دیشب که نگار دلستان میرقصید
با او به موافقت جهان میرقصید
هر دم به هوای او دلم بر میجست
هر لحظه بیاد او زمان میرقصید
دیشب که نگار دلستان میرقصید
با او به موافقت جهان میرقصید
هر دم به هوای او دلم بر میجست
هر لحظه بیاد او زمان میرقصید
بر زلف تو چون باد وزیدن گیرد
از هر طرفی مشک وزیدن گیرد
چون در لبت اندیشه باریک کنم
خون از رگ اندیشه چکیدن گیرد
دستت چو به کارد کلک را بتراشید
دانی سر انگشت تو چون بخراشید؟
چون گوهر مواج کف و گل بودند
تیغت ز تحیر سر انگشت گزید
روزی که سمن بر لب جو بر روید
خرم دل آنکس که لب جو جوید
از مطرب آب بشنود ناله که او
بر رود خوشک ترانهای میگوید
سوز تو جگر کباب میگرداند
اندوه تو دل خراب میگرداند
از حسرت مجلس تو ساقی شب و روز
در چشم پیاله آب میگرداند
ای خواجه دوای درد ما کی باشد؟
وین وعده و انتظار تا کی باشد؟
گویند که آخرین دوا کی باشد
راضی شدم آخر آن دوا کی باشد؟
از شمع جمال تو دلم تاب کشد
از جام لبت خرد می ناب کشد
این مردمک دیده تر دامن من
تا چند ز چاه ز نخت آب کشد؟
سلمان، زر و اسب و کار و بارت بردند
سرمایه روز و روزگارت بردند
بعد از همه چیز داشتی وقتی خوش
آن وقت خوشت نیز به غارت بردند
ترکم که مهش به پیش زانو میزد
با شاه فلک به حسن پهلو میزد
دل میطلبید و من بر ابرویش دل
میبستم و او گره به ابرو میزد
... م که همیشه آب خود میریزد
افتاده ز پا، وز آن نمیپرهیزد
بر پای کنش به دست خویش از سر لطف
ای یار، که از دست تو برمیخیزد