به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست

وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست

گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست

در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست

بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم

خم زلف تو گواه من شیداست که نیست

پای بند غم سودای تو مسکین دل من

نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست

در چمن نیست ببالای بلندت سروی

راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست

با جمالت نکنم میل تماشای بهار

زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست

گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست

اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست

گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب

شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست

ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی

در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست

کدام صید که در آرزوی بند تو نیست

نه من به بند کمند تو پای بندم و بس

کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست

ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را

بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست

ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم

مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست

گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق

مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست

چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست

ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست

دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند

بیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیست

عجب ز عقل تو دارم که می‌دهی پندم

خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست

ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد

نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست

که درد را چو امید دوا بود غم نیست

دوا پذیر نباشد مریض علت شوق

ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست

صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را

بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست

براستان که گدایان آستان توایم

وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست

غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد

چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست

گرت فراق بزخم قفای غم بکشد

مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست

بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد

بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست

چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت

بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست

چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو

اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست

که درد را چو امید دوا بود غم نیست

دوا پذیر نباشد مریض علت شوق

ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست

صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را

بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست

براستان که گدایان آستان توایم

وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست

غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد

چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست

گرت فراق بزخم قفای غم بکشد

مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست

بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد

بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست

چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت

بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست

چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو

اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست

طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست

گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست

ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست

صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن

از خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیست

تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم

ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست

رشتهٔ دندانت از چشمم نمی‌گردد جدا

لؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نیست

از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک

گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست

دور گردون چون مخالف می‌شود عشاق را

در عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیست

مردم از اندوه از کرمان نمی‌یابم خلاص

ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست

خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش

خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست

وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست

آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست

ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست

گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن

شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست

دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان

چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست

چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست

مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست

در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند

کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست

در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی

لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست

مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را

که جهان یکدم و آندم به جز از این دم نیست

کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو

روش تیر از آنست که در وی خم نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

حذر کن ز یاری که یاریش نیست

بشودست از آنکو نگاریش نیست

چه ذوقش بود بلبل ار در چمن

گلی دارد و گلعذاریش نیست

خرد راستی را نهالی خوشست

ولیکن به جز صبر باریش نیست

مبر نام مستی که شرب مدام

بود کار آنکس که کاریش نیست

مده دل بدنیا که در باغ عمر

گلی کس نبیند که خاریش نیست

نیابی به جز بادهٔ نیستی

شرابی که رنج خماریش نیست

مرا رحمت آید بر آنکو چو من

غمی دارد و غمگساریش نیست

بدینسان که کافور او در خطت

عجب گر زعنبرغباریش نیست

به بازار او نقد قلبم درست

روانست لیکن عیاریش نیست

کجا اوفتم زین میان بر کنار

که بحر مودت کناریش نیست

اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش

چه شد حسرت خویش باریش نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:14 PM

 

روضهٔ خلد برین بستانسرائی بیش نیست

طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست

گنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسمان

در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست

بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد

با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست

قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری

در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست

صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست

نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست

قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست

گر بدانی روشن او هم بی‌حیائی بیش نیست

مطرب بربط نواز مجلس سیارگان

در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست

اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را

زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست

شهره شهرست مه در راه‌پیمائی ولیک

بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست

حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون

با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:14 PM

 

مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیست

حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست

از نعیم روضهٔ رضوان غرض دانی که چیست

وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست

گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده‌وار

باز می‌گویم سری بر آستانی بیش نیست

آنچنان در عالم وحدت نشان گم کرده‌ام

کز وجودم اینکه می‌بینی نشانی بیش نیست

چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت

کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست

در غمش چون دانهٔ نارست آب چشم من

وز لبش کام روانم ناردانی بیش نیست

گفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفت

گر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست

گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان

کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست

یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار

زانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:14 PM

 

عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست

طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست

کس نمی‌بینم که مست عشق را پندی دهد

زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست

دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد

وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست

من به مهر دل به پایان می‌رسانم روز را

زانکه بی آتش درون تیره‌ام را نور نیست

ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک

تا نمی‌گردد خراب آن مملکت معمور نیست

بزم بی شاهد نمی‌خواهم که پیش اهل دل

دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست

رهروان عشق را جز دل نمی‌شاید دلیل

وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست

تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس

هیچ ناظر را نمی‌بینم که او منظور نیست

چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار

شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371844
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث