به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم

سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم

سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی

وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم

جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد

که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم

مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران

برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم

کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب

گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم

هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی

تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم

شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل

دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم

به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی

به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم

زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید

فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم

در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش

که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم

ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا

که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم

مبارک بادو میمون باد وفرخنده !

وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !

به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم

عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم

خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا

اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم

ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء

دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام

قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه

زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم

عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل

دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم

فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله

چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم

بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی

به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم

به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید

دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم

به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون

که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم

ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران

نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم

بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد

بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم

سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم

ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم

جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش

دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم

حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم

چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟

به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او

که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم

ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟

تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم

اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل

به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم

درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون

کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم

زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم

در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم

اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان

ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم

هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم

بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم

سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان

خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم

خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا

که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم

جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل

که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم

شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید

به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))

کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران

دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))

گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج

گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم

درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش

معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم

چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش

شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم

بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر

شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم

زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل

زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم

دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی

دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم

سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر

میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم

سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت

هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم

تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع

تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم

هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا

هلال غره فتحت ز شام طره پرچم

الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان

کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم

جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی

چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم

خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره

بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

شکوه افسر شاهی تراز کسوت عالم

نگین خاتم دولت نظام گوهر عالم

خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان

که هست اوصاف اخلاقش فزون از کیف و بیش و کم

جهانداری که تیغ اوست صبح فتح را مطلع

جهانبخشی که دست اوست رزق خلق را مقسم

زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر

ز آب تیغ سرسبزش کشیده بیخ نصرت نم

طناب خیمه افلاک باد فتنه بگسستی

به اوتاد بقایش گر نبودی در ازل محکم

اگر نه حکمت اصلی گرفتی دامن رایش

ز روی راستی بردی برون از پشت گردون خم

زهی همچون صدف رایم شرف را صدر تو مولد

زهی چون مملکت را دین خرد آرای تو توام

ز حرمت قصر جاهت راست قدر جنت و کعبه

ز عزت خاک پایت راست آب کوثر و زمزم

دم کلک تو اخبار ضمیر خلق را راوی

دل پاک تو اسرار رموز غیب را ملهم

تو را با سلطنت هر لحظه جاهی می شود افزون

تو را با مملکت هر روز ملکی می شود منضم

چو روی ماه رویان از سواد طره پرچین

تو را پیوسته می تابد فروغ نصرت از پرچم

تو را چهر منوچهر است و زیب و فر افریدون

تو را بازوی دستان است و نیروی تن نیزم

اگر شمشیر تیزت در خیال آسمان افتد

ز آب تیز شمشیرت بگردد آسمان در دم

برای توست گردون را مدار هابط و صاعد

به داغ توست گیتی را سرین اشهب و ادهم

به بازارت درست خور ندارد قیمت یک جو

میزان تو سنگ کان ندارد وزن یک درهم

در انگشتت اگر دیدی سلیمان خاتم دولت

سلیمان را بماندی در دهان انگشت چون خاتم

بروز آنکه همچون شب هوا خود را بپوشاند

به مشکین کسوتت کرد از علمهای به زر معلم

ز تاریکی جهان گردد سیه چون چهره زنگی

ز انبوهی فتد در هم سپه چون طره دیلم

کند در قطع و خصم تیغ کارگر مدحل

شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم

کمند پیچ پیچ آرد سر اندر حلقه چون ثعبان

سنان سر فراز آید برون از پوست چون ارقم

تو از قلب سپاه آن روز در میدان رزمآرایی

ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم

گهی چون فرقدان تیغت دو پیکر سازد از فرقی

گهی چون تو امان تیرت بدوزد هر دو ابرهم

دماغ حاسد فاسد به حال صحت کلی

نیاید تا نیاید بر سرش تیغ مبارک دم

خداوندا گه عیش است و فرصت می دهد دستت

تو فرصت را غنیمت دان که آن بابی است بس معظم

بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی

چو دریایی پر از آب زر ملقوب و قلب یم

می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش

صفای جام رنگینش کند روشن روان جم

نوا از مطربی بشنو که او راد دلاویزش

چو ناهید آورد در چرخ کیوان را به زیر و بم

الا تا پرده شب را عروس روز هر صبحی

ز پیش خویش بردارد بدین پیروزه گون طارم

جهان را از سرورت باد سوری آنچنان عالی

که تا روز ابد باشد مصون از رخنه ماتم

همی تا دست و دل باشد قوی از پشت مردم را

دل و دستت قوی بادا به سلطان زاده اعظم

نهال روضه شاهی اویس آنکه از نهاد او

بهار عدل شد سرسبز و باغ ملک شد خرم

خیال دولت نویین و نویین زاده را دایم

به اقبال بقا بادا طناب عمر مستحکم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

خوش نسیمی از چمن بر خاست بر خیز ای ندیم !

خوش بر آور در هوای باغ یک دم چون نسیم

صبحدم بوی عرار نجد می بخشد شمال

جان بپرور بو که بتوان یافت در شام این شمیم

می جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال

تا طبایع را مزاج مختلف شد مستقیم

چون سنم باید که طرف بوستان سازی مقام

چون قدح باید که گرد دوستان گردی مقیم

چون هوا در جنبش آید دل کجا گیرد قرار

چون قدح در گردش آید عقل کی ماند سلیم

گر تفرج خواهی اندر باغ بسم اله داری

هر ورق بین دفتری از صنع رحمان رحیم

صبحدم بشنو که در دیبا چه ی فصل بهار

می دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعیم

از نسیمی گشت گل در غنچه پیدا چون مسیح

با درختی در حکایت رفت بلبل چون کلیم

سنبل از زلف نگار من سوادی یافت کج

نرگس از چشم سیاهش نسخه ای دارد سقیم

لاله را در سر خیال تاج گردد چون ملوک

غنچه در دل نقش های خوب بندد چون حکیم

نر گس از مینا وسیم زر تو گویی جمع کرد

بر ورق های ریاحین شکل جیم وعین ومیم

بر سریر سلطنت گل می دهد هر روز بار

راستی در سلطنت گل شوکتی دارد عظیم

گنج باد آورد سیم برف بود اندر زمین

چون زر قارون فرو برد این زمان گنج وسیم

شد به یک دم بارور چون دختر عمران زباد

مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقیم

ز ابر نوروزی بسی بر شاخ با رمنت است

گر کسی منت برد فی الجمله باری از کریم

هست جایی آن که از لطف هوا پیدا شود

قوت نشو ونما در شخص مدفون رمیم

ساقی احسان سلطان گوییا بخشیده است

آب را فیض مدام وباد را لطف عمیم

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس

کافتابش هم چو ما هست از غلامان قدیم

آ ن که دارد بوی خلقش باد چون گل در دماغ

و آنکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صمیم

در زمن او جگر خونین ودل سوراخ نیست

در جهان جز نامه ودر هیچ مسکین ویتیم

گر نسیم لطف او بر آتش دوزخ وزد

شاخ نار آرد همه گلنار بار اندر جحیم

استواء خط رای او اگر بیند الف

از خجالت زین سبب در پیش دارد سر چو جیم

در سر کوه از خیال برق شمشیر فتد

تا کمر گه کوه را از فرق سر سازد دو نیم

اژدهای رایتت در دامن آخر زمان

فتنه ها را چون کشف سر در گریبان یافته

از زبانتبز شمشیرت که قاطع حجت است

دعوی عدل تو را ملک تو برهان یافته

در هوای دست بوس و پای بوست اسمان

ماه را گاهی چو گوی و گه چو چوگان یافته

طوطی لفظ شکر خای تو بر خوان سخن

پر طاوس ملایک را مگس را ن حیران

اندر این مدت که بود از بس غبار عارضه

چرخ چشم روشنان تاریک وحیران یافته

روزگار اندر مزاج بدور صدر سلطنت

انحرافی ز اختلاف چرخ گردان یافته

قرة العین جهان را یک دو روزی چشم بد

ز تکسر ناتوان چون چشم خوبان یافته

ادل سواد مملکت را بود دور از روی تو

چون سواد طره دلگیر و پریشان یافته

در دعایت در مساجد شب همه شب تا به روز

مومنان را همچو شمع از سوز گریان یافته

صبحدم زان غم که ناگه بر تو بادی بگذارد

آتشین دل در بر خورشید لرزان یافته

آسمان گردیده چون نرگس به بستان کرده باز

غنچه هایش یک به یک در دیده پیکان یافته

منت ایزد را که می بینم به یمن همتت

چشم بیمار جهان داروی درمان یافته

موسی عمران علم بر وادی ایمن زده

یوسف دولت خلاص از چاه زندان یافته

سالها گیتی نثار مقدم این روز را

دامن دریا و کان پر در ومرجان یافته

کرده دستت در کنار سایلان شکرانه را

هر سرشک لعل وکان بر چهره ی کان یافته

آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد

بر جبین خان خاقانی وخاقان یافته

در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست

بنده ی خود را گاه سلمان گاه حسان یافته

تا بد ونیک جهان را پنج حس وشش جهت

از نه آباء وسه روح وچار ارکان یافته

باد با احباب واعدایت قرین هر نیک وبد

کاسمان زآغاز تا انجام دوران یافته !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!

سرو است راست رسته بر آب روان چشم

تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت

شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم

چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست

گیسو کمند عارض از ابرو کمان چشم

چشم ودلم فکنده بدین روز ومی کشم

گاهی خسارت دل وگاهی زیان چشم

چشم فضول خانه ی دل را خراب کرد

یا رب سیاه باد مرا ، خان ومان چشم !

تا کی به مهر روی تو ریزند چون شهاب

سیارگان اشک من از آسمان چشم ؟

تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت

خون است در میان دل ودر میان چشم

صد گنج شایگان کنم اندر هر آستین

بهر نثارش از گهر رایگان چشم

پالوده ی سرشک وکباب جگر نهم

پیش خیال روی تو بر گرد خوان چشم

با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی

باشد عیار روی توام میهمان چشم

بنشاندش ز مردمی انسان عین من

چون سرو تازه بر لب آب روان چشم

وانگه زراوق عینی پیش آورم

قرابه یزجاجی راوق فشان چشم

چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است

شبنم نشسته به طرف گلستان چشم

در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب

ازترکتاز غمزه ی تو مردمان چشم

چشمم خیال ابروی شوخ تو بست وهست

پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم

از بس که من خیال تو تحریر می کنم

بشکسته خامه ی مژه ام در بیان چشم

آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت

گوهر به آستین کشد از آستان چشم

گلگون اشک بس که براند بهر طرف

آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم

در انتظار مقدم خیل خیال تو

روز وشب است بر سر ره دیده بان چشم

ننشاند همچو قد ورخت هیچ سر وگل

اندر حدیقه حدقه یباغبان چشم

در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست

صف بر کشیده اند کران تا کران چشم

هندوی چشم من سفر بحر می کند

آراسته است از آن به لالی وکان چشم

گویی سحاب خاطر دریا وکان لطف

سر مایه داده است به دریا وکان چشم

آنکو عروس باصره بی رای و حسن او

بنمود چهره در تتق پرنیان چشم

شیرین بود ز شکر شکرش دهان گوش

روشن به نور طلعت رویش روان چشم

بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد

طاوس نور در چمن بوستان چشم

آلا که در لقای هوای مبارکش

مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم

گر ابر همتش فکند سایه بر وجود

گوهر چکد به جای نم از ناودان چشم

چشم و چراغ اهل و جودی و از وجود

ذات شریفت آمده بر سر بسان چشم

اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر

با صد هزار دیده کند امتحان چشم

از چشم حاسدان گل بخت تو ایمن است

کو را ز خار غصه مبادا امان چشم

از کحل موکب تو جلاگر نیافتی

تاریک بودی آینه روشنان چشم

آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست

آب سیه برآیدش از دودمان چشم

خصم مزور تو که روی بهیش نیست

بر روی چون بهی فکند ناردان چشم

با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کند

از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم

ز ادراک اوج قدر تو شد چشم نا توان

پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم

شاها بدان خدایی که فراش قدرتش

بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم

برآفتاب روی نگاران خرگهی

زابروی چون هلال کشد سایبان چشم

بر مسطر د ماغ که مشکات دانش است

بنشانده است هندو کی پاسبان چشم

مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات

ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم

از شرم آسمان فکند چشم بر زمین

ار بیند این منا ظره اند ر میان چشم

چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان

اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم

تا هست گرد عارض سیمین مدار خط

تا هست زیر سایه ی ابرو مکان چشم

تا چشم بد خزان بهار سعادت است

بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!

سرو است راست رسته بر آب روان چشم

تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت

شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم

چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست

گیسو کمند عارض از ابرو کمان چشم

چشم ودلم فکنده بدین روز ومی کشم

گاهی خسارت دل وگاهی زیان چشم

چشم فضول خانه ی دل را خراب کرد

یا رب سیاه باد مرا ، خان ومان چشم !

تا کی به مهر روی تو ریزند چون شهاب

سیارگان اشک من از آسمان چشم ؟

تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت

خون است در میان دل ودر میان چشم

صد گنج شایگان کنم اندر هر آستین

بهر نثارش از گهر رایگان چشم

پالوده ی سرشک وکباب جگر نهم

پیش خیال روی تو بر گرد خوان چشم

با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی

باشد عیار روی توام میهمان چشم

بنشاندش ز مردمی انسان عین من

چون سرو تازه بر لب آب روان چشم

وانگه زراوق عینی پیش آورم

قرابه یزجاجی راوق فشان چشم

چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است

شبنم نشسته به طرف گلستان چشم

در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب

ازترکتاز غمزه ی تو مردمان چشم

چشمم خیال ابروی شوخ تو بست وهست

پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم

از بس که من خیال تو تحریر می کنم

بشکسته خامه ی مژه ام در بیان چشم

آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت

گوهر به آستین کشد از آستان چشم

گلگون اشک بس که براند بهر طرف

آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم

در انتظار مقدم خیل خیال تو

روز وشب است بر سر ره دیده بان چشم

ننشاند همچو قد ورخت هیچ سر وگل

اندر حدیقه حدقه یباغبان چشم

در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست

صف بر کشیده اند کران تا کران چشم

هندوی چشم من سفر بحر می کند

آراسته است از آن به لالی وکان چشم

گویی سحاب خاطر دریا وکان لطف

سر مایه داده است به دریا وکان چشم

آنکو عروس باصره بی رای و حسن او

بنمود چهره در تتق پرنیان چشم

شیرین بود ز شکر شکرش دهان گوش

روشن به نور طلعت رویش روان چشم

بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد

طاوس نور در چمن بوستان چشم

آلا که در لقای هوای مبارکش

مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم

گر ابر همتش فکند سایه بر وجود

گوهر چکد به جای نم از ناودان چشم

چشم و چراغ اهل و جودی و از وجود

ذات شریفت آمده بر سر بسان چشم

اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر

با صد هزار دیده کند امتحان چشم

از چشم حاسدان گل بخت تو ایمن است

کو را ز خار غصه مبادا امان چشم

از کحل موکب تو جلاگر نیافتی

تاریک بودی آینه روشنان چشم

آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست

آب سیه برآیدش از دودمان چشم

خصم مزور تو که روی بهیش نیست

بر روی چون بهی فکند ناردان چشم

با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کند

از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم

ز ادراک اوج قدر تو شد چشم نا توان

پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم

شاها بدان خدایی که فراش قدرتش

بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم

برآفتاب روی نگاران خرگهی

زابروی چون هلال کشد سایبان چشم

بر مسطر د ماغ که مشکات دانش است

بنشانده است هندو کی پاسبان چشم

مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات

ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم

از شرم آسمان فکند چشم بر زمین

ار بیند این منا ظره اند ر میان چشم

چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان

اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم

تا هست گرد عارض سیمین مدار خط

تا هست زیر سایه ی ابرو مکان چشم

تا چشم بد خزان بهار سعادت است

بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

عید است بر خیز ای صنم ، پیش آر پیش از صبحدم

در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم

هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده

اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم

کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را

این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم

هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت

می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم

ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو

ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم

آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده

بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم

عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته

عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم

تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی

کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم

ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر

کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم

چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر

بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم

دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته

وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم

خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش

بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم

دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول

می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم

کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم

پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم

آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا

ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم

خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان

وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم

هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی

در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم

چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا

هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم

در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان

طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم

چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو

قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم

زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین

آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم

دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب

دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم

تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن

حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم

خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او

دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم

در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا

از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم

ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن

از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم

گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش

آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم

ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !

وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم

دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته

بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم

هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد

وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم

طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا

دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم

بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان

گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟

هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن

وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))

گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان

باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم

گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا

عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم

دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت

حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم

تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان

با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

منم ، که نیست شب و روز جز گنه کارم

گناهکار وامید عفو می دارم

امیدوار به فضل خدا هر روزی

هزار بار خدا را زخود بیازارم

شکم بسان صراحی مدام پرز حرام

سجود می کنم وز ان سجود بی زارم

چون من مخالف دین می زیم چو ساغر وچنگ

چا سود گریه ی خونین و نا له زارم ؟

چو خامه نامه سیه می کنم بدان سو دا

که زلف دلکش مشکین خطی به دست آرم

تو آن مبین که چو زنبور خر قه ام عسلی است

که من ز بدو ازل باز بسته زنارم

کجا رسند ینابیع حکمتم به زبان

که من به خاک سر چشمه دل انبارم

در آب وگل شده ام غرق ومشکل است از گل

ره برون شدن من که بس گران بارم

به من به چشم بدی می نگرد که من در خود

چو نیک می نگرم بد ترین اشرارم

به آدمیم نخوانی دگر اگر یک ره

کنی مشاهده پرده های اسرارم

چو دیو ناکسم وبد سپاس وبد کردار

مباد در همه عالم کسی به کردارم

نماند بند خرد را مجال در سر من

که پر شدست دماغ ازخیال پندارم

به تن قرین مقیمان کنج محرابم

به دل ندیم حریفان کوی خمارم

دمید صبح مشیت رسی روز اجل

ولی هنوز من از جهل در شب تارم

مرا چو روز وشب آتش فروختن کار است

یقین کا گرم بود در جحیم بازارم

گرم چو عدم بسوزند نیست کسی را جرم

که من به دود دل خویشتن گرفتارم

شکسته عهد وشکسته دلم که خواهد کرد

شکستهای مرا جبر غیر جبارم

مهیمنا ملکا قادرا خداوندا

تویی رئوف ورحیم وعفو وغفارم

زکرده توبه واستغفر الله از گفته

اگر چه خوب وپسندیده است گفتارم

در آن زمان که امید از حیات قطع کنم

ز لطف ورحمت خود نا امید مگذارم

اگر چه من به رضایت نکرده ام کاری

تو رحمتی کن ونا کرده کرده انگارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام

عاشقان را حرم کعبه کوی تو مقام

سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا

در ره حج تو این زاد همه عمره تمام

سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا

جان درآن بادیه بی دیه خون آشام

طایره سد ره نشین را که حمام حرم است

از هوا دانه خال تو درآورده به دام

حسرت زمزم خاک درت آن مشرب

جان ما را به لب آورده چو جام است مدام

بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر

بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام

بر در کعبه کوی تو زباران سرشک

ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام

گر بود سنگ سیه دل غمت از جا ببرد

دل چه باشد که به مهر تو کند صخره قیام

کعبه روی صفا بخش تو در کعبه روی

آفتابی ست بنامیزد در ظل غمام

جز به زلف سیت فرق نشاید کردن

که کدام است جمال تو و خورشید کدام

هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی

زده لبیک لب خواجه سیاره غلام

آفتابی و چنان گرد تو دل ذره صفت

در طواف است که یک ذره ندارد آرام

زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !

که به قربان لبان شکرینت با دام

حاجیادر پی مقصود قدم فر سودی

خنک آنان که به گام می برسیدند به کام

چه کنی این همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم

کز تو تا کعبه مقصود دو گام ست دو گام

دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق

بندد احرام در کعبه حاجات انام

صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اویس

ظل حق روی ظفر پشت وپناه اسلام

لمعات ظفر از پرچم او می تابد

چون کواکب زسواد شکن زلف ظلام

رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم

فکر او آن که کند سر قضا را اعلام

خوانده از چهره یامروز نقوش فردا

دیده از روزن آغاز لقای انجام

ای زاندیشه تیغ تو بداند یشان را

نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام

عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی

خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام

شرم رای تو رخ عین کند چون دل نون

زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام

از می ساغر لطف تو حبابی ناهید

وز دم آتش قهر تو شراری بهرام

نظر پاک تو در کتم عدم می بیند

آنچه اسکندر وجم دید در آیینه یجام

دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی

کرده با شیر به دوران تو گوران آرام

چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی

بسته از چادر کافوری صبحست احرام

کوه را گر تف قهر تو بگیرد نا گه

خون لعلش به طیق عرق آید به مشام

آب را با سخطت پای بود در زنجیر

کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام

با کفت ابر حیا داشت زیم خواهش آب

گفت چون ملتمسی می طلبم هم زکرام

کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم

آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام

در زوایای حریم حرم معد لتت

شده طاوس ملایک به حمایت چو حمام

شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه

که زبان از دهان افکنده برونست حسام

می گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا

لقب شاه کند نقش جبین از پی نام

قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم

طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام

تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را

یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام

مهرگان باد همایون ومبارک عیدت

ای همایون زرخت عید وشهور وایام !

شب اقبال نکوه خواه تو در زیور روز

صبح اعمار بداند یش تو در کسوت شام

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

بیا چون مقام طرب شد تمام

نوایی بساز از پی این مقام

نوایی که در وی سخن هست و نیست

نوای نی و چنگ مالا کلام

درون دل از جام می بر فروز

که تابد درو روشنایی زجام

نوای طرب در مقامی سرای

کزو جان غمگین بود شاد کام

مقامی که از خاک بوسش کنند

ملوک و ملایک معطر مشام

مقامی است برتر ز ذات و البروج

مکانی است خوشتر ز دار السلام

درو جز نوا رانیابی حزین

درو جز صبا را نباشد سقام

بیاضش به حدی که رخسار صبح

سپیده ازو می ستاند به وام

بلندیش تاپایه کافتاب

به زرین کمندش برآرد به بام

قمر تا شود خادم این سرای

گهی بدرو گاهی حلال است نام

نمودار این روضه بودی اگر

شدی ساکن از قصر فیروزه فام

ز نور و صفا صحن این خانه راست

فراغت ز آمد شد صبح و شام

ز خاک درش چون رحیق بهشت

دماغ فلک راست ذوق مدام

طمع داشت گردون که قرص قمر

شود خشت و فرشش ولی بود خام

گدا گر سوالی کند زین سرای

صدایش همه آری آید پیام

صریر درش گفته با سائلان

سلام علیکم علیکم سلام

زحل گر به بامش تواند رسید

ز شامش بود پاسبان تا به بام

بجای خودست این عمارت که کرد

پناه سلاطین ملا ذانام

مقام کریمان عهدست و شاه

بسی کرد نیکی به جای کرام

مقام کرم شاهوندی که هست

جهانیش در سایه احتشام

کریمی که بر نعمت خوان اوست

عظام صدور و صدور عظام

زهی چتر دور تو را سایه دار

همه روزه خورشید در اهتمام

همای است چترت که می پرورند

روان در ظلال جلالش عظام

صفات تو چون وصف عقل است خاص

عطای تو چون نور مهر است عام

خرد را به تدبیر توست اقتدا

امل را به فتراک توست اعتصام

کجا خیل رایت سراپرده زد

بود خیط صبحش طناب خیام

اگر ماه نو را کنی تربیت

به یک شب کنی کار او را تمام

بریم نریزد دگر آب روی

گر مایه یابد ز دستت غمام

ستم بود پیوسته کار سپهر

به دور تو برکند دندان زکام

شها من درین شعر می آورم

دو بیت ظهیر از پی اختتام

ندانم که بلقیس ثانی چرا

درین چند گاهم نبر ده است نام

منم کز زمین بوس آن حضرت است

چو هد هد مرا تاج بر سر مدام

درین هر دو بیت ارچه ایطاست لیک

رهیق کلام است مشکین ختام

الا تا همی بیت معمور را

بود خانه کعبه قایم مقام

سرای جلال بقای تو باد

چو فردوس دایم به رکن دوام

درین دولت آباد بر تخت جاه

به شادی نشین تا به روز قیام

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

راه نجم چو مشرف کند ایوان حمل

عامل نامیه را باز فرستد به عمل

صفر تخت سلطان فلک بر دارد

لاجرم در فلکش نام برآید به حمل

ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا

جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل

زرده مهر کند قله که را ابلق

اشهب روز کند ادهم شب را ارجل

ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد

کند آن بیضه کافور سراسر صندل

کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما

تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل

حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن

راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل

باغ مجموعه انواع لطایف گردد

سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول

نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ

چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال

لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست

صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل

این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن

گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل

جوشن موج چرا باد کند در تن آب

مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل

ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من

کی کند در من مخمور اثر می به رطل

هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ

در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل

خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد

هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل

تو هر آن قطره باران که فرو می آید

آیتی دان شده از فیض الهی منزل

گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط

سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل

در هوای چمن باغ علی رغم غراب

شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل

خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری

که دهد آینه دیده و دل را صیقل

ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز

بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال

سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما

همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول

خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست

ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل

وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند

رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل

ذات او واسطه عقد لالی نجوم

رای او آینه نقش تصاویر ازل

ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر

وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل

موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب

موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل

هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه

که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل

مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار

بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل

خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت

لاجرم نص شفا آمده در شان عسل

ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور

تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل

اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد

بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل

لطفت ار در دهن روح نباتی آبی

بچکاند بچکد آب نبات از حنظل

دارای آن دست که از دست سماک رامح

نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل

چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال

بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل

نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا

پیش دست تو غدیری بود این مستعمل

خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب

که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل

سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر

زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل

عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد

ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل

بنده می خواست که بر رای جهان آرایت

غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل

خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن

نیست پوشیده الی آخر من اول

خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب

دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل

چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد

طرف بنده همانا که نماند مهمل

تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ

گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل

عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است

باد پیوسته به رشک نعم مستعمل

پایه قدر تو از پایه گردون اعلی

مدت عمر تو از مدت گیتی اطول

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4535755
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث