به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت

بی رخش آیینهٔ دل، زنگ داشت

و آن هلال ابرو که چون ماه تمام

غره‌ای در طرهٔ شبرنگ داشت

یک نظر کرد و مرا از من ببرد

جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت

چون نگین بر دل نشان خویش کرد

یار نام‌آور که از ما ننگ داشت

دل برفت و خانه بر غم شد فراخ

کانده او جای بر دل تنگ داشت

بی غم او مرده کش باشد چو نعش

قطب گردونی که هفت اورنگ داشت

هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ

گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت

صد نوا شد پردهٔ افغان من

ارغنون عشقش این آهنگ داشت

روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد

آب خامش چون گذر بر سنگ داشت

سیف فرغانی به صلحش پیش رفت

گر چه او در قبضه تیغ جنگ داشت

آفتابی اینچنین بر کس نتافت

تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

جانم از عشقت پریشانی گرفت

کارم از هجر تو ویرانی گرفت

وصل تو دشوار یابد چون منی

مملکت نتوان به آسانی گرفت

گرسعادت یار باشد بنده را

سهل باشد ملک و سلطانی گرفت

دست در زلفت به نادانی زدم

مار را کودک به نادانی گرفت

دوست بی‌همت نگردد ملک کس

ملک بی‌شمشیر نتوانی گرفت

حسن رویت ای صنم آفاق را

راست چون دین مسلمانی گرفت

بر سر بالین عشاقت به شب

خواب چون بلبل سحر خوانی گرفت

گفتمت کامم بده، گفتی به طنز

من بدادم گر تو بتوانی گرفت

در بهای وصل اگر جان میخوهی

راضیم چون نرخش ارزانی گرفت

اینچنین ملکی که سلطان را نبود

چون تواند سیف فرغانی گرفت ؟

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!

صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست

مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست

بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست

چه بود سود از آن عمر که بی‌دوست رود

چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست

بر سر کوی تو در قید وفای خویشم

ورنه نارفتنم ای دوست ز بی‌پایی نیست

من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است

بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست

گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را

بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست

دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست

ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست

در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی

گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست

سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو

دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست

در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست

ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او

لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست

دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد

چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست

ای به شیرینی ز شکر در جهان معروف‌تر

شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین‌کار نیست

چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من

گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست

بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود

کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست

تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است

خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست

مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب

کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست

گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی

چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست

در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو

صورتش گر جان بود آن لفظ معنی‌دار نیست

هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهره‌ای

هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست

سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن

عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست

چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود

«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست

کو کسی کو به دل و دیده خریدار تو نیست

دور کن پرده ز رخسار و رقیب از پهلو

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

در تو حیرانم و آنکس که ندانست تو را

وندر آن کس که بدانست و طلب کار تو نیست

در طلب کاری گلزار وصالت امروز

نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست

شربت وصل تو را وقت صلای عام است

ز آنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست

من به شکرانهٔ وصلت دل و جان پیش کشم

گر متاع دل و جان کاسد بازار تو نیست

در بهای نظری از تو بدادم جانی

بپذیر از من اگر چند سزاوار تو نیست

وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی

چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست

سیف فرغانی از تو به که نالد چون هیچ

«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست»

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟

یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟

دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب

که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم

گویم المنةلله که مرا یاری هست

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست

هر که روی چو گلت بیند داند به یقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»

قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست

هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت

هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک

«مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست»

سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟

یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟

دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب

که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم

گویم المنةلله که مرا یاری هست

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست

هر که روی چو گلت بیند داند به یقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»

قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست

هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت

هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک

«مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست»

سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

دوست سلطان و دل ولایت اوست

خرم آن دل که در حمایت اوست

هر که را دل به عشق اوست گرو

از ازل تا ابد ولایت اوست

پس نماند ز سابقان در راه

هر که را پیش رو هدایت اوست

عرش بر آستانش سر بنهد

هر که را تکیه بر عنایت اوست

در دو عالم ز کس ندارد خوف

هر که در مامن رعایت اوست

چون ز غایات کون در گذرد

این قدم در رهش بدایت اوست

منتها اوست طالب او را

مقبل آن کس که او نهایت اوست

با خود از بهر او جهاد کند

اسدالله که شیر رایت اوست

گو مکن وقف هیچ جا گر چه

مصحف کون پر ز آیت اوست

خود عبارت نمی‌توان کردن

ز آنچه آن انتها و غایت اوست

سیف فرغانی ار سخن شنود

اندکی زین نمط کفایت اوست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است

خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است

نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او

سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است

دید خورشید رخش وز سر انصاف به ماه

گفت من سایهٔ او بودم و خورشید این است

با رخ او که در او صورت خود نتوان دید

هر که در آینه‌ای می‌نگرد خودبین است

پای در بستر راحت نکنم وز غم او

شب نخسبم که مرا درد سر از بالین است

خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی

رویش از خون جگر چون رخ گل رنگین است

دلستان تر نبود از شکن طرهٔ او

آن خم و تاب که در گیسوی حورالعین است

در ره عشق که از هر دو جهان است برون

دنیی ای دوست ز من رفت و سخن در دین است

گر کسی ماه ندیده‌ست که خندید آن است

ور کسی سرو ندیده‌ست که رفته است این است

سیف فرغانی تا از تو سخن می‌گوید

مرغ روح از سخنش طوطی شکرچین است

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

 

دلبرا عشق تو نه کار من است

وین که دارم نه اختیار من است

آب چشم من آرزوی تو بود

آرزوی تو در کنار من است

آنچه از لطف و نیکوی در تست

همه آشوب روزگار من است

تا غمت در درون سینهٔ ماست

مرگ بیرون در انتظار من است

عشق تا چنگ در دل من زد

مطربش ناله‌های زار من است

شب ز افغان من نمی‌خسبد

هر که را خانه در جوار من است

خار تو در ره من است چو گل

پای من در ره تو خار من است

دوش سلطان حسنت از سر کبر

با خیالت که یار غار من است،

سخنی در هلاک من می‌گفت

غم عشق تو گفت کار من است

سیف فرغانی از سر تسلیم

با غم تو که غمگسار من است،

گفت گرد من از میان برگیر

که هوا تیره از غبار من است

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:27 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4327013
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث