به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

این وصلت مبارک وین مجلس همایون

بر پادشاه عالم فرخنده باد ومیمون

شاهی که باز چترش هر گه که پر گشاید

طاوس چرخش آید در سهیه یهمهیون

فر مانروای عالم مقصود نسل آدم

جمشید هفت کشور دارای ربع مسکون

سلطان اویس شاهی کز سیر مر کب او

بر روی چرخ وانجم دامن فشانده هامون

از موکبش فلک را اطباق دیده کوحلی

وز مدحتش ملک را اوراق طبع مشحون

در مجلسی که طبعش عزم نشاط کرده

بر دست ساقیانش گردیده جام گردون

چون جام دور بزمش وقت صبوح خندد

خورشید را بر آید از شرم روی گلگون

با صوت رود سازش چون برکشد نباشد

در چشم های میزان اشکال زهره موزون

تن در نداد قطعا قدرش بدان چه دوران

از روزوشب به قدش اطلس برید واکسون

آن که از درون صافی پیشش کمر نبندد

چون کوه چشمهایش آرد زمانه بیرون

ای داوری که داری زآفات آسمانی

چون ملک آسمانی اطراف ملک محصون

احوال مهرا رای تو کرد روشن

اعمال ملک ودین را عدل تو بسته قانون

با نسبت جمالت گیتی چو چاه یوسف

با نسبت کمالت گردون چو حوت ذو النون

جز بحر عین ذاتت با نون نشد مغارن

کافی که از حدودش سی منزل است تا نون

در اهتمام کمتر لالای درگه توست

بر قصر لاجه وردی چندین هزار خاتون

می خواست نعل اسبت گردون نداشت وجهی

تاج مرصع از سر برداشت کرد مرهون

خط مسلسل تو بر نهاد لیلی

عقل از سلاسل آن سودایی است ومجنون

هر کس که در نیارد سر با تو چون صراحی

همچون پیاله اش دل مادام باد پر خون

گردون علو رطبت از در گه تو دارد

فی الجمله بنده یتوست گر عالیست گردون

تو وارثی کیان را چون در قرون ماضی

داراب را سکندر جمشید را فریدون

هر شام تا چو یوسف در چاه مغرب افتد

خورشید وشب بر آید همراه گنج قارون

بادا نثار عهدت هر گنج دولتی کان

تقدیر داشت آن را از کنج غیب مد فون

روزو شبت ملازم سورو سرور عشرت

روز سرور سورت تا شام حشر مغرون

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

پیش از این ملکی که جمع را شد میسر بیش از این

شاه را اکنون به فیروزی است در زیر نگین

از غبار فتنه آب تیغ سلطانی بشست

روی عالم را به فیض فضل رب العالمین

سایه ی یزدان معظ الدین والدنیا اویس

پشت ملک ودین و ملت قهرمان ماء وتین

آفرین بر حضرتش آ نجا که بنشیند به تخت

آفرین باشد نثار از حضرت جان آفرین

در میان چار بالش بر سریر سلطنت

همچو خورشیدی است رخشان بر سپهر چارمین

از حوادث خلق را در گاه او سدی سدید

وز وقایع ملک را انصاف او حصنی حصین

از ره تعظیم ورفحت پادشاهانش رهی

وز پی احسان ومنت تا جدارانش رهین

دولتش با آسمان گر دست آرد در کمن

آورد صد بار پشت آسمان را بر زمین

در کف دریا یسارش ابر اگر غوصی کند

با قیاس عقل یم نیمی نماید از یمین

دامن آخر زمان را پر جواهر می کند

آن دو دریای کرم کو دارد اندر آستین

نسر طایر کرد از سهمش فراهم بال وپر

چون گشاید کرکس از زاغ کمان او کمین

گر ستم دندان نماید در زمان عدل او

خنجر آتش زبانش بر کند دندان سین

پشه یخاکی که پرد در هوای لطف او

در دمش سازد عظیم الشان چو منج انگبین

آن چنان که از کائنات ایزد محمد را گزید

از پی رحمت به خلق و از پی اعلای دین

از پی ضبط امور مملکت امروز کرد

سایه ی حق خواجه شمس الدین زکریا گزین

آصف فرخنده پی را بر سر دیوان گماشت

خود سلیمانی چنان را آصفی باید چنین

مسندش را دست فطرت بگذرانید از فلک

بعدی کی وزارت را به دست آرد چنین مسند نشین

رونق ملک ملک شاه و نظام الملک رفت

کو ملکشه گو بیا اکنون نظام ملک بین

زهره اندر پرده گردون فکند آوازها

کافتاب سلطنت را مشتری آمدقرین

این کرامتها گزو دیدی ز بسیار اند کیست

زود باشد کو به فکر سائب ورای رزین

داغ فرمانت نهد بر جبهه چی بال هند

طوق احسانت کند در گردن خاقان چین

ملک احسان تو را صد چون سحاب ادرار خار

خرمن فضل تو را صد چون عطارد خوشه چین

عقل اول اول از رایت زند دم در امور

چون ز خورشید جهان افروز صبح آخرین

هم به طوق منتت مرغان مطوق در هوا

هم به داغ طاعتت شیران مشرف در عرین

در ازل قسم جبین آمد سجود درگهت

زین سعادت بر سر آمد بر همه عضوی جبین

گر نشانی شجنه ای بر چارسوی بوستان

باد بی حکمت نیارد برد بوی از یاسمین

دست زد در عروة الوثقی فتراکت ظفر

گفت من به زین نخواهم یافتن حبل متین

کسی نمی بیند بهعهدت در میان ناز کان

لاغری را کو به مویی می کشد بار سمین

کرد زر مغربی در آستین بهر نثار

آید از مشرق برت هر روز صبح راستین

آفتاب بابی مبارک شد هلال طالعت

کاخ تیار از طالع او می کند چرخ برین

سالها غواص شد در بحر فکرت تا بیافت

آسمان از بهر زیب افسر این در سمین

مقدمش بر عالم و بر شاه عالم جاودان

فرخ و فرخنده با آمین (رب العالمین)

در همه وقتی جهانت طابع و گردون مطیع

در همه حالی خدایت حافظ و نصرت معین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین

نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین

جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان

جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین

با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب

با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمین

با هوای خاک کویت بود ما را اتصال

پیشتر زان کام تزاج افتد میان ماء وطین

زلف شستت راست در هر خم فزون از صد کمند

چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین

روی پنهان می کند در قلب عقرب آفتاب

چهره ات چون می شود پیدا ز زلف عنبرین

نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت

خاک کویت را به خون لعل می سازد عجین

مشک در سودای چین زلفت از آهو برید

خود بدین سودا برید ایام ناف مشک چین

مهر جم با نام آصف بر نگین دارد مگر

خاتم لعلت که دارد ملک جان زیر نگین

صاحب کافی کفایت آصف جمشید فر

اختر برج وزارت آفتاب ملک و دین

خواجه شمس الدین زکریا آنکه نامش کرده اند

دامان آخر زمان را بر طراز آستین

کان ز بذل یم یمین او برد دایم یثار

یم به دست کان یثار او خورد دایم یمین

می شمارد قاف را ایام حر فیش از وقار

می نماید یم به چشم عقل نصفش از یمین

دفع یاجوج بلا را حکم او سدی سدید

حفظ سکان زمین را رای او حصنی حصین

لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار

حسن خطش کرده با هم نور و ظلمت را قرین

ای زسودای سواد نافه مشک خطت هر

زمان بر خویشتن پیچیده زلف حور عین

حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی

منت طبع کریمت راست بحر و کان رحیم

عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید و گفت

اعتصام المک و دین را این سزد حبل المتین

تا نگردد روزی هر روزه را کلکت کفیل

نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین

مرکب عزم تو هست هر جا که یک پی برگرفت

آسمان صد پی همان جا روی مالد بر زمین

جز میان نازک خوبان به عهد دولتت

کس نبیند لاغری را کو کشد بار سمین

مد کلکت گر کند دریای عمان را مدد

موجش آرد گوهر و عنبر به دامن بعد از ین

باسها زین پس به طالع بر نیاید آفتاب

گرسها با طالع نیک اخترت باشد قرین

آسمان گوژپشت ار خیمه زد بالای تو

آسمان ابرو و تو چشمی چه عیب است اندر این

گر چه ابرو بر تو رست از چشم و این صورت کج است

عقل داند کو به پیشانی بود بالا نشین

صاحبا با آن که مهری گرم دارد آسمان

با خردمندان نمی دانم چرا باشد به کین

آسمان لطفی ندارد ور نه کی در دور او

خار کش بودی گل نازک مزاج نازنین

گر جهان پاکی گوهر بودی و جوهر شناس

خود نکردی ریسمانم در گردن در ثمین

پشه را بخشد سنان بر قصد پیلان دمان

مور را بندد میان برکین شیران عرین

کرده راسخ حیله گرگین و زور پیل تو

در مزاج روبه و طبع پلنگ خویش بین

دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار

بر کند این را صنعت پوست و آن را پوستین

این همه بگذار کی شاید که دارد بی نظام

تا پدید آرد نظیرم شاعری سحر آفرین

دور ها باید به جان گردیدن این افلاک را

کارو بار چون منی را خاصه با نظمی چنین

مثل من گیرم پدید آورد کی پیدا کند

چون تو ممدوحی فظیلت پرور دانش گزین

دیگری بر می برد بر قول من ظن خطا

صدق دعوی من آخر خود تو می دانی یقین

کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان

هم برآن است و نمی گردد ازین چرخ برین

سین سلمان را اگر بیند به جنب کاف کام

روزگار از کام یک یک برکند دندان سین

بر نمی یاید ز ضعفم ناله و هرگز کجا

با هزاران غم برآید ناله زار حزین

خسرو پیروزه تخت آسمان تا می نهد

سبز خنگ چرخ را هر ماه داغی بر سرین

نقره خنگ توسن زرین ستام آسمان

رایض امر تو را پیوسته بادا زیر زین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

منت خدای را که به تعید ذو المنن

رونق گرفت شرع به پیرایه ی سنن

خلقی است متفق همه بر سنت اویس

ملکی است مجتمع همه بر سیرت حسن

سوری است ملک را که موسون است تا ابد

از منجنیق ماتم واز رخنه ی محن

ماه چهارده شبه در غره ی شباب

همچون هلال گشت به خورشید مقترن

در سدر چار بالش بلقیس تکیه داد

جمشید روزگار علی رقم اهرمن

فرخنده باد تا ابد این سور واین زفاف

بر خسروی زمانه و شه زاده ی زمن

جمشید عهد شیخ حسن آفتاب جا

دارای ملک پرو رو نویین صف شکن

آ نکه از نهیب خنجرش اندام آفتاب

پیوسته می جهد چو دل برق در یمن

از تاب زلف پرچم او عارض ظفر

تا بنده چون جمال یقین از حجاب ظن

افکنده بحر را غضبش لرزه بر وجود

آورده آب را کرمش آب در دهن

آید زجام معد لتش بره شیر گیر

گردد به یمن تربیتش پشه پیلتن

ای خسروی که گر به مثل سایبان زند

نو شیروان عدل تو بر ساحت چمن

فراش باد زهره ندارد که بعد از این

گردد به گرد پرده سرای گل وسمن

شاخ در خت باز ستاند به عون تو

رهزنان باد خزان برگ خویشتن

شاید اگر بنات فلک چون بنین عهد

یابد در زمان تو جمعیت ترند

از چمبر مطابعتت هر که سر به تاف

حبل الورید گشت به گردن درش رسن

حکم قضا مثال قدر قدرت تو را

در کائنات حکم روان است بر بدن

جاه تو کشوری است که در باغ حشمتش

باشد بنفشه زار فلک سبزه ی دمن

لفظ تو گوهری است که در رشته یخرد

دارد هزار دانه در ثمین ثمن

هر که سرکه از نهیب خمار تو شد گران

دورش در اولین قدح آورد در ددن

هم بره را به عهد تو شیر است مستشار

هم قاز را به دور تو باز است موعتمن

تا بر سریر ملک نزد تکیه ی حکم عدل تو

هم خوابه نیام نشد خنجر فتن

ای رای روشن تو به روزی هزار بار

بر دختران غیب قبا کرد پیرهن

تو نور عین عدلی اگر عدل راست عین

تو جان جسم شرعی اگر شرع راست تن

همچون کشف حسود تو را پوست شد حصار

چون کرم پیله ی خصم تو را جامع شد کفن

گیرم که دشمنت به صلابت شود چو کوه

سهل است هست صرصر قهر تو کوه کن

ور چون ستاره از عدد خیل بی شمار

لافی زند به غیبت خورشید تیغ زن

چندان بود سیاهی احشام شام را

کز خاوران کند یزک صبح تاختن

با حمله یشمال چه تاب آورد چراغ

با دولت همای چه پهلو زند زغن

هست اعتبار او همه از عدت سپاه

هست اعتماد تو همه بر لطف ذو المنن

برهان دولتت همه شمشیر قاطع است

وان مخالفت همه تزویرو مکر وفن

چشم سعادت تو چو خورشید روشن است

دائم به نور طلعت این ماه انجمن

دارای عهد شیخ اویس آنکه ذات اوست

پیرایه ی بزرگی وسر مایه ی فطن

آن روز از لطافت او گشته منفعل

وان عقل بر شمایل آن گشته مفطنن

جز در هوای خلق خوشش نافع دم نزد

زان دم که نافع مشک بریدند در ختن

شاها من آن کسم که به مدح تو کرده ام

گوش جهانیان صدف لو لو عدن

من عن دلیب آن چمنم که از هوای او

دارند رنگ وبو گل نسرین ونسترن

اکنون که دور گل سپری شد ومن پناه

آورده ام به سایه ی شمشاد ونارون

ای نوبهار عدل مرا بی نوا ممان

وی دور روزگار مرا بال وپر مکن

ده سال رفت تا به هوای تو کرده ام

ترک دیارو مسکن وماوای خویشتن

ببریده ام چو نافع چینی زاهل خویش

بر کنده ام چو لعل بد اخشی دل از وطن

مگذار ضایع ام که بسی در به مدح تو

در گوش روزگار بخواهم گذاشتن

کامروز می کنند برای دعوام نام

شاهان روزگار توسل به شعر من

رخساره یعروس بزرگی نیافت زیب

الا به خردکاری مشاطه ی سخن

حسن کلام انوریست آنک می کند

تا این زمان حکایت احسان بو الحسن

باقی به قول شاعر طوسی است در جهان

نا موس وشیر مردی کاوس وتهمتن

افتاده بود بلبل تبع من از نوا

بازش بهار مدح تو آورد در سخن

تا در حدیقه یفلک سبز آبگون

روید به صبح وشام گل زرد ونسترن

گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد

باد تا ابد از صرصر محن

وین تازه میوه ی شجر عزو جاه را

از گردش زمان مرساد آفت شجن

دائم ثنای جاه شما ذکر شیخ وشاب

دائم دعای جان شما ورد مرد وزن

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

نقره ی خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن

ساقیا گلگون کمیتت را به میدان در افکن

خسرو چین می کند بر اشهب زرین ستام

تا به شام اندر عقیب لشکر شتاختن

هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو

سعی کن تا کام گلگون را بر آری از دهن

چشمه ای بر قله ی کوهسار مشرق جوش زد

ای پسر سیراب گردان قله را از حوض دن

چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه

باز می بینم که هستش چشم اختر غمزه

باد پای عمر سر کش تند وناخوش می رود

دست وپایش را شکالی ساز از مشکین رسند

گر رگر دان هان کمیتت را که می گیرد سبق

اشهب مشکین دم خاور در آهوی ختن

صبح شب رنگ سیا وش را سر افسار بتاب

بر گرفت از سر به جایش بست رخش تهمتن

سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جعل

زین زرین بر نهاد از بحر جمشید زمن

شهسوار ابلق دور زمان سلطان اویس

آفتاب آسمان ملک ظل ذو المنن

گوشه ی نعل براقش حلقه ی گوش فلک

ابغر سم سمندش سر مه ی چشم پرند

نه سپهر آورد زیر په سهند همتش

دم نزند از سبز ه در مرغزار پر سمن

هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را

پایگه کوه سر فرود آرد به خضرای دمن

با محیط دست در پایش جواد او چرا

ابرش ابر آب خور سازد ز دریای عدن

در صفات مرکب صر صر تک جمشید عهد

می نم تضمین دو بیت از سحر بیت خویشتن

ملک را امید فتح از چرخ باید قطع کرد

چشم بر گرد سمند شاه باید داشتن

زان که هیچ از دست وپای ابلق شام وسحر

بر نمی خیزد به غیر از گرد آشوب .فتن

که سیاس مر کبانت سایش پنجم رواق

وای غلام آستانت خسرو و زرین مجن

گر براق برق را بر سر کن حکمت لجام

هیچ نتواند زجا جستن دگر برق یمن

با در دستت زمام آسمان تا آفتاب

هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن

آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن

روی ننماید هلال مطلع عین الیقین

تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن

عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟

چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن

آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند

کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن

چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار

گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن

لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟

رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن

زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم

زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن

دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح

راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن

خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او

لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن

در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم

جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر

ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان

زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن

تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟

در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن

بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع

خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن

هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان

شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن

آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی

کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟

این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان

آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار

گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان

ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر

وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن

چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )

چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان

بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل

بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان

بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول

در حریم حرمتت سکان دولت را مکان

با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب

با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان

سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار

کوهسارت را کمر های زمرد بر میان

با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول

وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان

هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است

بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان

شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد

از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان

باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر

باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان

جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای

جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان

در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو

ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان

دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند

درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان

آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود

یک درست مغربی در آستین زین آستان

با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد

صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان

باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش

خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان

ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد

چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان

تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو

قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان

بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب

گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان

می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات

یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران

داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل

می کند روشن روان تیره نوشین روان

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس

کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان

آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب

گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران

در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو

آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان

خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش

هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان

تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم

جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان

راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش

آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان

داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند

در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان

در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز

ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان

مهدی آخر زمانی اول دوران توست

فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان

کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار

هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان

بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت

در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)

زاده دریای لطف توست و فیض همتت

هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان

زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من

بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان

گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی

من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان

التماس کرده ام زین در به قدر همتت

از برای خود و رای خواهش اهل زمان

چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار

کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان

تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر

می دهد معمار گیتی زینت این نردبان

نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است

باد در گنجینه های این مبارک خاندان

بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر

خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

بنگر این زورق رخشنده بر آب روان

می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان

شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو

دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن

باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب

آب او را هم رکاب وباد او را هم عنان

معده یاو بگذارند سنگ خارا ز سنگ

لیک آب خوشگوار بر مزاج آید گران

آب جان او وهر گه کاید اش جان در بدن

ناروان گردد تن او از گران باری جان

او کمان قد است وتیر اندر کمان دارد مقیم

می رود همواره پران راست چون تیر از کمان

دشمن خاک است وهم با خاک می گیرد قرار

عاشق آب است لیک ازآب می جوید کران

نام خود را جاریه زان می کند تا می کشد

روز وشب بر دوش عرش فرش بلقیس زمان

راست گویی بیت معمور است در زیر فلک

سایبانش ظل ممدود است بر بالای آن

دجله چون دریا و کشتی کوه بر بالای کوه

سایبان ابری و خورشیدی به زیر سایبان

ساقیا آن کشتی زرین دریا دل بیار

وان در آن کشتی زر دریا ی یاقوتی روان

مگذر از کشتی به کشتی بگذر از دریای غم

کز کنین دریا گذر کردن به کشتی می توان

هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب

گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور یک زمان

در دل کشتی که هست آن لنگر موسی وخضر

با حریفی خوش نشین بنشین به شادی بگذران

باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر

نوش می کن در جوار دولت شاه جهان

سایه حق آن که ذاتش روی خورشید جمال

روز وشب از سایه خورشید می دارد نهان

ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما رسید

صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان

ای به مهر دل پرستاران مهد عزتت

دختران اختران در پرده های آسمان

پایه ی قدر تو را گردون گردان در پناه

سایه ی چتر تو را خورشید تابان در امان

سایه ی چتر تو کان خورشید رای روشن است

بر جهان تابنده وپاینده بادا جاودان

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

نسیم صبح سلامم به دلستان برسان

پیام بلبل عاشق به گلستان برسان

به همرهیت روان را روانه خواهم کرد

روانه کرد به جانان روان روان برسان

هزار قصه رسیدست زمن به گوش به گوش

مگر مجال نباشد یکی از آن برسان

کمند طره ی او با کمر چو در پیچد

دقیقه ای زتن من در آن میان برسان

مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت

زمین ببوس ودعایم زمان زمان برسان

به آستان مرسانش غبار من لیکن

به من غباری از آن عالی آستان برسان

دل مرا که کباب است ومی چکد خونش

ببر به آتش رخسار دلستان برسان

به زلف او خبری زین دل شکسته بده

بگوش من سخنی زان لب ودهان برسان

گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد

زمن سلام به نسرین وارغوان برسان

زبان سوسن رطب اللسان به عاریه خواه

به زیر لب سخن من بدان زبان برسان

ازان دو لاله نصیبی به سنبل وگل ده

وزان کلاله نسیمی به مشک وبان برسان

سحر گهست وزاغیار در گهش خالی

دعای من به جنابش سحر گهان برسان

بر آر کام دل ما وشربتی زان لب

بکام این دل بیمار ناتوان برسان

بکام من زلبش پیش از آن که خط بدهد

عنایتی کن وحلوای بی دخان برسان

زضعف ناله نمی آید ونمی کشمش

بیا بیا بکش او را کشان کشان برسان

فراق لعل لبش خون من بخواهد ریخت

بیا وزان دهنش جان من امان برسان

در آن میان چو دهد کام عاشقان لب دوست

بگو زیر لبش بهره ی فلان برسان

همی کند سخنش مرده زنده ور باور

نمی کنی بر او اول با متحان برسان

به کوی دوست مرا خانه ایست گویا رب

به عافیت همه کس را به خان ومان برسان

دلم زشوق عقیق لبش رسید به جان

نسیم رحمتی از جانب یمان برسان

نسیمی از سر زلفش بیار وجان بستان

به پایمرد بگویم به رایگان برسان

حدیث در سر شک مرا به نظم آور

به گوش یار به وجهی که می توان برسان

به حق صدقی ومهری که داری ای دم صبح

که صدق من به محبان مهربان برسان

تویی مربی انفا س و با توام سخنی است

به تربیت سخنم را بر آسمان برسان

به عون همت سلطان ز آسمان بگذر

دعای من به شهنشه اویس خان برسان

زمین ببوس وزمین بوس بنده ی خاکی

به آستانه یآن دولت آشیان برسان

بر آر دست وبگو یا رب آن شهنشه را

به دولت ابد وعمر جاودان برسان

به تازیانه عزمش خیال جامد را

وبه برق سبک عنان برسان

سپهر خواست که کیوان رسد به دربانیش

زمانه گفتکه او را تو بر چه سان برسان

ز سد ره ساز بنه نردبانی ا ر برسد

بدان رواق زحل را به نردبان برسان

اگردوام بهارت هواست از عد لش

خبر به لشگر غارتگر خزان برسان

خریف تازه چمن رنگ و بوی نستاند

مثال نافذ امرش به بوستان برسان

به کوه گو کمر بندگی شه دربند

ز سربلندی خود را به توامان برسان

به چرخ گو که قضیب سمند سلطان را

ز دخل سنبله بر دوش کهکشان برسان

جهان پناها مگذار خصم را بهجهان

ازین جهان به جهانش بدان جهان برسان

اشارتی به قلم کن که خیزو از سر دست

نواله کرم ما به انس و جان برسان

به تیغ گو زبان را چو آب کن جاری

مناقب گهر ما به دشمنان برسان

مده تونان بد اندیش گر بخواهد نان

بدود ونان که دهی از سر سنان برسان

به آفتاب ضمیر تو گفت : فیض مر ا

زقیروان جهان تا به قیروان برسان

ز عدل داد نوال تو چرخ طشتی زر

کزین کران جهان تا بدان کران برسان

به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر

به باختر ز پی شام همچنان برسان

به گرگ عدل تو گفت از پی خوش آمد میش

بدوش بر ، بره را بر شبان برسان

به ابر کرد خطاب وبه مهر گفت کفت

که فیض ما به یم وجود مابه کان برسان

صبا برای خدا هیچ اگر مجالی افتد

دعای ما به جناب خدایگان برسان

وگر سخن نتوانی زما رسانید ن

ز در د من به درش ناله وفغان برسان

به آب چشمه حیوان به خاک در گاهش

دهان بشوی د عایم بدان دهان برسان

حدیث موجب حرمان من بدان درگه

چنان که با تو بگویم هم آنچنان برسان

زناتوانی پایم بد ست عذری هست

تو عذر لنگ به نوعی که می توان برسان

ملا زمان درش را ببوس صد پی پا

دعای من به جناب یکان یکان برسان

سعادتی که در اشکال اختران دارند

سپهر پیر بدین دولت جوان برسان

بگو یا رب کام ومراد هر دو جهان

به پادشاه جهانبخش کامران برسان

میامن برکات دم اویس قرن

به عهد دولت این صاحب قران برسان

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

زهی نهال قدرت سرو جویبار روان

طراوت گل رویت بهار عالم جان

رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال

دهانت از لب آب حیات داده نشان

ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک

زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران

ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی

به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان

گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال

گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان

بجز دهان تو در آفتاب گردش کس

ذره که باشد درو ستاره نهان

چراغ حسن تو را شمع روز پروانه

کمند زلف تو را باد صبح سرگردان

گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین

کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان

لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل

لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان

ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت

چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان

در آتش لبت اب حیات می بینم

مگر رسید به خاک جناب شاه جهان

سکندر رایت جمشید بزم دارا رای

خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان

خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد

ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه

زهی ز خوان نوالت نواله فردوس

زهی زرشحه دستت رشاشه عمان

نه آستین کمالت بسوده دست یقین

نه آستان جلالت سپرده پای گمان

فشانده بر رخ افلاک دامنت همت

فکنده بر سر خورشید سایه احسان

نگین رای تو را جن و انس در طاعت

مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان

کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید

کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان

سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد

فلک به دست مراد تو باز داد عنان

به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس

زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان

اگر نبودی مرات در لباس ذکور

ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان

بدان هوس که ببوسد بساط میدانت

ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان

ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند

هزار دور فلک گر بدو کند دوران

وجود غنچه گل در زمان تو سپری

که به خون لعل می کند پیکان

خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل

برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان

جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر

به بنده نسبت کفران نعت سلطان

بدان خدای هر ذره از خداوندش

ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان

به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد

هر آن دفینه که بد در خزینه امکان

بدان حکیم که او در طبیعت مگسی

نهند مرارت درد و حلاوت درمان

بدان شمال رضا کوسفان ابرار

برد به جودی امن از مهالک طوفان

بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه

ز روی شاهد مقصود برقع حرمان

به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای

به چار بالش عیسی برین بلند مکان

به درس آدم تدریس (علم الاسماء)

به علم احمد و تعلیم علم القرآن

به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او

به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن

به آب روی سرشک ندامت عاصی

که می نشاند گرد جرایم عصیان

بهحرمت نفس پاک عیسی مریم

به عزت قدم صدق موسی عمران

به حسن طلعت طاوس باغ قدس

که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان

به بلبل چمن جان که میکند هر دم

ترنم انا افصح به گونه گون دستان

بدان همای سعادت شکار یعنی عقل

که گرد کنگره عرش میکند طیران

به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم

به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان

به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز

به آب روی زمستان و روی زرد خزان

به نور باصره ماه در سیاهی شب

به خون منعقد لعل در مشیمه کان

به طیب نفحه باد شمال در شبگیر

به لطف قطره ابر بهار در نیسان

به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر

به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان

بدان دو در دل افروز شب چراغ علی

که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان

به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن

به روح پاک حسین وبه خیرات حسان

به خاک پای سر سروران روی زمین

که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان

بدان همهی همایون چتر سلطانی

که گسترید بر آفاق ظل امن وامان

به ابر دست جوادش که روز بخشش او

کف خجالت بر روی می زند عمان

که تا به خاک جنابت مشرف است سرم

از آنچه در حق من بنده برده اند گمان

به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر

به جز دعای شما در نیامدم به زبان

خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت

اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن

زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل

زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان

به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا

عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان

نماز شام که زرین غزاله در پس کوه

نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان

خیال یار ودیارم نشاند در کنجی

در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران

چنان نمود که فرزند نور دیده ی من

چو شمع تافته ودر گرفته وگریان

در آمد از در خلوت سرای من نا گه

چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان

زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق

زدست برد هوا گشته پای مال هوان

برو برو که تو داری فراغتی از ما

بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران

کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟

کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟

چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟

به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان

به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند

مدار خوار به یک بار صحبت اخوان

به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من

به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان

مرا فلک شرف بندگی درگاهی

نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان

زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن

مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟

دگر که در حق من شه عنایی دارد

مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان

جواب داد : که بابا سخن دراز مکش

مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان

هزار ذره اگر کم شود زروی هوا

به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان

مرا ترحم شاه زمانه معلوم است

دعای بنده مسکین به خدمتش برسان

بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق

بگو به عصمت مهر مطهر ترسان

که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا

اجازت پدر بنده بنده ات سلمان

همیشه تا گره یزرنگار ماه بود

چو گوی در خم چو گان آسمان گردان

مدار دور فلک باد در تصرف تو

چنانکه گردش ودر تصرف چو گان

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4535450
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث