به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به بوستان جمالت بهار بسیارست

ولیک با گل وصل تو خار بسیارست

مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست

چه حالتست که او را خمار بسیارست

میم ز لعل دل افروز ده که جان‌افزاست

وگرنه جام می خوشگوار بسیارست

خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت

که از تو بردل ما خود غبار بسیارست

مرا بجای توای یار یار دیگر نیست

ولی ترا چو من خسته یار بسیارست

بروزگار مگر حال دل کنم تقریر

که بردلم ستم روزگار بسیارست

زخون دیدهٔ فرهاد پاره‌های عقیق

هنوز بر کمر کوهسار بسیارست

صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ

نوای قمری و بانگ هزار بسیارست

چه آبروی بود بر در تو خواجو را

که در ره تو چو او خاکسار بسیارست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

شعاع چشمهٔ مهر از فروغ رخسارست

شراب نوشگوار از لب شکر بارست

کمند عنبری از چنین زلف دلبندست

فروغ مشتری از عکس روی دلدارست

نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست

شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست

چه منزلست مگر بوستان فردوسست

چه قافله‌ست مگر کاروان تاتارست

چه لعبتست که از مهر ماه رخسارش

چو تار طره او روز من شب تارست

بسرسری سر زلفش کجا بدست آید

چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست

تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز

بیا که جان عزیز منت خریدارست

بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد

من آدمیش نگویم که نقش دیوارست

چو چشم مست ترا عین فتنه می‌بینم

چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست

درون کعبه عبادت چه سود خواجو را

که او ملازم دردی کشان خمارست

عجب مدار ز انفاس عنبرآمیزش

که آن شمامه ئی از طبله‌های عطارست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

چو از برگ گلش سنبل دمیدست

ز حسرت در چمن گل پژمریدست

به عشوه توبهٔ شهری شکستست

به غمزه پردهٔ خلقی دریدست

ز روبه بازی چشم چو آهوش

دلم چون آهوی وحشی رمیدست

چه رویست آنکه در اوصاف حسنش

کمال قدرت بیچون پدیدست

چو نقاش ازل نقش تومی‌بست

ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست

تو گوئی در کنارت مادر دهر

بشیر بیوفائی پروریدست

ز گلزار جنان رضوان بصد سال

گلی چون عارض خوبت نچیدست

پریشانست زلفت همچو حالم

مگر حال پریشانم شنیدست

مسلمانان چه زلفست آن که خواجو

بدان هندوی کافر بگرویدست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

گرهٔ زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست

رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست

رشته‌ئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست

نقطه‌ئی برشکر افکنده که این مهرهٔ مارست

مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست

زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست

لل از پستهٔ خود ریخته کاین چیست حدیثست

لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست

نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست

وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست

باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست

وز چمن نکهتی آورده که این نفخهٔ یارست

مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست

باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست

سر موئی بصبا داده که این نافهٔ چینست

بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست

نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست

غمزه‌اش قصد روان کرده که هنگام شکارست

تهمتی بر شکر افکنده که این گفتهٔ خواجوست

برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست

آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست

چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت

گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست

جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو

طاق فیروزهٔ ابروی تو پیوسته خمیدست

سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد

یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست

آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد

دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست

ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد

خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست

باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست

خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست

رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد

اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست

خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی

همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست

بیا که عمر من این پنجروز معدودست

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز

بنزد اهل حقیقت مقام محمودست

دلم ز مهر رخت می‌کشد بزلف سیاه

چرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودست

من از وصال تو عهدیست کارزو دارم

که کام دل بستانم چنانکه معهودست

ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی

گمان مبر که دلی در زمانه موجودست

اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست

مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست

دلم ز زلف تو بر آتشست و می‌دانم

که سوز سینه پر دود مجمر از عودست

چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست

چه زمزمه‌ست مگر بانک زخمه عودست

اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو

خموش باش که امساک نیکوان جودست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

هر که او دیدهٔ مردم کش مستت دیدست

بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست

مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند

که مرا مردم این دیدهٔ حسرت دیدست

ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید

بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست

گوئی ان سنبل عنبرشکن مشک‌فروش

بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست

زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین

شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست

سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند

که دل ریش پریشان مرا دزدیدست

خبرت هست که اشکم چو روان می‌گشتی

در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست

دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد

که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست

هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو

جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

هر که او دیدهٔ مردم کش مستت دیدست

بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست

مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند

که مرا مردم این دیدهٔ حسرت دیدست

ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید

بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست

گوئی ان سنبل عنبرشکن مشک‌فروش

بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست

زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین

شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست

سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند

که دل ریش پریشان مرا دزدیدست

خبرت هست که اشکم چو روان می‌گشتی

در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست

دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد

که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست

هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو

جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

زلال مشربم از لفظ آبدار خودست

نثار گوهرم از کلک در نثار خودست

من ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنم

که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست

اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود

مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست

نظر بقلت مالم مکن که نازش من

بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست

توام بهیچ شماری ولی بحمدالله

که فخر من بکمالات بیشمار خودست

چو هست ملک قناعت دیار مالوفم

عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست

ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند

ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست

چرا بیاری هر کس توقعم باشد

که هر که هست درین روزگار یار خودست

جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت

گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست

مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور

معولم همه برلطف کردگار خودست

اگر در آتش سوزان روم درست آیم

که نقد من بهمه حال برعیار خودست

چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من

بنفس نامی و نام بزرگوار خودست

مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی

که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست

چرا شکایت از ابنای روزگار کنم

که محنت همه از دست روزگار خودست

باختیار ز شادی جدا نشد خواجو

چه بختیار کسی کو باختیار خودست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

 

رمضان آمد و شد کار صراحی از دست

بدرستی که دل نازک ساغر بشکست

من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی

دست گیرید که هست این نفسم باد بدست

آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم

این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست

ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم

ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست

در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی

که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست

خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت

رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست

ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی

روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست

هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا

کند ابروی تو سرداری مستان پیوست

وقت افطار به جز خون جگر خواجو را

تو مپندار که در مشربه جلابی هست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372620
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث