به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زحبس نفس خلاص ای عزیز اگر یابی

سریر سلطنتت مصر جان مقر یابی

از این خرابه کنگر مقام اگر ببری

فراز کنگره یعرش مستقر یابی

اگر به چشم تامل به خاک در نگری

به زیر پای خود اندر هزار سر یابی

کمال قدر وشرف می کنی طلب چون ما

منازلی که تو می جویی از سفر یابی

ز خود سفر کن اگر نعمت ابد طلبی

که در چنین سفر آن سفره ی ما حضر یابی

تو مرغ بی پری از بال نیست خبری

به بال کن طیران تازه بال پر یابی

به زیر تیغ چو کوهی نشسته تا باشد

که سنگ پاره ای از لعل بر کمر یابی

بدان قدر که بیابی زرزق راضی شو

چو بیش و کم همه در قبضه ی قدر یابی

دل است کعبه ی عرفان کعبه ی دل را

دراز صفات توسعی بکن که در یابی

به بوی دوست سحر خیز شو چو باد صبا

که بوی دوست زمشکین دم سحر یابی

چو مشکو عود عزیزی نفس وطیب نفس

بسوز سینه و خونا به ی جگر یابی

ندیم مجلس کروبیان قدس شوی

زشر نفس خلاصی بجوی اگر یابی

به خلوت حرم دوست آن زمان برسی

کزین ده و دو درونه تتق گذر یابی

دل شکسته چو یاقوت شاد کن وانگه

به عهده یمن از آتش اگر ضرر یابی

اگر نه بر دل کوه است خاری از درون

فسرده خون زچه در سینه یحجر یابی

زغصه بر جگر بحر نیز داغی هست

وگرنه از چه لبش خشک وچشم تریابی

ز چشمت ار سبل ریب عیب بر خیزد

سرایر حجب غیب در نظر یابی

خواص خاص زعامی مجو که ممکن نیست

که آنچه در دل بحر است در شمر یابی

برای مصلحتی پادشاه گردون را

گهی به خاوران و گاهی به باختر یابی

سپهر با عظمت را که بسته اند کمر

برای خدمت اولاد بو البشر یابی

تو در مزراغ دنیا چو تخم بد کاری

در آخرت هم ازین جنس بارو بر یابی

دو تویی فقرا جامه ایست کز عظمت

هزار میخی افلاکش استر یابی

ندارد ان شرف و اعتبار دینی درون

که خویش را تو بدان چیز معتبر یابی

ببخش مال و نترس از کمی که هر چه دهی

جزای آن به یک ده ز داد گر یابی

تو همچو منبع ماهی به عینه چندانی

که بیشتر بدهی فیض بیشتر یابی

چو غنچه خانه پر از برگ ودایمی دلتنگ

که کی ز باد هوا خرده ای ز زر یابی

مقرر است نصیب ار هزار سعی کنی

هر آنچه هست مقدر همان قدر یابی

چو نرگست همگی چشم بر زر و سیم است

نظر به زر نکنی هیچ اگر بصر یابی

مکن ملامت دنیا که سست بنیاد است

کزین سرای دو در خلد هشت در یابی

جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشی را

کز آن جمال و مقال حبیب در یابی

چو گاو و چشم ز دیدار عیب سازی کور

چو پیل گوش ز گفتار خلق کر یابی

گذر به لاله ستان کن چو باد تا در خاک

غریق خون همه سرهای تا جور یابی

اگر به نسخه تشریح چشم در نگری

شروح صنع درین جلد مختصر یابی

گذشت عمر عزیزت به هرزه تا امروز

دلا به کوش که باقی عمر دریابی

تو مردمی ز همه مردمی امید مدار

که این کرم ز نفوس ملک سیر یابی

مباش در دم نحلی که در دمش نوش است

که در دم و دم او نوش نیشتر یابی

ببین که با همه حسن اللقا چه کوتاهست

بقای صبح دوم را که پرده در یابی

ز آه سرد حذر کن که کوه را چون کاه

زباد سینه درویش بر حذر یابی

از مروت نیست پیشش بحر را خواندن سخی

وز سبکباری ست گفتن کوه را نزد ش حلیم

ای عیون اختران از خاک در گاهت کحیل !

وی جبین آسمان از داغ فر مانت وسیم

هم به جنب همتت گردون خسیس ومه گد ا

هم به خیل حشمتت دریا بخیل وکان لئیم

سفره ی افلا ک را رای تو بخشد قرص چاشت

ابلق ایام را جودت دهد وجه فضیم

می کند ثابت به برهان های قاطع تیغ تو

کوشهاب ثاقب است وخصم شیطان رجیم

در میان روز وشب گر تیغ تو سدی کشد

خیل شب زان پس نیارد سر بر آوردن زبیم

کعبه درگاه توست اندر مقامی کاسمان

بسته احرام عبادت گرددش گرد حریم

خویشتن را دشمنت بر تیغ دولت می زند

لاجرم پروانه سان می سوزد از تاب الیم

از در اصحاب دولت می توان گشت آدمی

یافت از اقبال ایشان پایه ی انسان رقیم

ای عدو در زیر شیر رایت او شد که هیچ

در نمی گیرد سگی وروبهی با این غنیم!

با قضا حیلت چه آرزد زانکه در روز اجل

عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موی سیم

خصم بالین سلامت را کجا بیند به خواب

زا نکه آن سر کش زیادت می کشد پا از گلیم

پادشا ها در بهار دولتت من بی نوا

هستم آن بلبل که چون عنقاست مثل من عدیم

گر چه بیمار است طبعم قوتی دارد سخن

ورچه باریک است معنی دارم الفاضی جسیم

گر به دست دیگری آرم سخن عیبم مکن

زان سبب کز دست خویشم در عذابی بس الیم

تا ندید گل بود هر سال بلبل در بهار

در بهار کامرانی دولتت بادا ندیم !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

ای کمان ابرویت را جان من قربان شده

شام زلفت را نسیم صبح سر گردان شده

نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده

آتش لعلن ذهاب چشمه ی حیوان شده

با همه خوردی دهان توست در روز سفید

آشکارا کرده دلها غارت وپنهان شده

تا سر زلفت چو چوگان است در میدان حسن

ای بسا سر ها که چون گو در سر چوگان شده

هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات

بار چین بگشاده صبح ومشک چین ارزان شده

گر ندانستی دلا کاتش گل وریحان شود

آتش روی خلیلم بین گل وریحان شده

عاشقان افتان وخیزان چون نسیم صبح دم

جمله تن جان بر میان بر در گه جانان شده

در مغیلان گاه عشقت خستگان درد را

زخم هر خار مغیلان مرهم ودر مان شده

خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست ؟

چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده

بر سر کویش که خاکش تر شده است از اشک ما

فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده

ما زکویش روی کی تا بیم جایی کز هواش

ذره با رخسارش از خورشید روگردان شده

سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش

در پناه بارگاه سایه یزدان شده

تا درست مغربی مهر در میزان شده

هست باد مهرگان زر گر بستان شده

دستها کوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار

در هوای مهرگان رقاص ودست افشان شده

شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل

ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده

ملک چوبین کرده غارت لشکر باد خزان

گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده

باز خواهد کرد اطفال نباتی را زشیر

دایه یابر خریف اینک سیه پستان شده

کرد ترکیب زر ویاقوت رمانی انار

زان مفرح لاجرم کام لبش خندان شده

از زر وگوهر میان باغ جنت جویبار

چون کنار سایلان درگه سلطان شده

ساقیا ! در کارگاه رنگ رز نظاره کن

چون خم عیسی ببین ، بر گونه گون الوان شده

در خمستان رو خم سر بسته ی خمار بین

شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده

چون لب لعل تو رنگ صبغه اله یافته

بس لبالب عین جان ومعدن مر جان شده

مریم رز را بخواه آن بکر آبستن به روح

زبده ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده

ظاهرا هم شیره ی انگور بوده در ازل

آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده

عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کو

از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده

چنگ ونای اینک زدست مطربان راهزن

پیش سلطان جهان با ناله وافغان شده

شاه جم تمکین مغرالدین .الدنیا که هست

وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده

آفتاب سلطنت سلطان اویس آن که از ازل

جوهر ذاتش فلک را حاصل دوران شده

دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست

سایبان رحمت این سبز شادروان شده

گرچه عقل پیر عالم را آب وجد می شود

در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده

صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده

هر دم از دست کفش خود در درون کان شده

از خروش کوس او گوش زحل بشکافته

وز غبار لشکرش چشم فلک حیران شده

تا به حدی آب تیغ خنجرش تیز آمده

کایسای آسمان از آبشان گردان شده

ای به بزم ورزمت از باران جود وآب تیغ

خاندان بخل وبنیاد ستم ویران شده

هر که سر پیچیده از فرمان تو در گردنش

چون رسن حبل الورید اندر تنش پیچان شده

قطره ای و ذره ای کافتاده وبر خواسته در

در هوای جامت این خورشید وآن عمان شده

از سر مهر آسمان بوس آمده

وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده

بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح

گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده

مرکبت چون در مقام دست برد آورده پای

مردی رستم سراسر حیله و دستان شده

تا شده طیار شاهین در هوای همتت

پیش مردم در ترازو سنگ وزر یکسان شده

هر کجا خندیده شیر رایتت د ر روی خصم

در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده

طبع موزون تو چون فر مود میل جام می

زمره ی فضل وهنر را زهره در میزان شده

مشتری را گر شرف نگرفته فال از طالعت

آفتاب طالعش در خا نه ی کیوان شده

بر ره آن جانب که شستت کرد پیکان را روان

قاصد میر اجل بی در و بی پیکان شده

بر یمینت هر که راسخ بود چون تیرو کمان

آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده

گنج معنی شد روان در روزگار دولتت

لیکن این معنی برای خاطر سلمان شده

تا جهان هر سال بیند زایران کعبه را

بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده

سفره ی احسان ولطفت در جهان گسترده باد

پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده

روز عیدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات

باد در پای سمند ت چون شتر قربان شده

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

به گرد چشمه ی نوشت دمی مهر گیاه

تو عین آب حیاطی علیک عین اله

ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید

فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه

زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم

که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه

بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن

ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه

ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی

هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه

چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو

که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه

به ناله ی سحری دل گواه حال من است

اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه

جوانب رخ تو نازک است و می دارند

دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه

خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد

زدست عشق که عشقت زده است بر من راه

به باغ نرگس جماش را صبا بر سر

به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه

حکایت سر زلفین توست در اطراف

عبارت لب ودندان توست بر افواه

نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری

نموده ام همه روزه چشم ها بر راه

زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی

اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )

معز دولت ودین پادشاه روی زمین

که رای اوست از اسرار آسمان آگاه

محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس

که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه

نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند

زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه

به غیر کاه ربا در زمان معدلتش

کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه

اگر به سایه کند التفات ممکن نیست

گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه

دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات

شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه

خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد

زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه

زهی سپهر جهان دیده با همه پیری

تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه

سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش

کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه

زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال

شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه

ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود

زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه

ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار

سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه

زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد

چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه

تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه

تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه

کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید

کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه

تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست

حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه

کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند

تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه

درون دشمنت از موج چون دل بحر است

که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه

به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت

که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه

برای خرج عطای کف تو مسکین کان

چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه

نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره

ولی فاخته را رود چنگ زد صد را

شها بهار جوانی من گذ شت ورسید

خزان پیری انده فضای شادی کاه

بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست

زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه

زمان خلوت وایام انزواست مرا

نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه

بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن

برم به ملک قناعت زدست آز پناه

پس از قضای حیات به باد رفته مگر

ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه

دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت

تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه

همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال

سعادت دو جهان باد لازم درگاه

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

یاد صبح است این گذر بر کوی جانان یافته

یادم عیسی است جسم خاک از و جان یافته

یا بشیر صحت ذات عزیز یوسف است

رهگذر بر کلبه احزان کنعان یافته

این خلیل اذر است ازر برو ریحان شده

یا خضر در عین ظلمات اب حیوان یافته

گوهر ذات وجود در درج فطرت است

چون( کلیم الله ) خلاص از موج بحران یافته

درة التاج سلاطین شاه دلشاد ان

که هستگرد نان را طاقتش با طوق فرمان یافته

ای به تمکین از ازل ثانی بلقیس امده

وای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته

شکر یزدان را که ذات بی نظیرت در جهان

هر چه جسته جز نظیر از فر یزدان یافته

از نظیرت سالها جاسوس فکرت یک جهان

جسته و صد ساله ره زان سوی امکان یافته

اسمان از خود نمایی پیش رای روشنت

افتاب عالم ارا را پشیمان یافته

عقل کامل رای خود را نزد رای کاملت

با کمال معرفت در عین نقصان یافته

روی سر پوشیدگان پرده ها عفتت

روزگاراز سایه خورشید پنهان یافته

از سواد سایه چترت جهان خال جمال

بر عذار شاهد چارم شبستان یافته

شهسوار همتت افلاک را در روز عرض

چون غبار نیلگون بر سمت میدان یافته

نو عروس حشمتت خورشید را در بزم پاه

چون مرصع مجمری در زیر دامان یافته

گلشن نیلوفری را خادمان مجلست

شبه نرگس دانی از مینا در ایوان یافته

با وجود جود طبع و حسن اخلاقت که خلق

هر دو را گلزار لطف و ابر احسان یافت

قصه یوسف جهان در قعر چاه انداخته

نامه حاتم فلک در طی نسیان یافته

دست دول بخشت کزو کان در دهان انداخت خاک

بحر پر دل را حربف اب دندان یافته

دستت ارزاق خلایق در سبیل تقدمه

دادو بستد تا بروز حشر از ایشان یافته

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

آسمان با سینه ی پر آتش و پشتی دو تا ه

شد به های های گریان بر سر بیرام شاه

شد وجودی نازنین صافی تر از آب حیاط

در میان خاک ریزان (طیب الله ثراه)

در میان خاک پنهان چون تواند دیدنش

آنکه نتوانست دیدن کرد مشکین گرد ماه

بر سرش روحانیون فریاد وزاری می کشند

همچون مرغان بر سر سرو سهی بی گاه وگاه

گر در این ماتم نبودی روی خاک از اشک تر

کرده بودی آسمان صد باره بر سر خاک را ه

از لطافت بود چون جان بلکه نازک تر زجان

نازنین جانی که بودش در همه دل جایگاه

عقل دعوی می کند کو بود در سیرت ملک

یافتم بر صدق این دعوی ملایک را کواه

بود اصل مردمی در خاک بنهادش جهان

وان چه زین پس روید از خاکش بود مردم گیاه

ای دریغان سر به باغ کامرانی کاسمان

کرد در طفلی چو گل پیراهن عمرش قباه

ای دریغ آن شمع بز م افروز ملک خسروی

کش به یک دم کشت دور غم فضای عمر کاه

دور ها باید به جان گردیدنی افلاک را

تا چنان ماهی شود طالع ز دور سال وماه

انجمن چون انجم چرخند زین غم در کبود

مردمان چون مردم چشمند یک سر در سیاه

حرمت سلطان رعایت کرد یعنی کو سرست

و رنه بر می داشت از سر آسمان زرین کلاه

این حکایت گر به گوش سخره ی صما رسد

نشنوند از کوه سنگین دل صدا الا که (آه)

ای خرد مندان چه در ابیست بودش غیر عمر

از جوانی وجمال وهمت ومردی وجاه

دیده اید این اعتبار العتبار العتبار

دیده اید این احتشام الانتباه الانتباه

بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین

اولت باید به حال این جوان کردن نگاه

وارث عمر جهان پیر بودی این جوان

گر به جا ه و مال بودی یا به تد بیروسپاه

آفتاب عمر او گر یافت از دوران زوال

جودان پاینده بادا سایه ی (ظل اله)

پادشا ها گر عزیزی کرد از این دنیا سفر

به سریر مصر جنت رفت چون یوسف زجاه

این جهان فانی است نتوان دل نهادن بر فنا

تا جهان باقی بود باد دا بقای پادشاه

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

منت ایزد را که ذات خسرو گیتی پناه

در پناه صحت است از فیبض الطاف اله

منت ایزد در آ که شد بر آسمان سلطنت

از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه

احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار

یوسف موسی بنان فارغ شد از تعذیب ماه

بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار

اسمان بر اسمان افکند زین شادی کلاه

در نه اقلیم فلک شد دانه این مژده را

مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه

می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله

می گشایند از بر افلاک پیروزی قبا

شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر

اسمانها بر زمین مالند هر ساعت جبا

چیست زین به دولتی که از کنج عزلت گاه رنج

خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه

ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان

شیخ حسن نویان امین این فضای کفر کاه

اسمان قدر ثوابت لشگر سیاره سر

مشتری رای عطارد فطنت خورشی گاه

ای به رفعت اسمانت ملک و دین را پایمرد

ای به بخشش استینت بحر و کان را دستگاه

کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر

کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه

خیت و صحبت شاید از رفعت طناب سایبان

ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه

سر بر اب چشمه تیغت بر ارد عاقبت

گر چه در گرداب گردون می کند خصمت شاه

ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق

یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه

اندر ان وادی که ادم با عصا در گل بماند

رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه

اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت

داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه

عالم الاسرار اگاه است که از اخلاص جان

بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه

بر سرت خورشید می لرزد با چشمی پر اب

بر درت گردون همی گردید با قدی دو تاه

در فراغ عکس روی و رای ملک ارای تو

می براید هر دم از اینه خورشید اه

سایه حقی که بی نورت سواد مملکت

بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه

دست یک سر شسته بودیم از بقای خود ولی

لطف جان بخشت دلی می داد مارا گاه گاه

چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکبان

داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه

تا نپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد

تا بدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت را

جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر

جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه

چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان

گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه

این زمان از روی ان کین حزم را نسبت به دوست

از خجالت می نیارد کر دبر رویت نگاه

هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود

از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه

مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار

عصمت دنیا الدنیا خداوند جهان دلشاد شاه

ان که کلک او دوای ملک دارد در دوات

و ان که لطف او شفای خلق دارد در شفاه

برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه

بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه

کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه

گشته قهر مایلش روز سیاست کوه و کاه

کرده جودکان یسارش پیش دستی بر سوال

برده عفو بر بارش شرمساری از گناه

سر فرازان را کلاهی مملکت را سر فراز

پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه

در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار

در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه

گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام

روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه

تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب

می کشد هر ماه نیلی اتشین در چشم ماه

ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمی

از زمین هر گز نرویاند به جز مردم گیاه

خاک درگاهت به صد میل زره سرخ آفتاب

روشنایی را کشد در دیده هر روزی به گاه

تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط

ماه فرضین است وانجم بیدق خورشید شاه

دشمنت در پای پیل افتاده بادا روزو شب

دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

طراوتی است جهان را به فر فروردین

که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین

ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب

چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین

فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان

هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین

حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر

کنار برگ سمن شد بنفشه بالین

مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود

ترانه های دل آویز و صوت های حزین

درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت

چو برج ثور بر اورد زهره و پروین

چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید

خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین

مثل نرگس رعنا بعینه گویی

که در چمن به تماشای لاله و نسرین

گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت

بمانده است در و باز چشم حور العین

نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو

گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین

رسیده خسرو انجم به خانه بهرام

زدند خیمه گل بر منار چوبین

به وصف عارض گل بلبل سخن گو را

معانی کلماتی است نازک و رنگین

سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است

که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین

چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی

اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین

چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز

بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین

نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر

چنین روند لطیفان به باغ روز چنین

ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را

ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین

در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات

بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم

ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز

زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین

ز عین نعل براق مواکبت دل قاف

هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم

چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار

که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین

از ان گذشت که در روزگار احسانت

برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین

به طالع تو مشرف شده است شاه فلک

به طلعت تو منور شده است تاج و نگین

ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت

که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین

به اب تیغ تو میرود به روز کین خود

بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین

اگر سپهر در اید به سایه علمت

بنات پرده نشین فلک شوند بنین

نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک

اگر شمار تو بر پشت او ببند زین

اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد

سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین

زبان سوسن ازاده در حدیث اید

اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین

اگر چه طبع روان من است گوهر بخش

ور چه شعر متین من است سحر مبین

طرب سرای خیال من است پرده غیب

خزینه دار ضمیر من است روح امین

مرا تصور مدحت چنان بود که بود

شکسته پر مگسی را هوای الیین

سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست

که جبرئیل امین راست بر زبان آمین

همیشه تا متولد شود اناث وذکور

همیشه تا مترادف بود شهور وسنین

هزار سال جلالی بقای عمر تو باد

شهور آن همه اردیبهشت وفروردین

ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی

خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

طراوتی است جهان را به فر فروردین

که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین

ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب

چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین

فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان

هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین

حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر

کنار برگ سمن شد بنفشه بالین

مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود

ترانه های دل آویز و صوت های حزین

درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت

چو برج ثور بر اورد زهره و پروین

چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید

خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین

مثل نرگس رعنا بعینه گویی

که در چمن به تماشای لاله و نسرین

گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت

بمانده است در و باز چشم حور العین

نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو

گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین

رسیده خسرو انجم به خانه بهرام

زدند خیمه گل بر منار چوبین

به وصف عارض گل بلبل سخن گو را

معانی کلماتی است نازک و رنگین

سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است

که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین

چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی

اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین

چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز

بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین

نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر

چنین روند لطیفان به باغ روز چنین

ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را

ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین

در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات

بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم

ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز

زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین

ز عین نعل براق مواکبت دل قاف

هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم

چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار

که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین

از ان گذشت که در روزگار احسانت

برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین

به طالع تو مشرف شده است شاه فلک

به طلعت تو منور شده است تاج و نگین

ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت

که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین

به اب تیغ تو میرود به روز کین خود

بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین

اگر سپهر در اید به سایه علمت

بنات پرده نشین فلک شوند بنین

نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک

اگر شمار تو بر پشت او ببند زین

اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد

سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین

زبان سوسن ازاده در حدیث اید

اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین

اگر چه طبع روان من است گوهر بخش

ور چه شعر متین من است سحر مبین

طرب سرای خیال من است پرده غیب

خزینه دار ضمیر من است روح امین

مرا تصور مدحت چنان بود که بود

شکسته پر مگسی را هوای الیین

سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست

که جبرئیل امین راست بر زبان آمین

همیشه تا متولد شود اناث وذکور

همیشه تا مترادف بود شهور وسنین

هزار سال جلالی بقای عمر تو باد

شهور آن همه اردیبهشت وفروردین

ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی

خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

ای زمین آستانت آسمان ملک و دین

آسمانی آسمان گر نقش بندد بر زمین

اشکوب اولت (سبع سموات طباق)

نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدین)

نقش سقف لاجوردت آسمان را می زند

صد گره بر طاق ابرو هر زمان از نقش چین

گر شود ناظر به سقف نیم ترکت آسمان

بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین

طاق درگاه تو طغرایی است بر منشور ملک

رسم ایوان تو بنیادی ست بر ارکان دین

بحر عمان را از اب دجله ات باشد یسار

اب حیوان را به خاک درگهت باشد یمین

بیت معمورت محقق بحر مسجورت رفیق

سقف مرفوعت معین ظل ممدودت قرین

آستانت را برخ شاهان دنیی خاک روب

بارگاهت را به لب حوران جنت خوشه چین

جان فزاید چون صبا در روضه ات طبع سقیم

خوش برآید چون نوا در پرده ات قلب حزین

هیچ کس را نیست بر دامن غباری از رهت

جز صبا را کز غبار توست دامن عنبرین

تا شود جاروب این در پیش فراشان تو

بس که خود را بر زمین مالید زلف حور عین

خازن فردوس را رشک آمد و با حور گفت

تا بدین حد نیز هم نازک نباش و نازنین

حور و ولدان پایکوبند از طرب چونروز بزم

در طواف آیند غلمانت ( به کاس من معین)

جنتی اینک عیان بر تخت و بخت ساحتت

حور و مقصور و درخت طوبی و ماء معین

هست اصل نسخه خلد برین بر هشت باب

تو بهشتی را بر آن افزوده ای با بی برین

اسمان می خواست کز سنگت کند لختی تراش

تا نهد بر خاتم فیروزه خود چون نگین

سر بسی بر سنگ زد چندان که بر روی تیره گشت

پیر کیوان ان معمر هندوی باریک بین

گفت مشتی گر زند صد سال بر دیوار سر

در نیفتد کاهی از دیوار این حسن حصین

اسمان مزدور کار اوست زان زین استین

می رود هر شب درستی مغربی در استان

تا قبول شاه یابد خشت زرین می کشد

صبحدم بر مقتضای (نعم اجر العاملین)

سایه لطف الهی دوندی سلطان که هست

آفتاب دولت و دین قهرمان ماء و طین

ان که حق را بر خلایق از پی ایجاد اوست

منت (انعام اتیکم به سلطان مبین)

مهد اورا موکب خورشیدی اندر ظل چتر

عزم او را رکب جمشیدی اندر زیر زین

ای ز رشک جام جودت چشم دریا پر زاشک

وی زصیت طاس عدلت گوشه گردون پر طنین

گویهای صد رهت تسبیح خیرات حسان

گوشه های دامانت سجاده ی رو ح الامین

حلقه درگاه جاهت گوشوار عزو جاه

پایه سدر رفیعت دستگاه ملک و دین

خاک را با ظل چترت نیست مهر اسمان

باغ را بوی خلقت نیست برگ یاسمین

هر نفس مشاطه رای مشیرت کرده پاک

از غبار تیر مشک روی مرات یقین

پادشاها بنده از بحر نثار اورده است

دامنی در بر درت و.انگه چه در های ثمین

در لباسی خانه ای آراستی کز شوق ان

طاق از رق می کند شق در هز زمان چرخ برین

رسم شاهان جهان است این بهشت اباد تو

رسم شاهان تازه کردی افرین باد افرین

جای شاهان است یا رب فرخ و فرخنده باد

جاودان بر پادشاه شه نشان شه نشین

برسریر منصب دلشاد شاهی تا ابد

شاه با دلشاد باد آمین رب العالمین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

این وصلت مبارک وین مجلس همایون

بر پادشاه عالم فرخنده باد ومیمون

شاهی که باز چترش هر گه که پر گشاید

طاوس چرخش آید در سهیه یهمهیون

فر مانروای عالم مقصود نسل آدم

جمشید هفت کشور دارای ربع مسکون

سلطان اویس شاهی کز سیر مر کب او

بر روی چرخ وانجم دامن فشانده هامون

از موکبش فلک را اطباق دیده کوحلی

وز مدحتش ملک را اوراق طبع مشحون

در مجلسی که طبعش عزم نشاط کرده

بر دست ساقیانش گردیده جام گردون

چون جام دور بزمش وقت صبوح خندد

خورشید را بر آید از شرم روی گلگون

با صوت رود سازش چون برکشد نباشد

در چشم های میزان اشکال زهره موزون

تن در نداد قطعا قدرش بدان چه دوران

از روزوشب به قدش اطلس برید واکسون

آن که از درون صافی پیشش کمر نبندد

چون کوه چشمهایش آرد زمانه بیرون

ای داوری که داری زآفات آسمانی

چون ملک آسمانی اطراف ملک محصون

احوال مهرا رای تو کرد روشن

اعمال ملک ودین را عدل تو بسته قانون

با نسبت جمالت گیتی چو چاه یوسف

با نسبت کمالت گردون چو حوت ذو النون

جز بحر عین ذاتت با نون نشد مغارن

کافی که از حدودش سی منزل است تا نون

در اهتمام کمتر لالای درگه توست

بر قصر لاجه وردی چندین هزار خاتون

می خواست نعل اسبت گردون نداشت وجهی

تاج مرصع از سر برداشت کرد مرهون

خط مسلسل تو بر نهاد لیلی

عقل از سلاسل آن سودایی است ومجنون

هر کس که در نیارد سر با تو چون صراحی

همچون پیاله اش دل مادام باد پر خون

گردون علو رطبت از در گه تو دارد

فی الجمله بنده یتوست گر عالیست گردون

تو وارثی کیان را چون در قرون ماضی

داراب را سکندر جمشید را فریدون

هر شام تا چو یوسف در چاه مغرب افتد

خورشید وشب بر آید همراه گنج قارون

بادا نثار عهدت هر گنج دولتی کان

تقدیر داشت آن را از کنج غیب مد فون

روزو شبت ملازم سورو سرور عشرت

روز سرور سورت تا شام حشر مغرون

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4535217
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث