اگر هزار گنه بندهای کند نبود
چنان بزرگ که اندک جریمه سرور
ستارگان همه در گرد شند بر گردون
گرفت نیست بران جمع جز که بر مه و خور
اگر هزار گنه بندهای کند نبود
چنان بزرگ که اندک جریمه سرور
ستارگان همه در گرد شند بر گردون
گرفت نیست بران جمع جز که بر مه و خور
اگر هزار گنه بندهای کند نبود
چنان بزرگ که اندک جریمه سرور
ستارگان همه در گرد شند بر گردون
گرفت نیست بران جمع جز که بر مه و خور
پریر روز به حمام در فقیری را
به فحش و زجر فرو شست خواجه مغرور
فقیر رفت که پاش چو سنگ بوسه دهد
چو شانه ریش گرفتم که دور نیستم دور
از آن پس ز پی عذر داد مشتی گل
فقیر گفت که ای خواجه نیستی معذور
دل مرا که به کلی خراب کرده توست
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
خسرو اخاک درگه تو مرا
از غبار ذر ور نیکوتر
لیک در حالتی چنین که منم
غیبتم از حضور نیکوتر
حال چشمم بدست دور از تو
چشم بد از تو دور نیکوتر
طریق نیست سفارش به آسمان کردن
که سایه بر سر سکان ربع مسکون دار
نه عادت است به خورشید درد سر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار
و یا به ابر گهربار درفشان گفتن
که بر بنات از طریق لطف ببار
وگر نداشته بودی هزار پی عرضه
رهی به حضرت خورشید آسمان مقدار
که بنده را ز عزیزان خویش طایفهای
به بارگاه سعادت گزیدهاند خوار
تو آفتابی و ایشان چو ذره در نظرت
ز حالشان نظر تربیت دریغ مدار
کدام پیک مبارک قدم دعای مرا
برد به حضرت خورشید آسمان مقدار
پس از دعاب و زمین بوس گوید ای شاهی
که چرخ را همه بر قطب رای توست مدار
کسی که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز
به غیر زر که به غایت شدست پیش تو خوار
به دور عدل تو از غصه فتنه شد در خواب
به بانگ کوس تو از خواب بخت شد بیدار
بگرد جاهت اگر زآنچه و هم دایرهای
کشد به هم نرسد و هم را سر پرگار
به جنب رای منیر تو آفتاب ز عجز
هزار بار زند پشت عجز بر دیوار
ز تخت و بخت تو عالی است ملک را پایه
ز کلک و تیغ تو تیز است عدل را بازار
به ذکر خلق تو خلقند عنبرین انفاس
به شکر لطف تو داعی است شکرین گفتار
نکرده سنگ وقار تو را زمانه قیاس
ندید بحر عطای تو داعی است شکرین گفتار
هران کمر که نه از بهر خدمتت بندد
به مذهب عقلا باشد آن کمر زنار
به یمن همت تو پیش سائلان همه وقت
سفید و سرخ بود روی درهم و دینار
من آنکسم که به مدح تو میکنم مشحون
جریدههای سیاه و سپید لیل و نهار
همیشه من به ثنای تو میچکانم در
چو ابر بیطمع و حرص را تب و ادرار
ولی توقعم از لطف شاه میباشد
که گه گهی دهدم بر ضمیر خویش گذار
دوم که چون شمری بندگان مخلص را
مرا به اسم غلامی درآوری به شمار
از آن عروس سخن خوش نمینماید روی
که دارد آیینه طبع روشنم ز نگار
تو پادشاه جهانی و ورد من این است
که پادشاه ز شاهی و ملک برخوردار
پادشاها عالم از انصاف تو معمور شد
همچنین معمورهاش را تا ابد معمور دار
شرق و غرب ملک را بر التفات توست چشم
گه نظر با رای هندو گاه با فغفور دار
چون میسر شد به زخم تیغ ملک ایرجت
بعد ازین عزم دیار سلم و ملک تور دار
شام را از پرتو شمشیر نور صبح ده
نیم روز از گرد لشکر چون شب دیجور دار
روز و شب کایشان دولالایند بر درگاه تو
در سرای خویششان چون عنبر و کافور دار
پرده را بر غنچه چون یارد دریدن باد صبح
گر تو فرمایی که گل را بعد ازین مستور دار
دین پناها ز آستان حضرتت گر غایبم
زحمت نفس است مانع از بنده را معذور دار
پیری و رنجوری و دوری ز درگاهت مرا
جان به لب نزدیک خواهد کرد یا رب دور دار
بستهام امیدها بر همت شاهانهات
همت شاهانه بر این بنده رنجور دار
در پناه رایتت خلق جهان آسودهاند
رایت او را الهی جاودان منصور دار
ایا شمع جمع و چراغ ملوک
چو پروانه تا چند تابم دهید
شما عین لطفید و دریای جود
چرا وعده چون سرابم دهید
گناهی نکردم خطایی نرفت
چه موجب که چندین عذابم دهید
مرا کز تب محرق انتظار
جگر سوخت یک شربت آبم دهید
به یک شربت تربیت قانعم
وگر نیست شربت جوابم دهید
شها که بود که از فیض بخشش تو بدو
گهر به رطل نیامد درم به من نرسید
به حضرت تو رهی کرده خانهای در خواه
به من رسید که دادی ولی به من نرسید