به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مست عشقت به خود نیاید باز

ور ببری سرش چو شمع به گاز

ای به نیکی ز خوب رویان فرد

وی به خوبی ز نیکوان ممتاز

هر که در سایهٔ تو باشد نیست

روز او را به آفتاب نیاز

هر که را عشق تو طهارت داد

در دو عالم نیافت جای نماز

قبله چون روی تست عاشق را

دل به سوی تو به که رو به حجاز

عشق تو در درون ما ازلی‌ست

ما نه اکنون همی کنیم آغاز

هیچ بی‌درد را نخواهد عشق

هیچ گنجشک را نگیرد باز

عشق بر من ببست راه وصال

شیر بر سگ نمی‌کند در باز

تا سخن از پی تو می‌گویم

بلبل از بهر گل کند آواز

عشق سلطان قاهر است و کند

صد چو محمود را غلام ایاز

همچو فرهاد بی‌نوایی را

عشق با خسروان کند انباز

هر که از بهر تو نگفت سخن

سخنش در حقیقت است مجاز

دلم از قوس ابروت آن دید

که هدف از کمان تیرانداز

به تو حسن تو ره نمود مرا

بوی مشک است مشک را غماز

نوبت تست سیف فرغانی

به سخن شور در جهان انداز

کآفرین می‌کنند بر سخنت

شکر از مصر و سعدی از شیراز

سوز اهل نیاز نشناسد

متنعم درون پردهٔ ناز

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر

طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر

ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم

شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر

عقل در سایهٔ حیرت شده زآن رو و دهان

که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر

خط ریحانی بر چهرهٔ مشکین خالش

همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر

وصف آن حسن درازست و من کوته بین

به معانی نرسیدم ز تماشای صور

پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور

کمتر از نقطه بود دایرهٔ روی قمر

هست آن میوهٔ دل نوبر بستان جمال

وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر

خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس

حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر

از پی حسن بهین همه اجزا شد روی

وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر

هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک

دایم از آب لطافت گل رخسارش تر

او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز

ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر

اوست پیدا و سرافراز میان خوبان

همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر

سر انصاف به زیر قدم او آورد

سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر

بر جگر تیغ زند غمزهٔ تیر اندازش

دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر

سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است

نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر

طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر

ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم

شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر

عقل در سایهٔ حیرت شده زآن رو و دهان

که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر

خط ریحانی بر چهرهٔ مشکین خالش

همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر

وصف آن حسن درازست و من کوته بین

به معانی نرسیدم ز تماشای صور

پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور

کمتر از نقطه بود دایرهٔ روی قمر

هست آن میوهٔ دل نوبر بستان جمال

وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر

خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس

حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر

از پی حسن بهین همه اجزا شد روی

وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر

هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک

دایم از آب لطافت گل رخسارش تر

او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز

ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر

اوست پیدا و سرافراز میان خوبان

همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر

سر انصاف به زیر قدم او آورد

سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر

بر جگر تیغ زند غمزهٔ تیر اندازش

دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر

سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است

نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

ایا نموده دهانت ز لعل خندان در

سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در

غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد

تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در

به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن

مرا چو چشم در اندازد از گریبان در

دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت

که کس به شهد نپرورد در نمکدان در

چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی

لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در

سال بوسهٔ ما را ز لب جوابی ده

به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در

دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت

که از دهان تو آید مرا به دندان در

به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم

بده ز لعل شکر بار قند و بستان در

دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی

بده زکات که مستظهری به چندان در

به دست من گهر وصل خویش اکنون ده

که هست در صدف قالب من از جان در

حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است

به دست همچو منی خود نیاید آسان در

گر از لبت به سخن بوسه‌ای خوهم ندهی

شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در

غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم

چو در دهان صدف رفت گشت باران در

مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو

که در طویلهٔ تو با شبه‌ست یکسان در

سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت

غلط مکن که نساید کسی به سوهان در

به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی

کسی به مصر شکر چون برد به عمان در

ز شاعران سخن عاشقان جان‌پرور

طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:35 PM

 

ای نامهٔ نو رسیده از یار

بی‌گوش سخن شنیده از یار

در طی تو گر هزار قهر است

لطفی‌ست به من رسیده از یار

ای بوی وفا شنیده از تو

این جان جفا کشیده از یار

وی دیده هر آنچه گفته از دوست

وی گفته هر آنچه دیده از یار

هرگز باشد که چون سوادت

پر نور کنیم دیده از یار

اندر شب هجر مطلع تو

صبحی‌ست ولی دمیده از یار

ای حظ نظر گرفته از دوست

وی ذوق سخن چشیده از یار

گر باز روی ز من بگویش

کای بی‌سببی رمیده از یار،

انصاف بده که چون بود سیف

پیوسته چنین بریده از یار

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

مشکل است این که کسی را به کسی دل برود

مهرش آسان به درون آید و مشکل برود

دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت

دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق

کشتی من نه همانا که به ساحل برود

بی وصال تو من مرده چراغم مانده

همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود

در عروسی جمال تو نمی‌دانم کس

که ز پیرایهٔ سودای تو عاطل برود

با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور

که به تبریز کسی آید و عاقل برود

آمن از فتنهٔ حسن تو درین دوران نیست

مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

لایق بدرقهٔ راه تو از هر چه مراست

آب چشمی است که آن با تو به منزل برود

خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم

چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟!

عهد کرده است که در محمل تن ننشیند

جانم، آن روز که از کوی تو محمل برود

سیف فرغانی یار است تو را حاصل عمر

چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

حدیث عشق در گفتن نیاید

چنین در هیچ در سفتن نیاید

ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت

چو واو عمرو در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن

که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر

که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق

کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال

ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان

وگر چه آن به آوردن نیاید

سری بی‌دولت است آنرا که با عشق

از آنجا دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند

شتر در چشمهٔ سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی به عشق است

چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن

اگر چون سایه‌ای با من نیاید

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود

و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمی‌رود

گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست

الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود

تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو

از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود

گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست

کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود

خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب

کز حوض قالب آب روانم نمی‌رود

چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ

از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود

ذکر لب تو کرده‌ام ای دوست سالها

هرگز حلاوتش ز دهانم نمی‌رود

از مشرب وصال خود این جان تشنه را

آبی بده که دست به نانم نمی‌رود

دانم یقین که ماه رخی قاتل من است

جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود

آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم

اینم همی نیاید و آنم نمی‌رود

از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی

ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

آه درد مرا دوا که کند؟

چارهٔ کارم ای خدا که کند؟

چون مرا دردمند هجرش کرد

غیر وصلش مرا دوا که کند؟

از خدا وصل اوست حاجت من

حاجت من جز او روا که کند؟

من به دست آورم وصالش لیک

ملک عالم به من رها که کند؟

دادن دل بدو صواب نبود

در جهان جز من به این خطا که کند؟

لایق است او به هر وفا که کنم

راضیم من به هر جفا که کند

دی مرا دید، داد دشنامی

این چنین لطف دوست با که کند؟

ای توانگر به حسن غیر از تو

جود با همچو من گدا که کند؟

وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟

ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند

جان به مرگ ار زتن جدا گردد

مهرت از جان به من جدا که کند؟

سیف فرغانی از سر این کوی

چون تو رفتی حدیث ما که کند؟

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

دردمندان غم عشق دوا می‌خواهند

به امید آمده‌اند از تو تو را می‌خواهند

روز وصل تو که عید است و منش قربانم

هر سحر چون شب قدرش به دعا می‌خواهند

اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی

که ملوک از در تو نان چو گدا می‌خواهند

بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم

پادشاهان همه نان از در ما می‌خواهند

ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور

در شگفتم که ز تو جز تو چرا می‌خواهند

زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس

طاعتی کرده و فردوس جزا می‌خواهند

عمل صالح خود را شب و روز از حضرت

چون متاعی که فروشند بها می‌خواهند

عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین

که ولایت ز کجا تا به کجا می‌خواهند

عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس

با قفس انس ندارند هوا می‌خواهند

تو به دست کرم خویش جدا کن از من

طبع و نفسی که مرا از تو جدا می‌خواهند

عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق

عاقلان نعمت و عشاق بلا می‌خواهند

سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی

از خدا خواهد و این قوم خدا می‌خواهند

در عزیزان ره عشق به خواری منگر

بنگر این قوم کیانند و کرا می‌خواهند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4549957
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث