به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ایا دلت شده از کار جان بتن مشغول

دمی نکرده غم جانت از بدن مشغول

دوای این دل بیمار کن، چرا شده ای

چو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغول

بگنده پیر جهان کهن فریفته ای

چو نوجوان که نخستین شود بزن مشغول

ز کار آخرتت کرد شغل دنیا منع

چو مرغ را طلب دانه از وطن مشغول

شتردلی و (خر نفس و) گاو طبعت کرد

از آن چراگه خرم بدین عطن مشغول

بمدح دنیی دون نفس زاغ همت تو

چو عندلیب با ستایش چمن مشغول

لباس دینت کهن شد برای جامه نو

ز ساز مرگ همی داردت کفن مشغول

برای منصب و مالی ز علم و دین بیزار

ز بهر کسب معاشی بمکر و فن مشغول

بعشق بازی با قید زلف مه رویان

دل سیاه تو غازیست بر رسن مشغول

ز ملک و ملک برآیی چو در ولایت تو

تو خفته نفسی و دشمن بتاختن مشغول

نه مرد آخرتی؟ چون بشغل دنیا کرد

ترا ز رفتن ره نفس راهزن مشغول؟

بلی معاویه جاه جوی نگذارد

اگر بکار خلافت شود حسن مشغول

عقاب وار اگر چه گرفته ای بالا

ولی دلت سوی پستیست چون زغن مشغول

دل چو شمع فروزنده را بر آتش آز

فتیله وار چه داری بسوختن مشغول

چو مرغ اوج نگیری درین هوا چون تو

در آشیانه چو فرخی بپر زدن مشغول

ز ذکردوست اگر طالبی درین صحرا

چو مرغ باش قدم سایرودهن مشغول

الاهی از پی شادی و راحت دنیا

مرا مدار بغمهای دلشکن مشغول

ز ساز فقر مرا غیر جامه چیزی نیست

نه آلتی که بکاری توان شدن مشغول

بخرقه یی که مرا هست، همچو یعقوبم

ببوی طلعت یوسف بپیرهن مشغول

بخویشتن ز تو مشغولم، آنچنانم کن

که بعد ازین بتو باشم ز خویشتن مشغول

ترا بنزد تو هردم شفیع می آرم

بحق آنک مگردان مرا بمن مشغول

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

زهی بر جمال تو افشانده جان گل

ز روی تو بی رونق اندر جهان گل

ز وصف تو اندر چمن داستانی

فرو خواند بلبل برافشاند جان گل

چو بلبل بنام رخت خطبه خواند

اگر همچو سوسن بیابد زبان گل

ز روی تو رنگی رسیده است گل را

که اندر جهان روشناسست از آن گل

اگر همچو من از تو بویی بیاید

چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل

بباد هوای تو در روضه دل

درخت محبت کند هر زمان گل

گر از گلشن وصل تو عاشقی را

بدست سعادت فتد ناگهان گل

در اطوار وحدت بدو رو نماید

برنگی دگر جای دیگر همان گل

گرم گل فرستد ز فردوس رضوان

مرا خار تو خوشتر آید از آن گل

همه کس گلی دارد اندر بهاران

چو تو با منی دارم اندر خزان گل

تو پایی بنه در چمن تا بگیرد

ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل

گل لاله رخ روی بر خاک مالد

چو بر عارض تو کند ارغوان گل

تو درخنده آیی بصد لب چو غنچه

چو بر چهره من کند زعفران گل

درین ماه کندر زمین می درفشد

بدان سان که استاره بر آسمان گل

بپشتی آن سخت گستاخ رو شد

که خندید در روی آب روان گل

ازین غم که با بلبلان سبک دل

بمیوه کند شاخ را سرگران گل

درون چون دل غنچه خون گشت ما را

برون آی تا چند باشد نهان گل

چو روی تو بیند یقین دان که افتد

میان خود و رویت اندر گمان گل

ز بهر زمین بوس در پیش رویت

برون آورد صد لب از یک دهان گل

اگر خود بخاری مدد یابد از تو

برون آورد آتش از روی نان گل

چو نزدیک (آتش) شوی دور نبود

که آتش شود لاله، گردد دخان گل

چو تو بامنی پیش من خار گل دان

چو من بی توام نزد من خاردان گل

چو در گلستان بگذری در بهاران

ایا مر ترا همچو من مهربان گل

فرود آی تا چشم بد را بسوزد

سپندی بر آن روی آتش فشان گل

گر از بهر نزهت ز باغ جمالت

برضوان دهی دسته یی در چنان گل

نه در برگ سدره بود آن لطافت

نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل

وگرچه شب و روز بیش از ستاره

کند مرغزار فلک ضمیران گل

جهان سربسر خرمی از تو دارد

برین هست یک شاهد از روشنان گل

چو برجیست باغ جمالت که دایم

درو می کند با شکوفه قران گل

ز خطی که نامی بود بروی از تو

چو کاغذ ز مسطر بگیرد نشان گل

شود لفظ عذب سخن در بیان تر

کند شاخ خشک قلم در بنان گل

بحسن تو اندر بهاران شکوفه

محالست از آن سان که در مهرگان گل

اگر با تو ای میوه دل شکوفه

سرافگنده نبود چو در بوستان گل

بسی تیر طعنه ز خاری که دارد

زند بروی از شاخ همچون کمان گل

الا ای صبا باغبان را خبر کن

ستم می کند سخت بر بلبلان گل

چو بلبل همی نالم از مهرش، آری

چنین بردهد دوستی با چنان گل

گر آن گلستان گیرد اندر کنارم

تنم را شود مغز در استخوان گل

بهشتی شمارم من آن پیرهن را

کز اندام او باشدش در میان گل

چنان می نماید ز پیراهن آن تن

(که) از شعر نسرین و از پرنیان گل

میان من و او جدایی نشاید

که من خارم و هست آن دلستان گل

مرا گفت از بهر من گل بیاور

ادب نیست بردن سوی گلستان گل

ز دست من ار خار باشد بگیرد

نگاری که نستاند از دیگران گل

اگر چه ز شاخ درخت قریحت

بسختی برآید چو گوهر ز کان گل

چو خورشید مهرش بزد شعله، کردم

بپیرانه سر چون درخت جوان گل

چو در شعر جلوه کنم روی او را

چو نظارگی اوفتد بر کران گل

اگر چند گویی که همچون گیاهست

ز بستان طبعت بر شاعران گل

همین قوم را از طمع می نماید

زنان دوستی تره بر روی نان گل

باغراض فاسد بود نزد مردم

گل هرکسی خار و خار کسان گل

هم از گوسپند علف جوی باشد

که قیمت ندارد بنزد شبان گل

بدین شعر دیوان من گلشنی دان

ز گرما و سرما درو بی زیان گل

زتری که هست از ردیفش تو گویی

برآمد چو نیلوفر از آبدان گل

مکن عیب ار چند بی عیب نبود

که جمع است با خار در یک مکان گل

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل

ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل

این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع

همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل

دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم

بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل

زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد

خانه دین را که بس باریک شد استون عدل

ظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جور

گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل

چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام

هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل

دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند

وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل

آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین

چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل

گرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هست

راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل

اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدور

بهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل

حاکمی عادل همی باید که دندان برکند

مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل

باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را

خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل

آمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفته

مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل

تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک

هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل

گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو

جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل

تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین

خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل

ظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستی

روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل

حرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک را

گوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدل

سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم

راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال

یافته از صورت تو بدر نکویی کمال

رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره

پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال

در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو

هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال

گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا

ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال

نزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گل

پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل

تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه

بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیال

بر امید قرب تو داریم تا صبح اجل

در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال

تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیر

طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال

عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود

سوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصال

از فنای جان ندارد بیم عاشق در طریق

وز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتال

هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز

محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال

جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود

واهل رحمت در امور از روی او گیرند فال

گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن

کند رین میدان چو تو مردی نباشد در رجال

نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق

کی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال

غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن

ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال

طعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنک

حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال

گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان

زآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلال

تا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخن

زین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال

در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد

دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال

یافته از صورت تو بدر نکویی کمال

رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره

پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال

در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو

هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال

گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا

ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال

نزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گل

پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل

تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه

بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیال

بر امید قرب تو داریم تا صبح اجل

در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال

تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیر

طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال

عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود

سوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصال

از فنای جان ندارد بیم عاشق در طریق

وز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتال

هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز

محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال

جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود

واهل رحمت در امور از روی او گیرند فال

گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن

کند رین میدان چو تو مردی نباشد در رجال

نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق

کی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال

غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن

ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال

طعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنک

حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال

گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان

زآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلال

تا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخن

زین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال

در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد

دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

دلش شکسته نگردد ازین سخن دانم

که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ

بسوی حضرت او زین نمط سخن نبرم

کز ابلهیست زدن بر محک زرگر سنگ

من از برای دل او دگر نگویم شعر

که آب می نکند بیش ازین اثر در سنگ

بدین قصیده تر در وغای هجرانش

مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ

جواب این سخن آبدار ممکن نیست

مگر خطیب صدا را که هست منبر سنگ

بدین فریده ز عطار طبع من چه عجب

که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ

بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر

ازین قصیده رسانم بهفت کشور سنگ

مگوی از آنکه نباشد درین لطایف عیب

مجوی از آنکه نیابی در آب کوثر سنگ

سزد که وزن نیارد بنزد گوهر سنگ

که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ

چو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپای

چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ

اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم

بنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ

عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من

بدر نظم مرصع کند چو زیور سنگ

کسی که نسبت گوهر کند بخاک درت

چو صیرفیست که با زر کند برابر سنگ

تو همچو آب لطیفی از آن همی داری

مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ

چکید در ره عشق تو خون دل بر خاک

رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ

کجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راه

اولاغ عمر سقط می شود بهر فرسنگ

پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم

بدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ

دلت کنون بجفا میل بیشتر دارد

چرا ز مرکز خود می(کنی) فروتر سنگ

مرا بچنگ جفا می زنی و می گویی

که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ

ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش

که بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگ

بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند

که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ

نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل

نه کار گوی کند گر بود مدور سنگ

ز نور عشق شود چون ملک بمعنی مرد

ز بت تراش شود آدمی بپیکر سنگ

نه پرتو اثر عاشقیست در هر دل

نه معجز حجر موسویست در هر سنگ

بنای کعبه مهرت چو می نهاد دلم

بعقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ

مرا زمانه مدد خواست سنگ نیافت

فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ

حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر

رقم پذیر شود زآن سخن چو دفتر سنگ

ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک

در آب تیره چو ماهی شود شنا گر سنگ

ز فیض معدن لطفت عجب همی دارم

که در مقام جمادی نگشت جانور سنگ

در آن مقام که روشن دلان عشق تواند

چو آب آینه گون روی راست مظهر سنگ

نه او مه است ز تو گر بلند بر شد مه

نه او به است ز زرگر بود فزون تر سنگ

چو تاب مهر تو بر دل رسید دل بگذاخت

چو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگ

مراد صعقه موسیست گرچه بر سر طور

شود بنور تجلی حق منور سنگ

شراب شوق توم مست کرد و خواهم زد

بدست عربده بر شیشهای اختر سنگ

که روح مست شود چون بدل در آید عشق

زمین شراب خورد چون رسد بساغر سنگ

فروغ عشق تو در جان نهان همی دارم

چو در دل آتش نوزاده را معمر سنگ

کسی که زنده دل از عشق نیست گر شاهست

بمردکی شود (او) همچو کور افسر سنگ(؟)

صبا ز خاک درت گر برو فشاند گرد

چو ناف آهوی چینی شود معطر سنگ

چو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرا

از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ

زمین جامد را از نبات گوناگون

چو روح نامیه دردی کند مصور سنگ

اگر ز صفحه رویت بدو مثال رسد

چو روی صفحه بگیرد نشان ز مصدر سنگ

وگر ز لعل تو خورشید لعل برگیرد

ز عکس پرتو او گوهری شود هر سنگ

بتو همی نرسد رقعه نیازم از آنکه

کبوتران دعا راست بسته بر پر سنگ

ز برج همت ما خود کجا کند پرواز

بجای نامه چو بستیم بر کبوتر سنگ

ز دست انده تو بر درخت هستی ما

چه شاخها شکند گر شود مکرر سنگ

ز بعد آنکه مرا مدتی قضای آله

میان خطه تبریز چون گهر در سنگ

نشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوست

چنانک بر لب جوی از برای گازر سنگ

مرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهر

که کافران عرب بر لب پیمبر سنگ

بسی دویدم و هرگز وفا ندیده زیار

بخیره چند خورم از جفای دلبر سنگ

مشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آید

هزار بار گر این نقد را زنی بر سنگ

اگر بپرسد از من کسی که چون گفتی

سخن بلند و متین همچو کوه یکسر سنگ

رفیق دوست چو شاید که دشمنان باشند

روا بود که بسازم ردیف گوهر سنگ

اگرچه غیر لب لعل او کسی ندهد

بهای این گهری کندروست مضمر سنگ

بسی بگفتم و سودی نداشت، کردم عهد

که بعد ازین نزنم بر درخت بی بر سنگ

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک

رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک

ای از برای بردن گنجینهای مور

چون موش نقب کرده درین تودهای خاک

زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست

جز مردم آرد می نکند آسیای خاک

ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک

فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک

ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک

در جان تو چو آتش حرصست شعله ور

تن پروری بنان و بآب از برای خاک

در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک

بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک

آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک

ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا

خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک

داوری درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک

زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالبست درین دورانای خاک

در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک

بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند بزیر غطای خاک

ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک

گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک

بیگانه شد ز شادی و با اند هست خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک

از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک

بستان عدن پرگل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک

ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک

جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک

در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک

خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک

آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم پروری نکند اقتضای خاک

خود شیر شادیی نرساند بکام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک

عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست

آیینه مکدر عبرت نمای خاک

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک

آتش مثال حله سبز فلک بپوش

برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک

بی عشق مرد را علم همتست پست

بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک

ره کی برد بسینه عاشق هوای غیر

خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک

تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیات آدمی آب بقای خاک

وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک

حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک

گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک

ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک

از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند

در سایه عنایت تو ذره های خاک

تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک

از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک

«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

با حسن چو لطف یار کردی

ای جان بنگر چه کار کردی

دل را بسخن گشاد دادی

دی را بنفس بهار کردی

با چاکر خرد خود بسی لطف

ای صدر بزرگوار کردی

چون شعر رهی نهان نماند

فضلی که تو آشکار کردی

از وصل بریده بود امیدم

بازم تو امیدوار کردی

از نامه خود طویله در

در گردن روزگار کردی

چون دست عروس نامه یی را

از خامه پر از نگار کردی

زین نامه که دام مرغ روح است

چون من ز غنی شکار کردی

از بهر جمال وصل خود باز

چشم املم چهار کردی

زین چند لقب که حد من نیست

بر مزبله در نثار کردی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:07 PM

 

ای بوده همتم همه طول بقای تو

همت اثر نکرد و بدیدم فنای تو

نزدیک عصر بود که ناگه غروب کرد

اندر محاق حادثه ماه بقای تو

هم عاقبت ز دست حوادث قفا خورد

آن سخت رو که تیغ زد اندر قفای تو

آن کو بدست ظلم ترا قید کرده بود

روزی هلاک سرشودش بند پای تو

شمر تو چون یزید سمر شد بفعل بد

ای تو حسین و آقسرا کربلای تو

این هفت ماهه زحمت و محنت ز ناکسان

رنجوری تو بود و شهادت شفای تو

ما قصها بحضرت حق رفع کرده ایم

از بهر کسر دشمن و نصب لوای تو

روزی قصاص تو بکند باوی ارچه داد

ایزد ز گنج رحمت خود خون بهای تو

از سد ره در گذشتی طوبی لک الجنان

ای بوده قرب حضرت حق منتهای تو

دولت سرای تست بهشت این زمان و لیک

دشمن سگیست دور ز دولت سرای تو

تا روز مرگ شادی دلهای دوستان

گم گشت از مصیبت انده فزای تو

جسمت چو جان نهان شد و دل را نمی رود

از پیش چشم صورت معنی نمای تو

زین غم که نیش بر رگ جان می زند چو مرگ

بیگانه شد ز شادی دل آشنای تو

سبحان قادری که بده روز جمع کرد

حکمش غزای خصم ترا با عزای تو

وین سخت روی سست قدم را که زار ماند

بگذاشتیم تاش بگیرد خدای تو

این خرق عادت از تو دلیل کرامتست

من مدعی صادق و شهری گوای تو

کندر سر بریده چو طوطی در قفس

می گفت ذکر بلبل دستان سرای تو

حقا که در عساکر ارواح خافقست

در صف اولیا علم کبریای تو

صدیق جد تست و بدو جانت واصل است

ای انبیا باجمعهم اولیای تو

در زندگی تو دوست صادق بدی مرا

تا زنده ام بصدق بگویم دعای تو

لطف بنزد خویش مرا جای داده بود

ایزد کناد جنت فردوس جای تو

گرچه خدا بدست کرم مسندی نهاد

اندر جوار حضرت خویش از برای تو

با طول عمر باد همایون چو بخت نیک

ایام دو سلاله میمون لقای تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:06 PM

 

ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف

بچشم جان رخ معنی نگر بجای حروف

بگرد حرف چو اعراب تا بکی گردی

بملک عالم معنی نگر ورای حروف

مدبرات امورند در مصالح خلق

ستارگان معانیش بر سمای حروف

عروس معنی او بهر چشم نامحرم

فرو گذاشته بر روی پردهای حروف

خلیفه وار بدیدی امام قرآن را

لباس خویش سیه کرده از کسای حروف

زوجد پاره کنی جامه گر برون آید

برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف

عزیز قرآن در مصر جامع مصحف

فراز مسند الفاظ و متکای حروف

شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف

نمود از دل جام جهان نمای حروف

حدیث گنج معانی همی کند با تو

زبان قرآن در کام اژدهای حروف

دل صدف صفتت بر امید در ثواب

ز بحر قرآن قانع بقطرهای حروف

بکام جان برو آب حیات معنی نوش

ز عین چشمه الفاظ وز انای حروف

مکن بجهل تناول، که خوان قرآن را

پر از حلاوه علم است کاسهای حروف

قمطرهای نباتست پر ز شهد شفا

نهاده خازن رحمت برو غطای حروف

عرب اگر چه بگفتار سحر می کردند

از ابتدای الف تا بانتهای حروف

حبال دعوی برداشتند چون بفگند

کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف

بدوستانش فرستاد نامه ایزد

که ره برند بمضمونش از سخای حروف

پس آمده ز کتب بوده پیشوای همه

چنانکه حرف الف هست پیشوای حروف

بآفتاب هدایت مگر توانی دید

که ذرهای معانیست در هوای حروف

اگر مرکب گردد چو صورت و بیند

بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف

ببارگاه سلیمان روح هدهد عقل

خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف

بدین قصیده که گفتم، درو بیان کردم

که ترک علم معانی مکن برای حروف

تو در حروف هجا خوانده ای کجا دانی

که مدح معنی شد گفته بی هجای حروف

گمان مبر که برد راه سایر معنی

بسوی منزل فهم تو جز بپای حروف

چو نای بلبل خواننده گشت تیز آهنگ

تو ره بپرده معنی براز نوای حروف

بسوی شاه معانی بسان حجابند

معرفان نقط بر در سرای حروف

سماع چون کنی از زخمه زبان باصول

بدست دل نزنی بر چهارتای حروف

ورآب لفظ نباشد کجا برون آید

دقیق معنی از زیر آسیای حروف

تو کوردل نکنی رو بدان طرف که بود

جمال معنی، اگر نشنوی ندای حروف

اگر تو مدحت قرآن کنی چنانکه سزاست

کی احتمال معانی کند وعای حروف

بجمع کردن الفاظ و نظم دادن آن

نه مدح معنی گفتیم و نی ثنای حروف

ز روی علم معانی همچو مو باریک

چو زلفهاست گره بسته در قفای حروف

الهی ار چه ز قرآن ندارم آگاهی

مرا عطا کن فهمی گره گشای حروف

ادای حق معانی آن ببخش مرا

چنانکه عاصم و بوعمر ورا ادای حروف

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4329728
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث