گر چه از اندیشه این واقعه
خلق را دردل به غیر از غم نماند
ظل احمد باد اگر شد ایمنه
عمر عیسی باد اگر مریم نماند
گر چه از اندیشه این واقعه
خلق را دردل به غیر از غم نماند
ظل احمد باد اگر شد ایمنه
عمر عیسی باد اگر مریم نماند
ستاره کوکبه شاها که بنده از دل و جان
همه دعای تو گوید همه ثنای تو خداوند
حکایتی دو سه دارد اگر چنانچه مجال
بود در آید و یک یک به عز عرض رساند
ستاره کوکبه شاها که بنده از دل و جان
همه دعای تو گوید همه ثنای تو خداوند
حکایتی دو سه دارد اگر چنانچه مجال
بود در آید و یک یک به عز عرض رساند
گر چو گل خواهی که باشی سرخ روی
از زرت دامن فرو باید فشاند
در زد آتش به برگ و ساز خویش
پیش خلقش لاجرم آبی نماند
ایا ستاره سپاهی که آب شمشیرت
غبار فتنه و ظلم از هوای ملک بنشاند
فلک به نام تو تا خطبه داد در عالم
زمانه جز تو کسی را به پادشاهید نخواند
غبار دامن قدر تو بود چرخ کبود
گهی که همت تو دامن از جهان افشاند
به جاه خواست که ماند به تو مخالف تو
بسی بداد درین اشتیاق جان و نماند
شها کمیت من آمد رکاب سان در پا
عنان عزم به کلی ز دست من بستاند
به زور میکشمش چون کمان از آنکه برو
جز استخوان و پی و پوست هیچ چیز نماند
به مرکبیم مدد ده ازان که نیست مرا
بدست لاغری جز قلم که بتوان راند
وگرنه درستی خواهد از کسالت و ضعف
میان گرد بماند ستور و مرد نماند
سحاب بهر یمین پادشاه روی زمین
به رقعهای که ز خطش زلال جان بچکد
سواد شعر مرا التماس کرد از من
کنم به دیده سودای که آب از آن بچکد
ای شهنشاهی جوانبختی که در معراج جاه
شهسوار همتت تا قرب اوادنی براند
بر براق همتت تا دید گردون بر عروج
بر زبان صد بار سبحان الذی اسری براند
از نشان پایه قدرت نشد آگاه وهم
گرچه صد منزل فزون از طارم اعلی براند
برنشست امروز دستت خامه پی کرده را
بی توقف بر سواد عالم بالا براند
در پناه راعی عدل رعیت پرورت
گله گرگ کهن را بره تنها براند
آسمان قد را خداوندا دعاگو میکند
بهر مقصودی ردیف شعر خود عمدا براند
تا شنیدم از زبان صادق القولی که شاه
بر زبان سی عقد صد کانی به نام ما براند
با دل خود گفتم ار چه پیش ازین بودت طمع
دولت شه باد چه توان این قدر حالا براند
بنده زان شادی که سلطان برد نامم بر زبان
این سخن را بارها با هر کسی هر جا براند
بلکه بر بالای چرخم تیر بر بالای چرخ
ثبت کرد این مبلغ و بر جمع سر بالا براند
دوش گفتندم یکی از نایبان حضرتش
مبلغی کم کرد ازان باقیش بر اثنا براند
گفتم این معنی کجا دارد روا شاهی که او
ابر را ادرار داد و بحر را اجرا براند
نیست لشکر قلب دشمن زر سلمان که او
زد بران انداخت بعضی را و بعضی را براند
سایه شه بر سرم بادا که هر کو بر سرش
سایه شه بود دولتهای مستوفا براند
کریما گوش کن گفتار نغزم
که چون من نغز گفتاری نباشد
سوالی میکنم فرما جوابی
کزین پیسی وزان عاری نباشد
فقیری که در بغداد سی کس
بود نانخوار و غمخواری نباشد
نهال مکرمت بر کس نبخشد
به صدر دولتش باری نباشد
سخن باشد متاع او و آنگه
متاعش را خریداری نباشد
به ناچارش بباید رفت از اینجا
چو غیر از رفتنش چاری نباشد
سوالی دیگرم هست از خداوند
بگویم گر دل آزاری نباشد
روا باشد که در دیوان سلطان
مرا مرسوم و ادراری نباشد؟
چرا باید که در اوراق احسان
بنام بنده دیناری نباشد
شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی
در قول پادشاهان قیلی مگر نباشد
اسبی سیاه پیرم دادند و من برآنم
کاندر جهان سیاهی زان پیرتر نباشد
آن اسب باز دادم تا دیگری ستانم
بر صورتی که کس را زان سر خبر نباشد
اسب سیاه تا رفت رنگی دگر نیامد
آری پس از سیاهی رنگی دگر نباشد
ای امیری که شهسوار فلک
با تو پیوسته هم عنان باشد
با سوار فلک اگر گویی
که مرو بعد ازین بران باشد
هر کجا فتح در حدیث آید
تیغ تیز تواش زبان باشد
خسروا خواستم ز شه اسبی
که مه نو رکاب آن باشد
کی مه نو رکاب من گردد
گرنه پای تو در میان باشد
باد نوعی که دایم اقبال است
از مقیمان آستان باشد