به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای تو را تعبیه در تنگ شکر مروارید

تا به کی خنده زند لعل تو بر مروارید

چون بگویی بفشانی گهر از حقهٔ لعل

چون بخندی بنمایی ز شکر مروارید

بحر حسنی تو و هرگز صدف لطف نداشت

به ز دندان تو ای کان گهر مروارید

در دندان بنمای از لب همچون آتش

تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید

ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو

بر زمین ریختم از دیدهٔ تر مروارید

ریسمان مژه‌ام را به در اشک ای دوست

چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید

گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی

ز آنکه غواص نجوید ز شمر مروارید

لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف

کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید

در سخن جمع کنم در معانی پس ازین

درکشم از پی گوش تو به زر مروارید

سخن بنده چو آبی‌ست که کرده‌است آن را

دل صدف وار به صد خون جگر مروارید

شعر خود نزد تو آوردم و عقلم می‌گفت

کز پی سود به بحرین مبر مروارید

سیف فرغانی گرچه همه عیب است بگوی

کز تو نبود عجب ای کان هنر مروارید

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

بیا که بی‌تو مرا کار بر نمی‌آید

مهم عشق تو بی‌یار بر نمی‌آید

مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده

که جز به یاری تو کار بر نمی‌آید

مقام وصل بلند است و من برو نرسم

سگش چو گربه به دیوار بر نمی‌آید

از آن درخت که در نوبهار گل رستی

به بخت بنده به جز خار بر نمی‌آید

چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است

از آن چو موی به یکبار بر نمی‌آید

به آب چشم برین خاک در نهال امید

بسی نشاندم و بسیار برنمی‌آید

سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال

که آنچه کاشته‌ام پار، بر نمی‌آید

ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی

که آن حدیث به گفتار بر نمی‌آید

میان عاشق و معشوق بعد ازین کاری‌ست

که آن به گفتن اشعار بر نمی‌آید

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

دلم بوسه ز آن لعل نوشین خوهد

و گر در بها دنیی و دین خوهد

لب تست شیرین، زبان تو چرب

چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد

جهان گر سراسر همه عنبر است

دلم بوی آن زلف مشکین خوهد

نگارا غم عشقت از عاشقان

چو کودک گهی آن و گه این خوهد

مرا گفت جانان خوهی جان بده

درین کار او مزد پیشین خوهد

چو خسرو اگر می‌خوهی ملک وصل

چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد

چو خندم ز من گریه خواهد ولیک

چو گریم ز من اشک خونین خوهد

نه عاشق کند ملک دنیا طلب

نه بهرام شمشیر چوبین خوهد

کند عاشق اندر دو عالم مقام

اگر در لحد مرده بالین خوهد

به ما کی درآویزد ای دوست عشق

که شاه است و هم خانه فرزین خوهد

چو من بوم را کی کند عشق صید

که شهباز کبک نگارین خوهد

درین دامگه ما چو پر کلاغ

سیاهیم و او بال رنگین خوهد

بر آریم گرد از بساط زمین

اگر اسب شطرنج شه زین خوهد

به دست آورم‌گر، ز چون من گدا

سگ کوی او نان زرین خوهد

تو از سیف فرغانیی بی‌نیاز

توانگر کجا یار مسکین خوهد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد

ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد

از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

کاین آب و لطف هرگز در ماء و طین نباشد

ای خدمت تو کردن بهتر زدین و دنیا!

آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد

مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد

انگشتری جم را ز آهن نگین نباشد

چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد

بیچاره‌ای که جانش در آستین نباشد

هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه

اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد

اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن

گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد

مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی

عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد

آن کو به عشق میرد اندر لحد نخسبد

گور شهید دریا اندر زمین نباشد

الا به عشق جانان مسپار سیف دل را

کز بهر این امانت جبریل امین نباشد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد

ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد

از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

کاین آب و لطف هرگز در ماء و طین نباشد

ای خدمت تو کردن بهتر زدین و دنیا!

آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد

مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد

انگشتری جم را ز آهن نگین نباشد

چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد

بیچاره‌ای که جانش در آستین نباشد

هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه

اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد

اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن

گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد

مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی

عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد

آن کو به عشق میرد اندر لحد نخسبد

گور شهید دریا اندر زمین نباشد

الا به عشق جانان مسپار سیف دل را

کز بهر این امانت جبریل امین نباشد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید

از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید

در آرزوی رویش چندین عجب نباشد

گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید

چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون

بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید

گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم

از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید

از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر

از ابر در ببارد وز خاک زر برآید

گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد

چون بر گل عذارش ریحان تر برآید

من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش

چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید

جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد

آنرا که دوست چون گل بی‌جامه در برآید

دامن به دست چون من بی‌طالعی کی افتد

آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید

باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان

تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

زهی با لعل میگونت شکر هیچ

خهی با روی پر نورت قمر هیچ

عزیزش کن به دندان گر بیفتد

ملاقاتی لبت را با شکر هیچ

عرق بر عارض تو آب بر آب

حدیثم در دهانت هیچ در هیچ

ز وصف آن دهان من در شگفتم

که مردم چون سخن گویند بر هیچ

من از عشق تو افتاده بدین حال

نمی‌پرسی ز حال من خبر هیچ

چنان بیگانه گشته‌ستی که گویی

ندیده‌ستی مرا بر ره‌گذر هیچ

نشستم سالها بر خوان عشقت

بجز حسرت ندیدم ما حضر هیچ

دلی از سیف فرغانی ببردی

چه آوردی تو ما را از سفر؟ هیچ!

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

ای مه و خور به روی تو محتاج

بر سر چرخ، خاک پای تو تاج

چه کنم وصف تو که مستغنی ست

مه ز گلگونه گل ز اسپیداج

هر که جویای تو بود همه روز

همه شبهای او بود معراج

پادشاهان که زر همی‌بخشند

به گدایان کوی تو محتاج

ندهد عاشق تو دل به کسی

به کسی چون دهد خلیفه خراج

عیب نبود تصلف از عاشق

کفر نبود اناالحق از حلاج

عشق را باک نیست از خون ریز

ترک را رحم نیست در تاراج

چاره با عشق نیست جز تسلیم

خوف جان است با ملوک لجاج

دل نیاید بتنگ از غم عشق

کعبه ویران نگردد از حجاج

دل به تو داد سیف فرغانی

از نمد پاره دوخت بر دیباج

سخن اهل ذوق می‌گوید

بانگ بلبل همی کند دراج

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

طوطی خجل فروماند از بلبل زبانت

مجلس پر از شکر شد از پستهٔ دهانت

جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت

حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت

ما را دلی است دایم درهم چو موی زنگی

از خال هندو آسا وز چشم ترک‌سانت

همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت

ما را به تیر غمزه ابروی چون کمانت

سرگشته‌ای که گردن پیچید در کمندت

دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت

ز آن بر درت همیشه از دیده آب ریزم

تا خون دل بشویم از خاک آستانت

جانم تویی و بی‌تو بنده تنی است بی‌جان

وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت

با آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی

منشور ملک حسن است این خط بی‌نشانت

گر با چنین میانی از مو کمر کنندت

بار کمر ندانم تا چون کشد میانت

در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی

بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت

پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف

روزی اگر فتادی در دست من عنانت

ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی

«خوش می‌روی به تنها تنها فدای جانت»

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت

بی رخش آیینهٔ دل، زنگ داشت

و آن هلال ابرو که چون ماه تمام

غره‌ای در طرهٔ شبرنگ داشت

یک نظر کرد و مرا از من ببرد

جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت

چون نگین بر دل نشان خویش کرد

یار نام‌آور که از ما ننگ داشت

دل برفت و خانه بر غم شد فراخ

کانده او جای بر دل تنگ داشت

بی غم او مرده کش باشد چو نعش

قطب گردونی که هفت اورنگ داشت

هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ

گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت

صد نوا شد پردهٔ افغان من

ارغنون عشقش این آهنگ داشت

روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد

آب خامش چون گذر بر سنگ داشت

سیف فرغانی به صلحش پیش رفت

گر چه او در قبضه تیغ جنگ داشت

آفتابی اینچنین بر کس نتافت

تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326267
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث