به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند

گاه در خانقهم صوفی صافی دانند

تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما

تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند

باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟

گر چه روز و شبشان اهل سخن می‌رانند

با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان

عقل و دین هر دو به عشق تو کجا می‌مانند

تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت

گوش امید به در، منتظر فرمانند

پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد

بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند

نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی

جای آن است که بر چشم خودت بنشانند

جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی

گوی‌هایی که دوان در عقب چوگانند

با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست

مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

آنها که مقیمان خرابات مغانند

ره جز به در خانه خمار ندانند

من بنده رندان خرابات مغانم

کایشان همه عالم به پشیزی نستانند

سر حلقه ارباب طریقت بحقیقت

آن زنده دلانند که در ژنده نهانند

بسیار خیال خرد و دین مپزای دل

کین هر دو به یک جرعه می خام نمانند

من جز به قدح بر نکنم دیده، چو نرگس

فردا که ز خاک لحدم باز نشانند

گر خلق برآنند که برانند ز شهرم

من نیز برانم که همه خلق برانند

ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار

بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند

نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را

شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند

روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان

بسیار دریدند و شب و روز درانند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

با سر زلفش دلم، پیوند جانی می‌کند

با خیالش خاطرم، عیشی نهانی می‌کند

در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان

جان اگر خوش بر نمی‌آید، گرانی می‌کند

زنده‌ای کو مرده‌ای را دید زیبا صورتی است

راستی در صورت خوش زندگانی می‌کند

جان فدای بوی آن آهوی چین کز سنبلش

بوستان هر نوبهاری بوستانی می‌کند

گر شکایت می‌کند جان من از چشمت، مرنج

خسته‌ای نالش ز عین ناتوانی می‌کند

می‌خورم جام غمی هر دم به شادی رخت

خرم آن کس کو بدین غم شادمانی می‌کند

جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام

تازه عیشی از شراب ارغوانی می‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند

لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی می‌کند

تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز

جامه جان را به خون، هر دم نمازی می‌کند

باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن!

زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی می‌کند

می‌زند خورشید تابان، بر سر شمشاد تیغ

تا چرا در دور قدت سرفرازی می‌کند؟

چون نپالایم ز راه دیده، خون دل مدام

کاتش عشق تو در دل جان گدازی می‌کند

سازگاری کن دمی با من که در عشق تو جان

از تنم بر عزم رفتن کار سازی می‌کند

همچو زلفت شد پریشان حال سلمان حزین

زانکه با روی تو دائم عشق بازی می‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

بوی زلف او دماغ جان معطر می‌کند

یاد روی او چراغ دل منور می‌کند

یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او

که به سر خود هریکی سودای دیگر می‌کند

صورت ماهیت رویش نبیند هر کسی

هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند

سینه‌ام بر آتش است و دم نمی‌یارم زدن

ز آنکه گر لب می‌گشایم شعله سر بر می‌کند

جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من

بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند

هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند

باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من

باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند

لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف

جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند

دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب

خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند

توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان

ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند

زان شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه

صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند

نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب

ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند

هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند

باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من

باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند

لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف

جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند

دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب

خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند

توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان

ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند

زان شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه

صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند

نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب

ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر می‌کند

سوزش اندر هر سری سودای دیگر می‌کند

با کمال خویشتن بینی، نمی‌دانم چرا؟

هر زمان آیینه را با خود برابر می‌کند

صورت ماهیت رویش نمی‌بیند کسی

هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند

جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من

بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند

سینه‌ام پر آتش است و دم نمی‌یارم زدن

زانکه گر لب می‌گشایم دود سر بر می‌کند

در فراقش می‌نویسم نامه‌ای وز دست من

خامه خون می‌گرید و خط خاک بر سر می‌کند

شرح سودای دل ریشم، سواد نامه را

چون سواد چشم من هر دم به خون تر می‌کند

بوی انفاس نسیم خاک کویت می‌دهد

زان روایتها که باد روح پرور می‌کند

گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد؟

کوی عشق است اینکه سلمان را قلندر می‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند

کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند

تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل

گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند

از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند

وز هوا ابر بهاری گریه چون مجنون کند

زلف مشکین حلقه شب را بیندازد فلک

با جمال طلعت خورشید رو افزون کند

باد بر بوی نسیم زلف سنبل در ختن

نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند

لاله نعمان نشان جام کیخسرو دهد

نرگس رعنا خیال تاج افریدون کند

لاله همچون من دلی در اندرون دارد سیه

آن چه بینی کو به ظاهر گونه را گلگون کند

باد سوسن را زبانی گربه آزادی نداد

بی‌زبانی وین همه آزادی از وی چون کند

ساقی آن می ده که عکس او به عکس آفتاب

صبحدم خون شفق در دامن گردون کند

سوی میدان بر، کمیتی را که صبح از نسبتش

بر سواد خیل لیل از نیم شب شبخون کند

بلبل و گل ساختند از نو نوای برگ و عیش

هرکه را برگ و نوایی هست عیش اکنون کند

ای بهار عالم جان جلوه‌ای کن تا رخت

ارغوان و لاله بر حسن خود مفتون کند

در هوای عارضت عنبر همی ساید نسیم

تا به خط عنبرین اوراق را مشحون کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند

ور نیز گوید: می‌کنم، هرگز کسی باور کند

شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی

شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!

رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر

دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند

چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر

ناگه خیال شاهی، از گوشه‌ای سر بر کند

آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان

فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند

من گرد مستان گشته‌ام، دانم که گردد همچنین

از کاسه سرهای ما، گر کوزه‌گر ساغر کند

کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان

کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4538678
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث