به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سلطان عشق، ملک دل و دین، فرو گرفت

او حاکم است، نیست کسی را بر او، گرفت

ملک مزلزل دل دیوانگان عشق

آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت

ای گل به نازکی بنشین، بر سریر حسن

کز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت

دلها هر آنچه یافت، به یک بار جمع کرد

شهباز ما چو باز، پی جست و جو گرفت

خار درشت خوی، بسی تیغ زد، ولی

عالم بحسن خلق، گل تازه‌رو، گرفت

مطرب بساز پرده، که خون مخالفان

ساقی دور، در قدح و در سبو گرفت

گر سرو، پیش قد تو زد، لاف همسری

آن راچمن، حدیث چنار و کدو گرفت

بختم ز خواب دیده، به روی تو باز کرد

آن فال را زمانه، به غایت، نکو گرفت

سلمان غبار خاک رهش، داری آرزو

مقبل کسی که دامن این آرزو گرفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت

با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت

پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر

در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت

بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت

برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت

مسکین دلم، به کوی تو رفت و مقیم شد

دیگر از آن مقام به جایی دگر نرفت

گفتم منش، که از سر آن زلف، در گذر

ز آنجا که بود یک سر مو، پیشتر نرفت

دل تا درآورد، ز درش، با وصال دوست

از هر دری، درآمد و کاری بدر نرفت

پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک

وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت

از آنچه رفت بر سر ما، از هوای دوست

بر شمع، شمه‌ای ز هوای سحر، نرفت

نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود

کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت

با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت

پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر

در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت

بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت

برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت

مسکین دلم، به کوی تو رفت و مقیم شد

دیگر از آن مقام به جایی دگر نرفت

گفتم منش، که از سر آن زلف، در گذر

ز آنجا که بود یک سر مو، پیشتر نرفت

دل تا درآورد، ز درش، با وصال دوست

از هر دری، درآمد و کاری بدر نرفت

پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک

وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت

از آنچه رفت بر سر ما، از هوای دوست

بر شمع، شمه‌ای ز هوای سحر، نرفت

نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود

کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

باز دل سودای آن زنجیر مو، از سر گرفت

آتشم بنشسته بود از شمع رویش، در گرفت

زهد خشک و دامن تر، آتش ما، می‌نشاند

عشقش این بار آتشی در زد، که خشک و تر، گرفت

موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت

سوی دارالملک جان، و آن مملکت، یکسر گرفت

نیم شب سودای حسنش، بر در دل حلقه زد

حلقه دیوانگی زد، عقل و راه در گرفت

یوسف از بهر دل یعقوب، باز آمد به مصر

جان به استقبال شد، دل تنگش اندر بر گرفت

زلف او جای دل من بود، و آمد غیرتم

کو به جای این دل مسکین، دلی دیگر گرفت

گرچه خورشید جمالش، روی مهر، از من بتافت

ور چه روزی چند مهرش، سایه از من، بر گرفت

بی لبش، چون گل، پر از خون باد، کام ساغرم

گر لب من خنده زد، یا دست من، ساغر گرفت

تا نپنداری که سلمان، دامن از دلبر، فشاند

دامن از دل بر فشاند و دامن دلبر، گرفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

دل، در برم گرفت و پی یار من برفت

لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می‌رود

با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار

مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان

یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت

بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری

آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود

خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس

یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد

سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

دل، در برم گرفت و پی یار من برفت

لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می‌رود

با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار

مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان

یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت

بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری

آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود

خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس

یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد

سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت

گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت

تا به مقصود از این جا که تویی، یک قدم است

قدمی از پی مقصود، فرا باید رفت

رهبری جو، که درین بادیه هر سوی رهی است

مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت

تا نگویی سفر صوب حجازست صواب

وقت باشد که تو را راه خطا، باید رفت

عاشقان را چو هوای حرم کعبه بود

بر سر خار مغیلان به صفا، باید رفت

تا غبار سر کویت نشوم، ننشینم

وگرم خود همه بر باد هوا، باید رفت

خنک آن دم، که به بوی سر زلف تو مرا

به فدای قدم باد صبا، باید رفت

غرض از کعبه و بتخانه تویی سلمان را

چه کنم خانه پی خانه خدا باید رفت

نقد گنجینه آن خانه، چو در سینه ماست

به گدایی به در خانه، چرا باید رفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت

درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت

هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی

از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت

پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل

دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت

دل ز غوغای تو و غوغای می‌آمد به تنگ

بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت

عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او

باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان بر نتافت

هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست

دل تحمل کرد، لیکن بار هجران بر نتافت

می‌شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست

بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان بر نتافت

تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد

هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان بر نتافت

قصه زلف تو می‌گفتم، رخت بر تاب شد

بود نازک دل، سخنهای پریشان بر نتافت

بر نمی‌تابد دلم بر تافتن روی از حبیب

فی‌المثل گر دیگری بر تافت، سلمان بر نتافت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

آب چشمم راز دل، یک یک، به مردم، باز گفت

عاشقی و مستی و دیوانگی، نتوان نهفت

پرده عشاق را برداشت مطرب در سماع

گو فرو مگذار، تا پیدا شود، راز نهفت

لذت سوز غمش، جز سینه بریان نیافت

گوهر راز دلم، جز دیده گریان نسفت

تا خم ابروی شوخ او، به پیشانی است، طاق

در سر زلفش، دل من، با پریشانی است جفت

دست هجرانت، مرا در سینه، خار غم نشاند

تا ازین خار غمم دیگر چه گل خواهد شکفت

زینهار از ناله شبهای من، بیدار باش

کین زمان شبهاست، تا از ناله من کس نخفت

در صفات عارضت، تا نقش می‌بندد خیال

کس سخن نازکتر و رنگین تر از سلمان نگفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

از سر دنیا و دین، مردانه در خواهم گذشت

مست و لایعقل، به کوی یار، بر خواهم گذشت

جان سپر کردم به پیشش، پیش از آن کاندر غمش

بگذرد تیر از سپر زیر سپر خواهم گذشت

از هوا، باد صبا جان می‌دهد در کوی دوست

در هوا داری من از باد سحر، خواهم گذشت

بعد ازین، من بر خط سودای خوبان چون قلم

گر قدم خواهم نهاد، اول ز سر خواهم گذشت

عمر من در کوی او با یک دم افتاد، ای رقیب

چند گویی در گذر یکدم که در خواهم گذشت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4539525
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث