جعفرکه زرخ ماه تمامی دارد
در شهر بلطف وحسن نامی دارد
با لشکر حسن در میان خوبان
زآنست مظفر که حسامی دارد
جعفرکه زرخ ماه تمامی دارد
در شهر بلطف وحسن نامی دارد
با لشکر حسن در میان خوبان
زآنست مظفر که حسامی دارد
جعفرکه زرخ ماه تمامی دارد
در شهر بلطف وحسن نامی دارد
با لشکر حسن در میان خوبان
زآنست مظفر که حسامی دارد
در خانه دل عشق تو مجمع دارد
و از دادن جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص بتو کردم که وجود
نظمیست که از روی تو مطلع دارد
دل در طلب تو خستگیها دارد
کارش زغم تو بستگیها دارد
هر چند که پشت لشکر هستیم اوست
زان روی بسی شکستگیها دارد
ای سوخته شمع مه ز تاب رویت
وز خط تو افزون شده آب رویت
این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا
جز وقت زوال آفتاب رویت
ای نقطه دهن خطت عجب دایره است
وز مشک ترابگرد لب دایره است
بر روز رخت چو صبح صادق پیداست
کین خط تو گرد مه ز شب دایره است
ای نقطه دهن خطت عجب دایره است
وز مشک ترابگرد لب دایره است
بر روز رخت چو صبح صادق پیداست
کین خط تو گرد مه ز شب دایره است
ایام چو بست کهربا بر دستت
بی جرم بریخت خون ما بر دستت
سلطان غمت خنجر خود سوهان زد
تا کشته شود چو من گدا بردستت
در دیدن این مدینه زمزم آب
از مکه اگر سعی کنی هست صواب
زیرا که درو مقام دادر امروز
رکنی که ازو کعبه دلهاست خراب
گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی
از زر و سیم به آنست که کمتر گویی
شعر در دولت این سیم پرستان گدا
کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی
شعر با همت عارف که چو چرخست بلند
پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی
گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت
قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی
جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی
در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را
سزد ار همچو ملک روح مصور گویی
دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش
نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی
از پی جلوه طاوس جمالش خود را
طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی
بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد
از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی
ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید
گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی
خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد
همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی
در شب گور تو چون روز چراغی گردد
هر سخن کز پی آن شمع منور گویی
چون کف دوست کند دست سؤالت را پر
همچو خواهنده نان هرچه برین در گویی
گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود
خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی
سیف فرغانی دم در کش و او را مستای
مشک را مدح بناشد که معطر گویی