به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دردمندان غم عشق دوا می‌خواهند

به امید آمده‌اند از تو تو را می‌خواهند

روز وصل تو که عید است و منش قربانم

هر سحر چون شب قدرش به دعا می‌خواهند

اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی

که ملوک از در تو نان چو گدا می‌خواهند

بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم

پادشاهان همه نان از در ما می‌خواهند

ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور

در شگفتم که ز تو جز تو چرا می‌خواهند

زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس

طاعتی کرده و فردوس جزا می‌خواهند

عمل صالح خود را شب و روز از حضرت

چون متاعی که فروشند بها می‌خواهند

عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین

که ولایت ز کجا تا به کجا می‌خواهند

عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس

با قفس انس ندارند هوا می‌خواهند

تو به دست کرم خویش جدا کن از من

طبع و نفسی که مرا از تو جدا می‌خواهند

عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق

عاقلان نعمت و عشاق بلا می‌خواهند

سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی

از خدا خواهد و این قوم خدا می‌خواهند

در عزیزان ره عشق به خواری منگر

بنگر این قوم کیانند و کرا می‌خواهند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

دوشم اسباب عیش نیکو بود

خلوتم با نگار دلجو بود

اندر آن خلوت بهشت آیین

غیر من هر چه بود نیکو بود

با دلارام من مرا تا روز

سینه بر سینه روی بر رو بود

سخنش چاشنی شکر داشت

دهنش پستهٔ سخن‌گو بود

نکنی باور ار تو را گویم

که چه سیمین بر و سمن بو بود

بود در دست شاه چون چوگان

آن که در پای اسب چون گو بود

آسیای مراد را همه شب

سنگ بر چرخ و آب در جو بود

من به نور جمال او خود را

چون نکو بنگریستم او بود

زنگی شب چراغ ماه به دست

پاسبان وار بر سر کو بود

دوری از دوست، سیف فرغانی!

گر ز تو تا تو یک سر مو بود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

مه نکویی ز روی او دارد

شب سیاهی ز موی او دارد

خود بدین چشم چون توان دیدن

آنچه از حسن روی او دارد

از سر کوی او به کعبه مرو

کعبه خانه به کوی او دارد

گل به بستان جمال ازو گیرد

مشک در نافه بوی او دارد

نه تو تنهاش آرزومندی

هر چه هست آرزوی او دارد

ذره گر در هوا کند حرکت

هوس جست و جوی او دارد

نالهٔ بلبل از پی گل نیست

روز و شب گفت و گوی او دارد

من به جان مایلم بدان عاشق

که دلش میل سوی او دارد

سیف از گریه خاک را تر کرد

آبها سر به جوی او دارد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند

گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند

هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو

هرگز استاره به خورشید نباشد مانند

با وجود تو که هستی ز شکر شیرین‌تر

نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند

کبر شاهانهٔ تو شاخ امیدم بشکست

ناز مستانهٔ تو بیخ قرارم برکند

ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین

شربتی داد خوش و شور تو درما افگند

عاشق روی تو از خلق بود بیگانه

مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند

در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد

ز آنکه درویش تو نبود به کسی حاجتمند

گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی

نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند

هر که را عشق تو بیمار کند جانش را

ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند

دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا

نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند

دست تدبیر کسی پای گشاده نکند

چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند

هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا

چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند

سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار

خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل می‌خند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

قومی که جان به حضرت جانان همی برند

شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند

بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند

این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند

جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل

پای ملخ به نزد سلیمان همی برند

آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست

خرما ببصره زیره بکرمان همی برند

تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند

سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند

اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز

دلق گدا و افسر سلطان همی برند

این راه را که ترک سر است اولین قدم

از سر گرفته‌اند و به پایان همی برند

میدان وصل او ز پی عاشقان اوست

وین گوی دولتی‌ست که ایشان همی‌برند

بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست

آنچه ز دوست یافته‌اند آن همی برند

گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار

آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

در حلقهٔ زلف تو هر دل خطری دارد

زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد

بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم

تا باد هوای تو بر من گذری دارد

من در حرم عشقت همخانهٔ هجرانم

در کوی وصال آخر این خانه دری دارد

تو زادهٔ ایامی مردم نبود زین سان

این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد

از تو به نظر زین پس قانع نشوم می‌دان

زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد

تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین

ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد

جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا

انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد

در مذهب درویشان کذب است حدیث آن

کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد

کردم به سخن خود را مانند به عشاقت

چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد

من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان

عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد

نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش

در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد

مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد

تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید

هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد

در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز

جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد

عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی

بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد

سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز

بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد

سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی

به مقامات عنایت به عنایی نرسد

هر که را هست مقام از حرم عشق برون

گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد

تندرستی که ندانست نجات اندر عشق

اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد

دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا

خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد

خوان نهاده‌ست و گشاده در و بی خون جگر

لقمه‌ای از تو توانگر به گدایی نرسد

ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب

شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد

سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل

می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

چشم تو کو جز دل سیاه ندارد

دل برد از مردم و نگاه ندارد

بی رخت ای آفتاب پرتو رویت

روز من است آن شبی که ماه ندارد

با همه ینبوع نور چشمهٔ خورشید

با رخ تو شکل اشتباه ندارد

با همه خیل ستاره ماه شب افروز

لایق میدان تو سپاه ندارد

بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید

رقعهٔ شطرنج حسن شاه ندارد

عاشق تو نزد خلق جای نجوید

مردهٔ بی‌سر غم کلاه ندارد

گر برود از بر تو راه نداند

ور برود بر در تو راه ندارد

بر در مردم رود چو سگ بزنندش

هر که جزین آستان پناه ندارد

درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم

از تو به جز تو گریزگاه ندارد

درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است

طاقت ناله، مجال آه ندارد

وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد

خرمن مه بهر گاو کاه ندارد

از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار

جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد

دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد

ملک عمارت چو پادشاه ندارد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

نگار من چو اندر من نظر کرد

همه احوال من بر من دگر کرد

به پرسش درد جانم را دوا داد

به خنده زهر عیشم را شکر کرد

ز راه دیده ناگه در درونم

درآمد نور و ظلمت را به در کرد

به شب چون خانه گشتم روشن از شمع

که چون خورشیدم از روزن نظر کرد

زهر وصفی که بود او را و اسمی

به قدر حال من در من اثر کرد

به گوشم گوش شد با چشم شد چشم

ز هر جایی به نسبت سر به در کرد

به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار

به لب چون مرغ عیسی جانور کرد

چو سایه هستیم را نور خود داد

چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد

دلم روشن نگردد بی رخ او

که بی آتش نشاید شمع برکرد

برین سر راست ناید تاج وصلش

ز بهر تاج باید ترک سر کرد

بجان در زلفش آویزم چه باشد

رسن بازی تواند این قدر کرد

مرا از حال عشق و صبر پرسید

چه گویم این مقیم است آن سفر کرد

خمش کن سیف فرغانی کزین حال

نمی‌شاید همه کس را خبر کرد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد

از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم

دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد

مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن

او نوش لب و غمزهٔ چون نیش ندارد

از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ

آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد

خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند

چون آینهٔ روی تو در پیش ندارد

از دایرهٔ عشق دلا پای برون نه

کآن محتشم اکنون سر درویش ندارد

چون سیف هر آن کس که تو را دید به یکبار

بیگانه شد از خلق و سر خویش ندارد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4325411
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث