به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشست

دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست

گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست

دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست

نمی‌رود سخنی بر زبان من هیهات

مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست

سپیده‌دم که گل از غنچه می‌نماید رخ

نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست

ز جام بادهٔ دوشینه مست و لایعقل

فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست

چو جای چشمه که بر جویبار دیدهٔ من

خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست

چه گویمت که بهنگام آشتی کردن

میان لاغر او در کنار من چه خوشست

مپرس کز هوس روی دوست خواجو را

دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست

خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست

غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن

راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست

کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست

زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست

چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک

کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست

ایکه می‌گوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست

پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست

بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را

زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست

گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست

تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست

هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود

عاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشست

باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش

جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

از لعل آبدار تو نعلم برآتشست

زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست

دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده‌ام

زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست

هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا

یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست

چون لعل آبدار تو از روی دلبری

آبیست عارض تو که در عین آتشست

ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را

آن می که در پیاله چو خون سیاوشست

گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار

پیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشست

تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع

در چشم من خیال جمالت منقشست

آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست

وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست

خواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستان

گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست

وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست

ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت

اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست

بقصد خون دل من کمان ابرو را

کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست

ز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیست

و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست

کنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجوی

ترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشست

چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش

مرا که قول مغنی هنوز در گوشست

حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس

چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست

زبان سوسن آزاد بین که هست دراز

ولیک برخی آزاده‌ئی که خاموشست

دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو

که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست

وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت

کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد

هرگاه که بینم که درمیکده بازست

آنکس که بود معتکف کعبهٔ قربت

در مذهب عشاق چه محتاج حجازست

هر چند که از بندگی ما چه برآید

ما بنده آنیم که او بنده نوازست

دائم دل پرتاب من از آتش سودا

چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست

می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود

کار من دلسوخته از سوز بسازست

حال شب هجر از من مهجور چه پرسی

کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست

خواجو چکند بیتو که کام دل محمود

از مملکت روی زمین روی ایازست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

آن نه رویست مگر فتنهٔ دور قمرست

وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست

ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات

کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست

مردم چشمم ارت سرو سهی می‌خواند

روشنم شد که همان مردم کوته نظرست

اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم

حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست

نسبت روی تو با ماه فلک می‌کردم

چو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست

حیف باشد که بافسوس جهان می‌گذرد

مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست

اشک خونین مرا کوست جگر گوشهٔ دل

زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست

قصهٔ آتش دل چون به زبان آرم از آنک

شمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرست

هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد

که ره بادیه از خار مغیلان خطرست

گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را

همه سهلست ولی محنت دوری بترست

همه سرمستیش از شور شکر خندهٔ تست

شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرست

چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست

از میان جان من هرگز نمی‌گیرد کنار

گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست

تا لب میگون او در داد جان را جام می

چشم مست نیم‌خوابش را خماری دیگرست

عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست

زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست

ایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیست

تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست

زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من

یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست

بارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیک

بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست

گرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست

در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست

شیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجب

کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست

از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار

بختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست

سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن

زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی

ترک مه روی من از خانهٔ خانی دگرست

راستی راز لطافت چو روان می‌گردی

گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا

زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی

کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو

خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

این همه مستی ما مستی مستی دگرست

وین همه هستی ما هستی هستی دگرست

خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن

که برون از دو جهان جای نشستی دگرست

گفتم از دست تو سرگشتهٔ عالم گشتم

گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست

هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست

کس چو من مست نیفتاد ز خمخانهٔ عشق

گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست

تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال

هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست

چون سپر نفکند از غمزهٔ خوبان خواجو

زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

فروغ عارض او یا سپیده سحرست

که رشک طلعت خورشید و طیرهٔ قمرست

لطیفه‌ئیست جمالش که از لطافت و حسن

ز هر چه عقل تصور کند لطیف‌ترست

برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست

گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست

ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم

چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست

اگر چه مایهٔ خوبی لطافتست ولیک

ترا ورای لطافت لطیفهٔ دگرست

بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر

اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست

بهر کجا که نظر می‌کنم ز غایت شوق

خیال روی توام ایستاده در نظرست

اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد

که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست

ز بی زریست که آب رخم رود بر باد

اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست

مرا هر آینه لازم بود جلای وطن

چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست

ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست

که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4373878
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث