به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات

در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات

دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت

خون دل میخور که این ساعت نمی‌یابم دوات

چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه

خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات

در عری شاه ماتم ای پری‌رخ رخ مپوش

کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات

راستی را تا صلای عشق در عالم زدی

قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة

چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا

جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات

نغمهٔ عشاق در نوروز خوش باشد ولیک

ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات

گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی

زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت

رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت

تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد

شد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستت

از دست تو فردا بروم داد بخواهم

تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت

بی شکر شیرین تو در درگه خسرو

بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت

گر زانک بپای علمم راه نباشد

از دور من و خاک ره و داد ز دستت

تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر

فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت

هر چند که سر در سر دستان تو کردیم

با این همه دستان نتوان داد ز دستت

از خاک سر کوی تو چون دور فتادم

دادیم دل سوخته بر باد ز دستت

زینسان که به غم خوردن خواجو شده‌ئی شاد

شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

ای که شهد شکربن تو برد آب نبات

خاک خاک کف پای تو شود آب حیات

بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز

تا شکر ریخته‌ئی ریخته‌ئی آب نبات

از دل تنگ شکر شور برآمد روزی

که برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نبات

گر بخونم بخط خویش برات آوردی

نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات

منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر

پیش جیحون سرشکم برود آب فرات

آنچنان درصفت ذات تو حیران شده‌ام

که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات

در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد

که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات

گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را

روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة

خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت

بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریب

زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب

ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست

خضر نبود برکنار چشمهٔ حیوان غریب

گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن

در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب

سنبلش بی‌وجه نبود گر بود شوریده حال

زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب

ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است

در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب

برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان

زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب

چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره‌ئی

چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب

گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک

بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب

در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت

هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

ای که از سرچشمهٔ نوشت برفت آب نبات

مردهٔ مرجان جان‌افزای تست آب حیات

از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال

وز شکر شیرین‌تر از خطت کجا روید نبات

عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب

سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات

پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب

خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات

حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست

همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات

تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من

پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات

بنده‌ام تا زنده‌ام گر میکشی ور میکشی

زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات

از دهانت بوسه‌ئی جستم زکوة حسن را

گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة

با خیالت دوش می‌گفتم که مردم از غمت

گفت خواجو گوئیا نشنیده‌ئی من عاش مات

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

ای که از سرچشمهٔ نوشت برفت آب نبات

مردهٔ مرجان جان‌افزای تست آب حیات

از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال

وز شکر شیرین‌تر از خطت کجا روید نبات

عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب

سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات

پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب

خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات

حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست

همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات

تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من

پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات

بنده‌ام تا زنده‌ام گر میکشی ور میکشی

زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات

از دهانت بوسه‌ئی جستم زکوة حسن را

گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة

با خیالت دوش می‌گفتم که مردم از غمت

گفت خواجو گوئیا نشنیده‌ئی من عاش مات

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب

که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

چو هست در ره مقصود قرب روحانی

چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست

کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

توقعست که از عاشقان بیدل و دین

نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

چگونه گوش توان کرد بر خردمندان

گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل

دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان

کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب

بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع

که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب

ببخش بر من مسکین که از خداوندان

همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب

دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست

ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب

گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو

کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او

برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب

مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند

گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب

چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق

بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل

گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب

بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی

منشیناد بروز من بد روز امشب

اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو

خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب

تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او

برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب

مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند

گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب

چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق

بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل

گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب

بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی

منشیناد بروز من بد روز امشب

اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو

خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب

تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

 

چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب

چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب

تا به شب بر سر بازار معلق همه روز

تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب

سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد

ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب

رشتهٔ جان من سوخته بگسیخته باد

گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب

هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید

در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب

تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد

ذره‌ئی چشمه خورشید درخشان همه شب

خبرت هست که در بادیهٔ هجر تو نیست

تکیه گاهم به جز از خار مغیلان همه شب

بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح

بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب

در هوای گل روی تو بود خواجو را

همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4400458
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث