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت

سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی

وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق

تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی

می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن

که دعای سحرم کارگر آید روزی

عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه

هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی

هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم

خبری سوی من بیخبر آید روزی

بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر

گرم آن جان جهان در نظر آید روزی

همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز

که گل باغ امیدت ببر آید روزی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی

هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی

بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی

بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی

ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافی

که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی

درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران

توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی

چو آن مهوش نمی‌آرم پریروئی به زیبائی

چو آن لعبت نمی‌بینم گلندامی به طنازی

مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر

گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی

کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری

خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی

چرا از طره‌آموزی سیه‌کاری و طراری

چرا از غمزه‌گیری یاد خونخواری و غمازی

تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت

کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی

چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر

که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی

سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی

که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی

که کار زنده‌دلان عشق بازی است نه بازی

مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان

درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی

میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی

بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی

مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی

مباش منکر محمود اگر مقر ایازی

بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش

که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی

کنند گوشه‌نشینان کنج خلوت چشمم

هزار میخی مژگان بخون دیده نمازی

به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم

اگر چه زلف تو از دوش بگذرد بدرازی

متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر

بحسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی

بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد

ترا خبر نبود بر فراز ابرش تازی

اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن

مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی

مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی

همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی‌حاصل

که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی

چو می‌سوزیم و می‌سازیم همچون عود در چنگت

چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی‌سازی

چه باشد چون من نالان بضربت گشته‌ام قانع

اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی

دلم را گر نمی‌خواهی که سوزی ز آتش سودا

ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی

بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی

بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی

چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را

ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی

نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت

که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی

بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می‌باید

که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی

کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی

تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند

که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی

شبان تیره بسی برده‌ام بخر و روزی

شبی چو زلف سیاهت ندیده‌ام بدرازی

ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم

گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی

مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن

تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی

بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم

گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی

بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم

که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی

چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد

به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی

فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد

ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291009
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث