آنانکه مقربان شاهند
وینان که ملازمان میرند
ده روز دگر اگر ازین شهر
هر یک سر خویشتن نگیرند
اینها ز برهنگی بسوزند
و آنها ز گرسنگی بمیرند
آنانکه مقربان شاهند
وینان که ملازمان میرند
ده روز دگر اگر ازین شهر
هر یک سر خویشتن نگیرند
اینها ز برهنگی بسوزند
و آنها ز گرسنگی بمیرند
ای خداوندی که پیش طبع فیاضت سحاب
بیحیا شخصی بود گر دعوی رادی کند
مرکب عزمت به هر میدان که برخیزد ز جا
گوی خاکی در رکابش جنبش بادی کند
همتت گر ملک باقی را نماید التفات
هر گیاهی بعد ازین در باغ شمشادی کند
ور کنی هندوی کیوان را به دربانی قبول
مقبل جاوید گردد زین فرج شادی کند
با حریف رای تو گردون همی ریزد به طرح
مهره سیمین انجم و آن ز استادی کند
صاحبا داد سخن من دادهام در روزگار
آسمان بر من نمیشاید که بیدادی کند
از برای بنده بنیادی نهادی سخت نیک
زودتر ترسم که گردون سست بنیادی کند
گردن من بنده گر آزاد گردانی زدین
تا بود از بندگیت بنده آزادی کند
جاودان پاینده بادی تا به یمن دولتت
این خراب آباد دنیا جنت آبادی کند
خسروا نایبان استیفا
کار بر من دراز میگیرند
وجه انعام پار و امسالم
میدهند و فراز میگیرند
پنج امسال میدهند ولی
چار پارینه باز میگیرند
صد را نوکرانت ز برو زیر شدند
وز پهلوی اقبال تو ادبیر شدند
مردم همه از گرسنگی بر در تو
مردند و ز جان خویش سیر شدند
یا رب این قوم چه دم سرد و چه افسرده
که به دم سردی و افسردگی از دی بترند
خیر قوم همه شان خواجه علاالدین است
که ورا اهل خرد لاشه لاشی شمرند
گر کسی در سرو شکلش نگرد قی بکند
نوکرانش همه از گرسنگی قی بخورند
گر به تقدیر و به به تحریر چو تیر فلک است
به ازین نیست کزین مملکتش پی ببرند
سبلتش را به کششهای پیاپی بکنند
دبهاش را به لگدهای دمادم بدرند
دوش میگفت حریفی که فلانی امروز
خواجه فرمود که در ملک دگر می نخورند
به سر خواجه که من دست فرا می نبرم
تا سر خواجه از اینجا به فرو می نبرند
خسروا این امیر کرمان چند
کفن خود چو کرم پیله تند
خیل کرمان تو مورگیر و ملخ
با سلیمان و ملک او چه زند
آفرین بر ثبات و حلم تو کو
پشت کوه از شکوه میشکند
صبر ایوبی تو کرمان را
من بر آنم که زود بر فکند
گور اگر با پلنگ جوید جنگ
گور خود را بدست خویش کند
عقل داند که عاقبت چه بود
روبهی را که قصد شیر کند
عقل را گفتم که عمری پیش ازین چوپانیان
گردن از گردون گردان از چه میافراشتند
این زمان آخر چرا زین سان جدا از خان مان
پشت بر کردند و روی از دشمنان برداشتند
گفت ای غافل تو از صورتگران روزگار
نیستی آگه کزین صورت بسی انگاشتند
پیش ازین چون گله در صحرای گیتی مردمان
خویشتن را گرگ یکدیگر همی پنداشتند
چون نبود این گله را از حفظ چوپانی گریز
میر چوپان را به چوپانی برو بگماشتند
میر چوپان را به چوپانی گریز
گرگ و میش آن داوری را از میان برداشتند
تا به عهد دولتت شاهنشه ایران رسد
گله را ار خواستند ار نه بدو بگذاشتند
نوکران میر حاج اختچی
زین و پالان را به تنگ آوردهاند
این دو بد قول مخالف وعده را
راستی نیکو به جنگ آوردهاند
پادشاها بندگان درگه احسان تو
هر یک از هر جنس چندین چارپا بستهاند
چند نوبت خواستم اسبی به اسبی با رهی
این چنین میر اخران چرا در بستهاند
گر چه از اندیشه این واقعه
خلق را دردل به غیر از غم نماند
ظل احمد باد اگر شد ایمنه
عمر عیسی باد اگر مریم نماند