به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم

می‌گشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا

تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت

بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا

در زمانت ابر می‌گوید به آواز بلند

نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا

شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید

گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا

مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت

گاه می‌خواند فلک حسان و گه سلمان مرا

خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس

تا چرا می‌دارد آخر بی سر و سامان مرا

تا ز خوان نعمت او لقمه‌ای نان می‌خورم

می‌چکد صد قطره خون از دل بریان مرا

قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من

کرده‌است القصه دور چرخ سرگردان مرا

مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن

تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا

قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال

قرض دارو بی‌نوا کردند ناگاهان مرا

جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان

یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا

من که زر در غره مه می‌کنم چون ماه قرض

سلخ مه از بی‌زری باید شدن پنهان مرا

من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام

در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا

چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند

وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا

بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر

برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا

هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو

ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا

پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال

خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا

یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست

رحمتی فرما که زحمت می‌دهند ایشان مرا

باز چون امروز دریابم که فردا بامداد

هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا

مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما

و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا

با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو

این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:17 PM

 

ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم

می‌گشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا

تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت

بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا

در زمانت ابر می‌گوید به آواز بلند

نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا

شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید

گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا

مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت

گاه می‌خواند فلک حسان و گه سلمان مرا

خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس

تا چرا می‌دارد آخر بی سر و سامان مرا

تا ز خوان نعمت او لقمه‌ای نان می‌خورم

می‌چکد صد قطره خون از دل بریان مرا

قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من

کرده‌است القصه دور چرخ سرگردان مرا

مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن

تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا

قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال

قرض دارو بی‌نوا کردند ناگاهان مرا

جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان

یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا

من که زر در غره مه می‌کنم چون ماه قرض

سلخ مه از بی‌زری باید شدن پنهان مرا

من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام

در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا

چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند

وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا

بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر

برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا

هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو

ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا

پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال

خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا

یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست

رحمتی فرما که زحمت می‌دهند ایشان مرا

باز چون امروز دریابم که فردا بامداد

هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا

مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما

و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا

با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو

این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:17 PM

ای سرو گل عذار و مه آفتاب روی

ما را متاب در غم و از ما متاب روی

با سایه سواد سر زلف خویش گیر

ما را که سوختیم در این آفتاب روی

یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی

گیرد تو را از آتش اندیشه تاب روی

مشک خطا ببوی تو خود را بباد داد

الحق نموده بودش فکر صواب روی

ماهیت جمال تو گر بیند آفتاب

پنهان کند ز شرم رخت در نقاب روی

گر روی را به آینه بنمایی از حجاب

ننماید آینه پس ازین از حجاب روی

چشم مرا ز بهر خیال تو هر شبی

داده هزار دانه در خوشاب روی

ای کاشکی خیال تو دادی مجال خواب

بودی که بخت من بنمودی به خواب روی

چشمم در آرزوی عقیق تو هر نفس

شوید به خون لعل چو جام شراب روی

عشق تو آب روی مرا برد اگر چه من

دارم همیشه در غم عشقت بر آب روی

آنکس که آبرو طلبد گو برو بنه

بر خاک پای مریم عیسی جناب روی

دلشاد شاه، شاه جوانبخت کز شرف

بر خاک درگهش نهد افراسیاب روی

آنکو نموده بر سر دریای همتش

نه قبه سپهر به شکل حباب روی

درگاه اوست قبله حاجات ازان بود

از هر طرف نهاده بر او شیخ و شاب روی

آن بر کابروی جهان از عطای اوست

پیش تو بر زمین نهد از بهر آب روی

روی سحاب شد ز حیا غرق در عرق

از بس که کرد در تو به خواهش سحاب روی

آنکش نسیم خاک در تست در دماغ

در هم کشید چو غنچه ز بوی گلاب روی

پیوسته روی بخت جوان تو تازه است

شک نیست که خود تازه بود در شباب روی

شیر از حمایت تو کند بر غزال پشت

تیهو به پشتی تو نهد در عقاب روی

پیش سحاب چتر تو روزی هزار بار

خورشید همچو سایه نهد بر تراب روی

از بس که در هوای تو گرم آمد آفتاب

اینک ببین بر آمده سرخ از شتاب روی

برگردد آسیای پر از دانه فلک

یک جو اگر بتابی از و در عتاب روی

پشت سپهر گوژ شد از غصه چون هلال

تا سوده است بر کف پایت گلاب روی

با تیغ مهر اگر تو به کین یک نظر کنی

دارد نهفته تا به ابد در قراب روی

از عجز در سیاقت تعداد بخششت

شد خاممه را سیاه به روز حساب روی

با نطق بنده طوطی سر سبز اگر سخن

گوید جهان سیه کندش چون غراب روی

منت خدای را که به یک التفات تو

ناگه سعادتیم نمود از حجاب روی

بختم خطاب کرد که ای کامجو منه

الا به بارگاه شه کامیاب روی

بودم بنفشه وار از اندیشه گوژ پشت

چون لاله بر شکفت مرا زین خطاب روی

گر کلک بر کتاب نهم جز به مدحتت

بادا مرا سیاه و کلک و کتاب روی

ای آفتاب ملک ز من نور وامگیر

وی سایه خدای زمن بر متاب روی

تو ماه و من عطاردم اریک نظر کنی

زان یک نظر نماید صد فتح باب روی

تا هر صباح شاد مه روی صبح را

بیش سپید برزده کرد و خضاب روی

خصم سپید سیه کار دوده تو را

بادا سیاه گشته به دود عذاب روی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

 

بهار و نگار و شراب و جوانی

کسی را که باشد زهی زندگانی

دو چیزند سرمایه کامگاری

دو ذوقند پیرایه شادمانی

نشاط شراب و شراب صبوحی

صبوح بهار و بهار جوانی

وگر وصل یاری دهد دست با آن

زهی پادشاهی زهی کامرانی

درین وقت یاری سبک روح باید

که بر گل کند چون صبا جانفشانی

بیاد گل و ارغوان می‌ستاند

ز ساقی گلرخ می ارغوانی

صبا هر صباح از سر کوی جانان

همه بار جان آورد ارمغانی

کلاه گلست افسر کیقبادی

بساط چمن دیبه خسروانی

دل غنچه چون خوش نباشد که با گل

بخلوت کند عیشهای نهانی

مشو غافل از عمر و می‌دان غنیمت

حضورش که یار عزیزست و جانی

چو خواهد گذشتن همان به که او را

دمی خوش برآری و خوش بگذرانی

شبی بلبلی گفت با من به باغی

که ای عندلیب ریاض معانی

همیشه از این بیش دلشاد بودت

چه بودت که غمگین شدی ناگهانی

تو را مدتی بود خرم بهاری

برانداختش تند باد خزانی

هوای کدامین چمن داری امروز؟

ندیم کدامین گل و گلستانی؟

بدو گفتم آری چنین است و برکس

نماند نعیم جهان جاودانی

کنون می‌دمد باز بوی بهاری

به سر سبزی و می‌دهد شادمانی

فلک می‌رود در پی عذرخواهی

جهان می‌رود بر سر مهربانی

در آن باغ خرم که خوش باد خاکش

اگر بلبلی کردم و مدح خوانی

چو هدهد کنون می‌کنم سرفرازی

به خاک کف پای بلقیس ثانی

چو بلقیس جمشید تخت معالی

چو جمشید خورشید چرخ معانی

سپهر کرم شاه‌وندی که هست او

سزاوار دیهیم و تاج کیانی

سرای جهان را به تدبیر بانو

بنای کرم را به تحقیق بانی

اگر نه زحل بر فلک شب همه شب

کند بام قصر تو را پاسبانی

فرود آری از قلعه هفتمین‌اش

غلامی سیه را بجایش نشانی

خرد چون قلم در صفات کمالت

فرو ماند از بی سری و زبانی

اساس سرای بزرگی به همت

نهادی وزودش به جایی رسانی

که در بارگاه تو از فرط حشمت

زنند آسمانها در آستانی

ایا شهریاری که از ابر و دریا

کفت بر سر آمد به گوهر فشانی

شده بر خلایق چو اوقات خمسه

دعای تو واجب چو سبع المثانی

سحابی است چتر تو بالای گردون

که خورشید را می‌کند سایه بانی

به عهدت صبا شرم دارد گشادن

نقاب از عذار گل بوستانی

الا تا نسیم صبا هر بهاری

زمین را دهد کسوت آسمانی

بهار بقای سرت سبز بادا

چنان کآسمانش کند بوستانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

 

بهار و نگار و شراب و جوانی

کسی را که باشد زهی زندگانی

دو چیزند سرمایه کامگاری

دو ذوقند پیرایه شادمانی

نشاط شراب و شراب صبوحی

صبوح بهار و بهار جوانی

وگر وصل یاری دهد دست با آن

زهی پادشاهی زهی کامرانی

درین وقت یاری سبک روح باید

که بر گل کند چون صبا جانفشانی

بیاد گل و ارغوان می‌ستاند

ز ساقی گلرخ می ارغوانی

صبا هر صباح از سر کوی جانان

همه بار جان آورد ارمغانی

کلاه گلست افسر کیقبادی

بساط چمن دیبه خسروانی

دل غنچه چون خوش نباشد که با گل

بخلوت کند عیشهای نهانی

مشو غافل از عمر و می‌دان غنیمت

حضورش که یار عزیزست و جانی

چو خواهد گذشتن همان به که او را

دمی خوش برآری و خوش بگذرانی

شبی بلبلی گفت با من به باغی

که ای عندلیب ریاض معانی

همیشه از این بیش دلشاد بودت

چه بودت که غمگین شدی ناگهانی

تو را مدتی بود خرم بهاری

برانداختش تند باد خزانی

هوای کدامین چمن داری امروز؟

ندیم کدامین گل و گلستانی؟

بدو گفتم آری چنین است و برکس

نماند نعیم جهان جاودانی

کنون می‌دمد باز بوی بهاری

به سر سبزی و می‌دهد شادمانی

فلک می‌رود در پی عذرخواهی

جهان می‌رود بر سر مهربانی

در آن باغ خرم که خوش باد خاکش

اگر بلبلی کردم و مدح خوانی

چو هدهد کنون می‌کنم سرفرازی

به خاک کف پای بلقیس ثانی

چو بلقیس جمشید تخت معالی

چو جمشید خورشید چرخ معانی

سپهر کرم شاه‌وندی که هست او

سزاوار دیهیم و تاج کیانی

سرای جهان را به تدبیر بانو

بنای کرم را به تحقیق بانی

اگر نه زحل بر فلک شب همه شب

کند بام قصر تو را پاسبانی

فرود آری از قلعه هفتمین‌اش

غلامی سیه را بجایش نشانی

خرد چون قلم در صفات کمالت

فرو ماند از بی سری و زبانی

اساس سرای بزرگی به همت

نهادی وزودش به جایی رسانی

که در بارگاه تو از فرط حشمت

زنند آسمانها در آستانی

ایا شهریاری که از ابر و دریا

کفت بر سر آمد به گوهر فشانی

شده بر خلایق چو اوقات خمسه

دعای تو واجب چو سبع المثانی

سحابی است چتر تو بالای گردون

که خورشید را می‌کند سایه بانی

به عهدت صبا شرم دارد گشادن

نقاب از عذار گل بوستانی

الا تا نسیم صبا هر بهاری

زمین را دهد کسوت آسمانی

بهار بقای سرت سبز بادا

چنان کآسمانش کند بوستانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

 

دریغا که باغ بهار جوانی

فرو ریخت از تند باد خزانی

دریغ آن مه سرو بالا که او را

ز بالا فتاد این بلا ناگهانی

تو دانی چه افتاده‌ است ای زمانه

فتادست مصر کرم را میانی

عجب دارم از شاخ نازک که دارد

درین حال برگ گل بوستانی

درین ماتم ارچه زمین سبز پوشد

سزد گر کند جامه را آسمانی

تو را باید ای گل به صد پاره کردن

کنون گر گشایی لب شادمانی

چه افتاد گویی که گل برگ رعنا

بخون شست رخساره زعفرانی

دل لاله بین روی سرخش چه بینی

که هست از طبانچه رخش ارغوانی

بهارا روان کرده‌ای اشک باران

در آنی که پیراهن گل درانی

هزارا مبادت از این پس نوایی

اگر بعد از این بر چمن گل بخوانی

دران انجمن اشک مردم روا شد

که شاه جوان از سر مهربانی

همی گفت ای آفتاب نشاطم

فرو رفته در بامداد جوانی

انیس دل و خاطرم شیخ زاهد

که در خاطر آورد دل این گمانی

که از صد گلت غنچه ناشکفته

به باد فنایت دهد دهر فانی

به طفلی که دانست جان برادر

که جان برادر به آتش نشانی

به خون دل و دیده‌ات پروریدم

ندانستم این کز دلم خون چکانی

ز دست حریف اجل میر قاسم

مگر باز خورد این قدح دوستکانی

تو وقتی ز دل می‌زدودی غبارم

کنون زیر خاکی کجا می‌توانی

برادر ندارم کنون با که گویم

گرم باشد از دهر درد نهانی

الا این خرامان صنوبر چه بودت

که چون نارون بر چمن ناروانی

نه در بزم می دوستان می‌نوازی

نه در رزم بر دشمنان می‌دوانی

نه صوت نی از مطربان می‌نیوشی

نه جام می از ساقیان می‌ستایی

برانم که گرد حریفان نگردد

دگر رطل می با وجود گرانی

چه آوازه از نی شنیدست گویی

که چشم قدح می‌کند خون فشانی

کسی کین سخن بشنود گر بود سنگ

دلش خون شود چون دل لعل کانی

صبا دم بر افتاده در باغ رضوان

به دلشاد شه می‌برد زندگانی

که آرام جان تو زد شیخ زاهد

سراپرده بر جنت جاودانی

ندانم که چون در نینداخت خود را

ز بام فلک خسرو خاروانی

ندانم چرا مه که از خرمن خور

بگسترد بر شارع کهکشانی

ایا مادر شوخ بی شرم گیتی

چه بی شرمی است این و نامهربانی

یکی را که خواهی به دین زار کشتن

ز بهر چه زایی چرا پرورانی

در اهل جهان بلکه در خانه خود

عجب آتشی زد سپهر دخانی

ندانست گیتی کسی را امانی

تو از وی چه داری امید امانی

چو پروانه یکبارگی سوخت خلقی

بدین شمع جمع و چراغ معانی

دلا نیست گیتی سرای اقامت

که هست امر مانی و تو کاروانی

نمی بایدت رفتن آخر گرفتم

که بس دیرمانی درین ایر مانی

تو را که همای خرد هست در سر

منه دل به این خانه استخوانی

شها نیک دانی تو رسم جهان را

تو خود در جهان چیست کان راندانی

جهان بی‌ثبات است تا بوده‌ایم

چنین بود رسم بد این جهانی

دل یوسف عهد خون است گویی

ز نا دیدن ابن یامین ثانی

بماناد کیخسرو آنکش برادر

فرو آمد از قلعه خسروانی

خدایا تو آن نازنین جهان را

فرود آر در جنت جاودانی

بر آن آفتاب کرم بخش برجی

که آنجاش طوبی کند سایه بانی

روان باد ای چشمه خضر روشن

که دادی به اسکندری زندگانی

شهنشه اویس آفتاب سلاطین

سر افسر ملک نوشین روانی

فریدون ثانی که پاینده بادا

بدو ملک دارایی و اردوانی

الهی تو این پادشاه زمین را

نگه دار از آفات آخر زمانی

به اخلاص پیران و صدق جوانان

که این نوجوان را به پیری رسانی

اگر چه مصیبت عظیم است لیکن

چه تدبیر شاها تو جاوید مانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

دریغا که خورشید روز جوانی

چو صبح دوم بود کم زندگانی

دریغا خرامنده سروی که بودش

درین مرز ایران زمین مرزبانی

دریغا سواری که جز صید دلها

نمی‌کرد بر مرکب کامرانی!

دریغا که ناگه گلی ناشکفته

فرو ریخت از تند باد خزانی!

برین آفتاب ای فلک زار بگری

فرو رفته در صبح جوانی

درد باد گل را دهن برین غم

چرا می‌گشاید لب شادمانی؟

چه شوخی جهانا که شرمت نیاید

از آن طلعت خوب و فر کیانی!

ایا شمع گریان نگویی چه بودت

که بر فرق خاک سیه می‌فشانی؟

ایا صبح خندان چه حالت شنیدی

که بر سینه مشکین قصب می‌درانی؟

یقین است ما را درین خانه رحلت

ولیکن نبود این کسی را گمانی

که در عنفوان صبا میر قاسم

زند خیمه بر جنت جاودانی

دریغ آن سرو افسر شهریاری

دریغ آن قد و قامت پهلوانی

هنوزش خط سبز ننوشت گامی

در اطراف رخساره ارغوانی

هوای پدر کرد و مادر همانا

کزین مادران دید نامهربانی

سواری چنان که پنداشت چرخا

که بر مرکب چون پیکر نشانی

هژبری چنین که دانست دهرا

که پابست گوری کنی ناگهانی

ایا مردم دیده چون بود حالت

در آن عین بیماری و ناتوانی؟

به بدری محاق تو واقع شد ای مه

چه تدبیر با گردش آسمانی؟

اگر خسرو عهد بوری درین ملک

در آن مملکت نیز نوشی روانی

دلا کار و بار جهان آزمودی

چرا در پی کار و بار جهانی؟

گذری است عمرت همان به که او را

به خیر و سلامت خوشی بگذرانی

تو خود گیر کاندر جهان دیر ماندی

چه بنیاد بر خانه ایرمانی

ندانم که کرد ناگه تحمل

دل نازک پادشاه این گرانی

بماناد کیخسرو آنکش برادر

فرود آمد از باره خسروانی

دل یوسف عهد چون است گویی

ز نادیدن ابن یامین ثانی

شها باد دوران عمر تو باقی

چنین است احوال دنیای فانی

چو یاقوت با کوه پیوسته بادا

بقای تو ای گوهر کن فکانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

 

دمید گرد لب جوی خط زنگاری

بیاد و در قدح افکن شراب گلناری

صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل

به یک پیاله مل گشت روی گل ناری

زمان زمان گل است و اوان ساغر می

کی آوری می اگر در زمان گل ناری

بیاد تفرج آیات صنع باری کن

که داده است بر ابر و این همه گهرباری؟

نهاد گنبد گل بین که از مرد و لعل

نهاده‌اند و در او می‌کنند زر کاری

مهندسان هوایی ز نقطه باران

بر آب دایره‌ها می‌کشند پرگاری

چو قرص گرم فلک دید گل دهن بگشود

ندانمش زه چه پیدا شد این شکم‌خواری

شب دراز به تحصیل علم حکمت عین

بسا که نرگس مسکین کشیده بیداری

زرشک چشم ندارد که لاله را بیند

که لاله نیز چرا می‌کند کله داری؟

اصول و حکمت بید و خلافیش بنگر

شنو کلام قماری و منطق ساری

فغان ز درد دل سار و ناله سحرش

که هست در دل سار علتی ساری

اگر زیاد نه بویی شنود چون یعقوب

چرا به قهقه خندید کبک کهساری؟

شکوفه پیش رو لشکر بهار آمد

که پیر به ز برای سپاه سالاری

عجب که دیده نرگس نظر به مردم هیچ

نمی‌کند نظرش بر خود است پنداری

نهاد شاخ شجر تخته‌های بزازی

گشاده باد صبا کلبه‌های عطاری

ز جعد غالیه بوی بنفشه روی زمین

نهاد خال رخ گلرخان فرخاری

نوای بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ

که از محبت گل شد برو هوا تاری

مده به مجلس گل راه چنگ، که گل

عروس پرده نشین است و چنگ بازاری

دل است غنچه به یکباره و سوسن است زبان

بسی است ره زبان آوری به دلداری

ثنای حضرت گل بلبل از چه می‌گوید؟

ببایدش ز من آموخت نغز گفتاری

چو کلک من ثنای و دعای شاه سزد

زبان قمری اگر لاله را شود قاری

معز دولت دین، سایه خدای که هست

به سایه علمش آفتاب ز نهاری

محیط مکرمت و کان جود، شاه اویس

که ابر را ز درش را تبی است ادراری

شهی که گر بفروشند نعل اسبش را

برای تاج کند مشتری خریداری

جناب همت او آن رفیع مملکت است

که کرد هفت سپهری چهار دیواری

اگر درآورد او ظل چاه را به جوار

ز چاه چشمه خورشید را کند جاری

چو دید رایت او گفت آفتاب بلند

که کار توست جهانگیری و جهانداری

کند مطالعه روزنامه فردا

ضمیر او ز سواد شب خط تاری

ز جام بأسش اگر عقل جرعه‌ای بچشد

به خواب نیز نبیند خیال هشیاری

سحاب کیست که لاف سخا زند با او؟

اگر چه می‌کندش دعوی هواداری

کسی که شد چو قلم در زمان او دو زبان

نصیب اوست سیه رویی و نگونساری

ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او

چرا بدوش کشد بار سر به سرباری

زهی به قوت شاهین بازویت کرده

به هر دیار ترازوی عقل طیاری

سریر جاه تو را بالشی کند گردون

به گرد بالش او گر تو سر فرود آری

به بوی خلق تو یابد حیات و برخیزد

نسیم صبح که جان می‌دهد ز بیماری

اگر نسیم صبا گردی از درت یابد

بسی که مشک ختن را دهد جگر خواری

برای قدر تو زانکه گنجدش در سر

قبای اطلس گردون کند کله داری

ز زخم تیغ تو خورشید تیغ زن هر شب

پناه برده به کوه است و گشته متواری

که در جهان کمری جز به طاعتت بندد

که آن کمر نکند بر میانش زناری

جهان عدل تو باغی است بارور که در او

جز از درخت نبیند کسی گران باری

به روز جلوه نصرت قبای فیروزی

ز گرد خنک تو پوشد سپهر ز نگاری

هر آن که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز

مگر درم که ز دست تو می‌کشد خواری

بسی گنه ز زر آمد پدید و بخشیدی

به لطف خویشتنش گرچه خصم دیناری

اگر شمار درم می‌کنند پادشهان

تو آن شهی که درم را به هیچ نشماری

به غیر مورچه تیغ وقت قصد عدو

روا نداشته هرگز که موری آزاری

بر شکوه وقار تو کوه با همه سنگ

رود به باد چو کاه از چه از سبکساری

شها ببوی ثنایت فلک ز شرق به غرب

همی برد سخنم را چو مشک تاتاری

کواکب سخنم طالعند در آفاق

ولی چو سود که طالع نمی‌دهد یاری

به وصف حال خود از گفته نجیب و کمال

دو بیت کرده خرد بر زبان من جاری

به خاک پای تو کاب حیات از آن بچکد

اگر مسوده شعر من بیفشاری

سزد که خواری حرمان کشد معانی من

بلی کشند غریبان هر آینه خواری

همیشه تا بود این خرقه ملمع دهر

که روز می‌کشندش پودی و شبش تاری

سنین عمر تو را باد روز نوروزی

لیال آن همه قدر شهور آزاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4535179
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث