به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو

که شاه بیت سخنها شود فسانه تو

ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات

زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو

بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند

هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو

چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت

بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو

چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی

دمی ز شاه معطل نبود خانه تو

چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید

میان دانه دلهاست آشیانه تو

کسی که حلقه آن در زند بپای ادب

بیاید و بنهد سر بر آستانه تو

ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی

ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو

بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است

از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو

بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام

مگر عصای کلیم است تازیانه تو

ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال

چو موی راست شود فرق او بشانه تو

تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم

سخن بگو که خموشی بود کرانه تو

از آن ز دایره اهل عصر بیرونی

که غیر نقطه دل نیست در میانه تو

از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی

که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو

ترازویی که گرت در کفی بود دنیا

ز راستی نگراید جوی زبانه تو

ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست

بهشت وار ز عرشست آسمانه تو

بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست

یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو

ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت

چو آب گشته روان از شرابخانه تو

نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک

بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو

ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست

که مرغ روح همی پرورد بدانه تو

بدولت شرف نفس تو عزیز شود

متاع شعر که خوارست در زمانه تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

بسوی حضرت رسول الله

می روم با دل شفاعت خواه

نخورم غم از آتش، ار برسد

آب چشمم بخاک آن درگاه

هیچ خیری ندیدم اندر خود

شکر کز شر خود شدم آگاه

گشت در معصیت سیاه و سپید

دل و مویم که بد سپید و سیاه

ره بسی رفته ام فزون از حد

خر بسی رانده ام برون از راه

هیچ ذکری نگفته بی غفلت

هیچ طاعت نکرده بی اکراه

ماه خود کرده ام سیه بفساد

روز خود کرده ام تبه بگناه

خود چنین ماه چون بود از سال

خود چنین روز کی بود از ماه

شب سیاهست و چشم من تاریک

ره درازست و روز من کوتاه

بیژن عقل با من اندر بند

یوسف روح با من اندر چاه

هم بدعوی گرانترم از کوه

هم بمعنی سبکترم از کاه

گاه بر نطع شهوتم چون پیل

گاه بر نیل نخوتم چون شاه

گرگ طبعم بحمله همچون شیر

سگ سرشتم بحیله چون روباه

دین فروشم بخلق و در قرآن

خوانم: الدین کله لله

نفس من طالبست دنیا را

چه عجب التفات خر بگیاه

ای مرقع شعار کرده، چه سود

خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه

نه فقیری نه صوفی ار چه بود

کسوتت دلق و مسکنت خانقاه

نشود پشکلش چو نافه مشک

ور شتر را تبت بود شبگاه

کس بافسر نگشت شاه جهان

کس بخرقه نشد ولی آله

نرسد خر بپایگاه مسیح

ورچه پالان کنندش از دیباه

نشود جامه باف اگر گویند

بمثل عنکبوت را جولاه

لشکر عمر را مدد کم شد

صفدر مرگ عرضه کرد سپاه

ای بسا تاجدار تخت نشین

که بدست حوادث از ناگاه

خیمه آسمان زرین میخ

بر زمین شان زده است چون خرگاه

دست ایام می زند گردن

سر بی مغز را برای کلاه

از سر فعلهای بد برخیز

ای بنیکی فتاده در افواه

گرچه مردم ترا نکو گویند

بس بود کرده تو بر تو گواه

نرهد کس بحیله از دوزخ

ماهی از بحر نگذرد بشناه

سرخ رویی خوهی بروز شمار

رو بشب چون خروس خیزپگاه

ناله کن گرچه شب رسید بصبح

توبه کن گرچه روز شد بیگاه

مرض صد گنه شفا یابد

از سردرد اگر کنی یک آه

چون زمن بازگیری آب حیات

گر بخاکم نهند یا رباه

مر زمین را بگو که چون یوسف

او غریبست اکرمی مثواه

وآن چنان کن که عمر بنده شود

ختم بر لااله الاالله

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا درویش رعناوش چو مطرب با سماعت خوش

بنزد ره روان بازیست رقص خرس وار تو

چه گویی نی روش اینجا بخرقه است آب روی تو

چه گویی همچو گل تنها برنگست اعتبار تو

بهانه بر قدر چه نهی قدم در راه نه، گرچه

ز دست جبر در بندست پای اختیار تو

باسب همت عالی توانی ره بسر بردن

گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو

بدرویشی بکنجی در برو بنشین و پس بنگر

جهانداران غلام تو جهان ملک و عقار تو

ترا عاری بود زآن پس شراب از جام جم خوردن

چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو

ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت

چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو

ترا در گلستان جان هزارانند چون بلبل

وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو

سخن مانند بستانست و ذکر دوست دروی گل

چو بلبل صد نوا دارد درین بستان هزار تو

تو چنگی در کنار دهر و صاحب دل کند حالت

چو زین سان در نوا آید بریشم وار تار تو

چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی

غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور

که بی دینی است دین تو و بی شرعی شعار تو

دل بیچاره یی راضی نباشد از قضای تو

زن همسایه یی آمن نبوده در جوار تو

ز بی دینی تو چون گبری و زند تو سجل تو

ز بی علمی تو چون گاوی و نطق تو خوار تو

چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق

تو دجالی درین ایام و جهل تو حمار تو

اگر خوی زمان گیری و گر ملک جهان گیری

مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو

ترا در سر کلهداریست چون کافر از آن هرشب

ببندد عقد با فتنه سر دستار دار تو

چو زر قلب مردودست و تقویم کهن باطل

درین ملکی که ما داریم یرلیغ تتار تو

کنی دین دار را خواری و دنیادار را عزت

عزیز تست خوار ما عزیز ماست خوار تو

دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند

تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو

ترا بینند در دوزخ بدندان سگان داده

زبان لغوگوی تو، دهان رشوه خوار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا مستوفی کافی که در دیوان سلطانان

بحل و عقد در کارست بخت کامکار تو

گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری

عوانی تا بانگشتی که باشد در شمار تو

قلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب در

دواتت سله ماری کزو باشد دمار تو

خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه

چو در دیوان شه گردد سیه سر زرده مار تو

تو ای بیچاره آنگاهی بسختی در حساب افتی

کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو

چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان

وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو

بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو

چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد

دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو

بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه

ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو

بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو

بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی

بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو

چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک

چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو

تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود

بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا

چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو

بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو

ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو

ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر

که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو

چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان

وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو

بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو

چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد

دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو

بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه

ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو

بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو

بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی

بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو

چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک

چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو

تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود

بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا

چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو

بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو

ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو

ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر

که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو

در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو

چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی

که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو

چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی

تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو

تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی

مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو

طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید

ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو

ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد

ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو

تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت

بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو

ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم

چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو

ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو

زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو

زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود

بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو

ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید

بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو

کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت

که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو

چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند

سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو

بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد

تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو

بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی

بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو

ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد

که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکش

که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو

ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی ناید

ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو

نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست

نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو

عیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن

چو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تو

مروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگر

که مروارید اشک اوست در گوشوار تو

خری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دین

دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو

چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم

ازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتو

چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی

تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو

بباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیت

نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو

نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو

نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو

بشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانم

در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو

بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر

وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4552538
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث