برکرده خویشتن چو بگمارم چشم
بر هم زدن از ترس نمی یارم چشم
ای دیده شوخ بین که من چندین سال
بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم !
برکرده خویشتن چو بگمارم چشم
بر هم زدن از ترس نمی یارم چشم
ای دیده شوخ بین که من چندین سال
بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم !
دل را چو بعشق توسپردم چکنم
دل دادم و اندوه توبردم چکنم
من زنده بعشق توام ای دوست و لیک
از آرزوی روی تو مردم چکنم
ای کرده غم عشق تو غمخواری دل
درد تو شده شفای بیماری دل
رویت که بخواب درندیست کسش
دیده نشود مگر بیداری دل
خط تو که ننوشت کسی زآن سان خوش
چون شمع وصال در شب هجران خوش
آورد ببنده شاهدی خوش گرچه
شاهد که خط آرد نبود چندان خوش
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک
بد گفته همه عمر و شنیده زتو نیک
حد بدی و غایت نیکی اینست
کز من بتوبد بمن رسیده زتونیک
عشقت که بدل گرفته ام چون جانش
در دست و بصبر می کنم درمانش
وز غایت عزت که خیالت دارد
در خانه چشم کرده ام پنهانش
عشقت جگرم خورد و بدل روی آورد
رنگ از رخ من برد زتو بوی آورد
پای از در تو باز نگیرم که مرا
سودای توسر گشته درین کوی آورد
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد
واز بهر تو زهر اندهی نوش نکرد
ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد
آن را که تراهیچ فراموش نکرد
کردم همه عمر آنچه نمی بایدکرد
از کرده او حذر نمی شاید کرد
امروز چنینم و ندانم فردا
تا با من بیچاره چه فرماید کرد
جعفرکه زرخ ماه تمامی دارد
در شهر بلطف وحسن نامی دارد
با لشکر حسن در میان خوبان
زآنست مظفر که حسامی دارد