به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش

ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش

از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی

دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش

دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش

گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش

نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت

حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش

راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان

گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش

ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب

افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش

وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند

دست او در گردنم یا خون من در گردنش

با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان

یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش

دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز

آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش

گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا

ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش

سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت

ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

من ز عشق تو رستم از غم خویش

ور بمیرم گرفته‌ام کم خویش

در درون خراب من بنگر

لمن الملک بشنو از غم خویش

زیر ابروت ماه رخسارت

بدر دارد هلال در خم خویش

کای تو در کار دیگران همه چشم

نیک بنگر به کار درهم خویش

بی‌من ار زنده ای به جان و به طبع

تا نمیری بدار ماتم خویش

ور سلیمان دیو خود باشی

ای تو سلطان ملک عالم خویش،

همچو انگشت خود یدالله را

یابی اندر میان خاتم خویش

شمع ارواح مرده را چو مسیح

زنده می‌کن چو آتش از دم خویش

همت اندر طلب مقدم دار

می‌رو اندر پی مقدم خویش

هر دم اندر سفر همی کن شاد

عالمی را به فر مقدم خویش

گر دلی خسته یابی از غم عشق

رو از آن خسته جوی مرهم خویش

دوست را گرنه‌ای تو نامحرم

سر عشقش مگو به محرم خویش

سیف فرغانی اندرین پرده

هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

چو شد به خنده شکر بار پستهٔ دهنش

شد آب لطف روان از لب چه ذقنش

از آنش آب دهن چون جلاب شیرین است

که هست همچو شکر مغز پستهٔ دهنش

گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش

کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش

کمان ابروی او تیر غمزه‌ای نزند

که دل نگیرد همچون هدف به خویشتنش

بر آفتاب کجا سایه افگند هرگز

مهی که مطلع حسن است جیب پیرهنش

برهنه گر شود آب روان جان بینی

چو در پیاله شراب از قرابهٔ بدنش

چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود

به زیر موی چو شعر سیه، حریر تنش

به زیر هر شکنش عنبر است خرواری

که باربند عبیر است زلف چون رسنش

میان آتش شوقند و آب دیده هنوز

به زیر خاک شهیدان سوخته کفنش

مرا که در طلبش خضروار می‌گشتم

چو آب حیوان ناگاه بود یافتنش

کجا رسم ز لب او به بوسه‌ای چو دمی

«رها نمی‌کند ایام در کنار منش»

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

آنچه ز تست حال من گفت نمی‌توانمش

چون تو بمن نمی‌رسی من به تو چون رسانمش

هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند

هر چه به من رسد ز تو دولت خویشن دانمش

زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو

گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش

زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش

رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش

ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو

اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش

تیر که از کمان تو در طرفی روان شود

برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش

مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد

خون دلی که همچو اشک از مژه می‌چکانمش

دل به تو داده‌ام ولی باز درین ترددم

تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش

سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا

«دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش»

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

ترکی است یار من که نداند کس از گلش

او تندخو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می‌شود

ز آن پسته پر شکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او ز زندگانی چون سیر گشته‌ام

ز آن جان خطاب می‌کنم اندر ترسلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه‌ای شود که نیاید به هوش باز

هر عاقلی که دید به مستی شمایلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

او زیور عروس جمال خود است و نیست

بهر مزید حسن به زیور تجملش

او شاه بیت نظم جهان است زینهار

جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

آن کس که اسب در پی این شهسوار راند

رختش به آب رفت و خر افتاد بر پلش

جان برد و عشوه داد و همه ساله آن بود

با او تقرب من و با من تفضلش

با گلستان چهرهٔ او فارغ است سیف

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

شبی از مجلس مستان برآمد نالهٔ چنگش

رسید از غایت تیزی به گوش زهره آهنگش

چو بشنودم سماع او، نگردد کم، نخواهد شد

ز چشم ژالهٔ اشک وز گوشم نالهٔ چنگش

چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را

که گل با رنگ و بوی خود نموداری است از رنگش

لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری

به آب چشمهٔ حیوان شکر در پستهٔ تنگش

کفی از خاک پای او به دست پادشا ندهم

وگر چون من گدایی را دهد گوهر به همسنگش

مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم

بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش

فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی

به گوش عاشقان آمد سحرگه نالهٔ چنگش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

گر چه جان می‌دهم از آرزوی دیدارش

جان نو داد به من صورت معنی‌دارش

بنگر آن دایرهٔ روی و برو نقطهٔ خال

دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش

بوستانی‌ست که قدر شکر و گل بشکست

ناردان لب و رخسارهٔ چون گلنارش

ملک خسرو برود در هوس بندگیش

آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش

نقد جان رفت درین کار خریدارش را

برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش

از پی نصرت سلطان جمالش جمع است

لشکر حسن به زیر علم دستارش

تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی

کام شیرین نکنی از لب شکربارش

عشق دردی‌ست که چون کرد کسی را بیمار

گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش

لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت

کآب بر وی گذرد محو کند آثارش

آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست

گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش

سیف فرغانی نزدیک همه زنده‌دلان

مرده‌ای باش اگر جان ندهی در کارش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

قند خجل می‌شود از لب چون شکرش

قوت دل می‌دهد بوسهٔ جان پرورش

زهر غمش می‌خورم بوک به شیرین لبان

کام دلم خوش کند پستهٔ پر شکرش

لذت قند و نبات چاشنیی از لبش

چشمهٔ آب حیوة رشحهٔ لعل ترش

از دهنش قند ریخت لعل شکربار او

در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش

دل شده را قوت جان از لب لعل وی است

هر که بهشتی بود آب دهد کوثرش

پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد

معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش

از کله و از قبا هست برون یار ما

یار شما خرگهی‌ست خیمه بود چادرش

در بر او دیگری می‌خورد آب حیوة

ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش

دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد

گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز

قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز

به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد

به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟

اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند

بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز

بریز پای میاور چو خاک و برمگذر

مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز

گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم

نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز

من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب

نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز

کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش

از آب گرد برآرد به آه دردآمیز

به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی

که مرده خفته نماند به روز رستاخیز

از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد

چو وجد گفتهٔ شیرین اوست شورانگیز

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

جرعه‌ای می نخورده از دستش

بیخودم کرد نرگس مستش

هر که از جام عشق او می‌خورد

توبه گر سنگ بود بشکستش

به کسی مبتلا شدم که نرست

مرغ از دام و ماهی از شستش

به همه جای می‌رود حکمش

به همه کس همی رسد دستش

از عنایت مپرس کن معنی

نیست در حق بنده گر هستش

هر که عاشق نشد، به دامن دوست

نرسد دست همت پستش

سیف از مشک بوی دوست شنید

بر گریبان خویشتن بستش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4328966
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث