به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلم را جز سر زلفت، دگر جایی نمی‌باشد

خود این مشکل که زلفت را سر و پایی نمی‌باشد

دلی ارم سیه بر رخ نهاده داغ لالایی

قبولش کن که سلطان را ز لالایی نمی‌باشد

بخواهم مرد چون پروانه، پیش شمع رخسارت

که پیش از مردنم پیش تو پروایی نمی‌باشد

دلا گر غمزه مستش جفایی می‌کند شاید

که مستان معربد را ز غوغایی نمی‌باشد

بهار عالم جان است، رخسارش تماشا کن

که در عالم از آن خوشتر تماشایی نمی‌باشد

مرا دردی است اندر دل مداوایش نمی‌دانم

ولی دانم که دردش را مداوایی نمی‌باشد

تمنایی است سلمان را که جان در پایش اندازد

بجان او کزین بیشش تمنایی نمی‌باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

مرا هوای تو از سر بدر نخواهد شد

شمایل تو ز پیش نظر نخواهد شد

اگر سرم برود گو برو مراد از سر

هوای توست مرا آن ز سر نخواهد شد

دلم به کوی تو رفت و مقیم شد آنجا

وزان مقام به جایی دگر نخواهد شد

سرم برفت به سودای وصل، می‌دانم

که این معامله با او به سر نخواهد شد

چنان ز چشم تو در خواب مستیم که مرا

ز خواب خوش به قیامت خبر نخواهد شد

به نوک غمزه چون نیشتر بخواهی ریخت

هزار خون که سر نیش‌تر نخواهد شد

خدنگ غمزه‌ات از جان اگر چه می‌گذرد

ولیکن از دل سلمان بدر نخواهد شد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

شبهای فراقت را، آخر سحری باشد

وین ناله شبها را، روزی اثری باشد

از دیده اگر آبی خواهیم به صد گریه

آبی ندهد ما را، کان بیجگری باشد

ما بی‌خبریم از دل، ای باد گذاری کن

بر خاک درش باشد کانجا خبری باشد

دانی که کرا زیبد، چون زلف تو سودایت

آن را که به هر مویی، چون دوش سری باشد

تنها نه منم عاشق، کز خاک سر کویت

هر گرد که بر خیزد، صاحب نظری باشد

من خاکت از آن گشتم امروز که بعد از من

هر ذره‌ای از خاکم، کحل بصری باشد

مشتاق حرم را گو: شو محرم میخانه

باشد که ازین خانه، در کعبه دری باشد

چون زلف به بالایت، سلمان سر و جان ریزد

گر یک سر مو جان را، پیشت خطری باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

خوش دولتی است عشقت تا در سر که باشد

پیدا بود کزین می در ساغر که باشد

هر عاشقی ندارد بر چهره داغ دردت

آن سکه مبارک تا بر زر که باشد

هر چشم و سر نباشد در خورد خاک پایت

تا سرمه که گردد، تا افسر که باشد؟

هر دل که دید چشمت، آورد در کمندش

ترکی چنین دلاور،در لشکر که باشد؟

گفتی که گر بیفتی من یاور تو باشم

خوش وعده‌ای است لیکن این باور که باشد؟

ای آفتاب خوبی در سایه دو زلفت

آن سایه همایون تا بر سر که باشد؟

تا دلبر منی تو، دل نیست در بر من

در عهد چون تو دلبر، خود دل بر که باشد؟

حالی غریب دارم، شرح و حکایت آن

در نامه که گنجد؟ در دفتر که باشد؟

گفتی که بر در من، منشین ز جوع سلمان

چون با در تو گردند، او با در که باشد؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

مرا که چون تو پری چهره دلبری باشد

چگونه رای و تمنای دیگری باشد؟

نه در حدیقه خوبی بود چنین سروی

نه در سپهر نکویی چو تو خوری باشد

نه ممکن است نبات خطت بر آن دال است

که خوشتر از لب لعل تو شکری باشد

خیال چشم و رخت تا بود برابر چشم

گمان مبر که مرا خواب یا خوری باشد

به خاک پات که در خاک پایت در اندازم

چو گیسوی تو به هر مویم ار سری باشد

ز عشق آن لب همچون میم، مدام از اشک

زجاج دیده پر از باده ساغری باشد

به حسن تو که وفا پیشه کن، جفا بگذار

وفا مقارن حسن ار چه کمتری باشد

ببین که پاکتر از اشک من بود سیمی

مو یا به سکه رخسار من زری باشد

بیا ببخش بر احوال زاری سلمان

بترس از آن که به حشر داوری باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

چو زلف آن را که سودای تو باشد

سرش باید که در پای تو باشد

برون کردم ز دل جان را که جان را

نمی‌زیبد که بر جای تو باشد

خوشا آن دل که بیمار تو گردد

دلی را جو که جویای تو باشد

دل گم گشته‌ام را گر بجویی

در آن زلف سمن سای تو باشد

اگر چه حسن گل صد روی دارد

کجا چون روی زیبای تو باشد؟

نگنجد هیچ دیگر در دل آن را

که در خاطر تمنای تو باشد

اگر چه سرو دلجویی کند عرض

کجا چون قد رعنای تو باشد؟

سرو سرمایه‌ای دارد همه کس

مرا سرمایه سودای تو باشد

بسوزد سنگ بر من، گر نسوزد

دل چون سنگ خارای تو باشد

من بیدل کجا پنهان کنم دل؟

که آن ایمن زیغمای تو باشد

من مسکین کدامین گوشه گیریم؟

که آن خالی ز غوغای تو باشد

جهان هر لحظه سلمان را که در گوش

کند دری ز دریای تو باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد؟

هر دیده کجا لایق دیدار تو باشد؟

مستان دل اغیار چه لازم که درین عهد

هر جای که قلبی است به بازار تو باشد

هر آینه آن دل که قبول تو نیفتد

کی قابل عکس می رخسار تو باشد

من خاک رهت گشتم و گردی که پس از من

برخیزد ازین خاک هوادار تو باشد

تو گرد کسی گرد که او گرد تو گردد

تو یار کسی باش که او یار تو باشد

غیر از تو نشاید که کسی در دلش آید

آنکس که دلش محرم اسرار تو باشد

سلمان اگر از یارغمی در دلت آید

باشد که غم یار تو غمخوار تو باشد

ای صوفی اگر جرعه این باده بنوشی

زان پس گرو میکده دستار تو باشد

ظاهر نشود تا همه از سر ننهی دور

فرقی که میان سر و دستار تو باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

مجموع درونی که پریشان تو باشد

آزاد اسیری که به زندان تو باشد

دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟

زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد

من همدم بادم گه و بیگاه که با باد

باشد که نسیمی ز گلستان تو باشد

ای کان ملاحت، همگی زان توام من

تو زان کسی باش که اوزان تو باشد

آن روز که چون نرگسم از خاک برآرند

چشمم نگران گل خندان تو باشد

خواهم سر خود گوی صفت باخت ولیکن

شرط است درین سرکه به چوگان تو باشد

هر کس که کمان خانه ابروی تو را دید

شاید به همه کیش که قربان تو باشد

دامن مکش از دست من امروز و بیندیش

زان روز که دست من و دامان تو باشد

خلقی همه حیران جمال تو و سلمان

حیران جمالی که نه حیران تو باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

دل شکسته من تا به کی حزین باشد؟

دلا مشو ملول، عاشقی چنین باشد

هزار بار بگفتم که گوشه گیر ای دل

ز چشم او که کمین شیوه‌اش کمین باشد

حدیث من نشنیدی به هیچ حال و کسی

که نشنود سخن دوست حالش این باشد

مرا دلی است پریشان و چون بود مجموع؟

دلی که با سر زلف تو همنشین باشد

دلم ربودی و گر قصد دین کنی سهل است

کرا مضایقه با چون تویی به دین باشد

بر آستان تو دریا دلی تواند زیست

که در به جای سرکشش در آستین باشد

به آروزی رخت هر گیاه که بعد از من

ز خاک من بدمد ورد و یاسمین باشد

چو سر زخاک بر آرم هنوز چون صبحم

صفای مهر تو تابنده از جبین باشد

مرا که روی تو امروز دیده‌ام فردا

چه التفات به دیدار حور عین باشد

خیال لعل لبت بر سواد دیده من

مصور است چو نقشی که بر نگین باشد

فدای یار کن این جان نازنین سلمان

چه جان عزیزتر از یار نازنین باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:34 PM

 

دل شکسته من تا به کی حزین باشد؟

دلا مشو ملول، عاشقی چنین باشد

هزار بار بگفتم که گوشه گیر ای دل

ز چشم او که کمین شیوه‌اش کمین باشد

حدیث من نشنیدی به هیچ حال و کسی

که نشنود سخن دوست حالش این باشد

مرا دلی است پریشان و چون بود مجموع؟

دلی که با سر زلف تو همنشین باشد

دلم ربودی و گر قصد دین کنی سهل است

کرا مضایقه با چون تویی به دین باشد

بر آستان تو دریا دلی تواند زیست

که در به جای سرکشش در آستین باشد

به آروزی رخت هر گیاه که بعد از من

ز خاک من بدمد ورد و یاسمین باشد

چو سر زخاک بر آرم هنوز چون صبحم

صفای مهر تو تابنده از جبین باشد

مرا که روی تو امروز دیده‌ام فردا

چه التفات به دیدار حور عین باشد

خیال لعل لبت بر سواد دیده من

مصور است چو نقشی که بر نگین باشد

فدای یار کن این جان نازنین سلمان

چه جان عزیزتر از یار نازنین باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4538680
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث