به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

الا ای زده چون من از عشق لاف

مزن در ره عشق لاف از گزاف

نگنجد دل عاشق اندر دو کون

نیاید ید قدرت اندر نکاف

تو با عاشقان همسری چون کنی

بفقهی که داری سراسر خلاف

نه همتا بود اطلس چرخ را

بکرباس خود ابر اسپید باف

اگر قطره در نفس خود هست خرد

بزرگست چون شد بدریا مضاف

بر الواح اطفال اگر حرف بود

ببین در نبی سوره یی گشته قاف

ترا هست جانی چو آب روان

ازین جسم حالی مزن هیچ لاف

چو در اصل پاکش براهیم هست

پیمبر ننازد بعبد مناف

اگرچه گه سعی در کار علم

چو حاجی رمل میکنی در مطاف

تو گر کعبه باشی بفضل و شرف

درین گوی کردن نیاری طواف

نه از بهر عشقست طبع دورنگ

نه از بهر تیرست قوس نداف

تو عاشق بر آن کس شوی کو بود

چو قاقم بسینه چو آهو بناف

همی کوش با نفس خویش و مترس

که غالب بود حیدر اندر مصاف

شب خویشتن روز کن این زمان

که مه بدرو ابرست در انکساف

در انداز خود را بدریای عشق

گهر می ستان و صدف می شکاف

چو در دفتر عشقت آرند نام

جهانی شوی از عوارض معاف

تو در مصر عرفان عزیزی شوی

چو یوسف بتعبیر سبع عجاف

ز امر کن اندر گلستان خلق

بدانی چه برگ آورد شاخ کاف

بتو رو نمایند آن مردمی

که هستند در صلب امکان نظاف

ایا سیف فرغانی ار عاقلی

برو گوشه یی گیر و بگزین عفاف

ز تو کار عشاق ناید چنانک

ز بینی سرشک وز دیده رعاف

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:00 PM

 

حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانش

ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش

در همه مملکت امروز سلیمانی نیست

کآدمی را نبود درد سر از دیوانش

ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی

می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش

هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق

از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش

بینوایی که ورابر جگر آبی نبود

جهد کن گر ندهی تا نستانی نانش

مهر دنیای دنی در دل خود سخت مگیر

کآزمودند بسی سست بود پیمانش

خانه یی را که ازو همچو تو رفتند بسی

چند از بهر نشستن کنی آبادانش

ملک عقبی متعلق بکسی خواهد بود

که تعلق نکند هیچ بدنیا جانش

حاصل عمر تو وقتست، گرامی دارش

مایه کار تو عمرست، غنیمت دانش

پادشاهی که باندوه رعیت شادست

همچو شادیست بقایی نبود چندانش

با همه حسن نظر کن که چه کوته عمرست

گل که از گریه ابرست لب خندانش

حصن اقبال خود از همت درویشان ساز

چون تو در کشتی نوحی چه غم از طوفانش

آسمان بار شود پشت زمین را چون کوه

گر حمایت نکند همت درویشانش

نقد شعری که عیارش نه چنین است، بدان

که زراندود تکلف بود آن، مستانش

سیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی

« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:00 PM

 

چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ

چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ

سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو

که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ

ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر

که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ

بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است

بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ

چو روی خوبش در باغ نیست خندان گل

چو خوی تیزش در جنگ نیست بران تیغ

کسی که با من شمشیر آشکار زدی

چو تیر غمزه او دید کرد پنهان تیغ

بتیغم از دهن او جدا نگردد لب

وگر چو اره برآرد هزار دندان تیغ

ایا ز روی تو اسلام کرده پشت قوی

مکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغ

بحسن مملکت مصر حاصلست ترا

چو یوسف ار نزنی با عزیز ریان تیغ

میان زمره خوبان تو حجت الحقی

ز بهر منکر آن حجتست برهان تیغ

ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشیر،

و گرچه از کف تو در در است درمان تیغ،

چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه

بجای من بدر آرد سر از گریبان تیغ

خط تو دیدم و از بنده دل برفت که هست

برای فتح سبا نامه سلیمان تیغ

ز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلح

بجزیه باز گرفتم ز کافرستان تیغ

که تا بطاعت و خدمت سری فرو نارد

خلیفه باز نگیرد ز اهل طغیان تیغ

میان ما و مخالف برای تو جنگست

کشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغ

پی عروس خلافت که در کنار آید

میان لشکر بومسلم است و مروان تیغ

بوصل تو نرسد بنده چون رقیبانت

کشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغ

کجا سریر بخارا رسد با یلک خان

سبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغ

دو چشم راست چو مردم بهم رسیدندی

ز بینی ار نبدی در میان ایشان تیغ

ز کاسه سر لشکر بریزد آب حیات

دو پادشا چو زنند از برای یک نان تیغ

برای چون توپری صورتی عجب نبود

که با سپاه شیاطین زنند انسان تیغ

نظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیم

که هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغ

ز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشته

چو دزد دید که جلاد زد بسوهان تیغ

ز آفتاب جمال تو رو نگردانم

وگر ز ابر ببارد بجای باران تیغ

ز عشق گل نرود عندلیب جای دگر

وگرچه خار کشیدست در گلستان تیغ

منم قتیل تو ای جان و آن اثر دارد

غم تو در دل عاشق که در شهیدان تیغ

اگر چه حکم روانی ولی مران و مزن

بقوتی که تو داری برین ضعیفان تیغ

که بهر حفظ ولایت دعای درویشان

چو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغ

مبارزان همه بر تن زنند و این مردان

بدست صفدر همت زنند بر جان تیغ

تو آب دیده درویش را گزاف مدان

که ابر گریان دارد ز برق خندان تیغ

چو دردمند هوای توایم هر ساعت

فرو مبر بجراحات دردمندان تیغ

گرش ز سنگ بود پشت همت ایشان

فرو برد شتر کوه را بکوهان تیغ

ز جمله خلق بقیمت بهند عشاقت

کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغ

بسوی روی تو از چشم ناوک اندازت

مبارزان نظر کرده اند پنهان تیغ

ز نیکوان جهان کس ترا منازع نیست

که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغ

نه در مقابله رویهای خوب آید

بسان آینه گر روشنست و تابان تیغ

مقیم کوی ترا از رقیب (تو) چه غمست

که بر کسی نزند در بهشت رضوان تیغ

پی سرور دل تنگ بنده چون شادی

همی زند غم تو با سپاه احزان تیغ

ز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهست

چو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغ

ایا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن

که نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغ

ز خنجر ملک الموت بیم نیست مرا

چو در کفش نبود از فراق جانان تیغ

مرا سپاه حوادث ز پای در نارد

چو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغ

چو عاشقی نکند سنگ به بود ز آن دل

چو دشمنی نکشد چوب به بود زآن تیغ

چو راه می نروی خرقه یی مپوش چو من

چو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغ

کمال نفس بعشق است مرد طالب را

چه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغ

تمام همچو سپر چون شود کمال هلال

اگر برو نزند آفتاب رخشان تیغ

برای دوست بکش نفس را که با کافر

چو انبیا ز پی دین زند مسلمان تیغ

بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد

که بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغ

بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم

بوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغ

برای نان بود اندر میان شاهان جنگ

ز بهر جان نبود در میان یاران تیغ

رعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حرب

پیاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغ

چو زال زر برو ایران زمین نگه می دار

چو رستم ار نزنی در بلاد توران تیغ

بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند

عرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغ

کند ز هستی خود مرد را مجرد عشق

ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغ

ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود

برای ملک بزن همچو پادشاهان تیغ

بترس از سرت آنجا که عشق پای نهاد

بپوش جوشن آنجا که گشت عریان تیغ

چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک

بده بهر که خوهی وز ملوک بستان تیغ

چو بوسعید خراسان بآل سلجق داد

نراند سلطان مسعود در خراسان تیغ

شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک

شود بدست تو در آب گوهرافشان تیغ

بدست همت بر صفدران جوشن پوش

چو برق از پس خفتان ابر می ران تیغ

اگرچه علمت باشد برای خرق حجب

ببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغ

که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست

ز سنت نبوی با لوای قرآن تیغ

ز راه راحت تن پای سعی باز گرفت

چو دست همت دل راند بر سر جان تیغ

بعمر اگر خضری از فنا همی اندیش

که مرگ تعبیه دارد در آب حیوان تیغ

بچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپار

بمرد معرکه جویی بده نه چوپان تیغ

مدام فکر بترکیب شعر صرف مکن

بدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغ

زبان بخامشی اندر دهان نگه می دار

ز بند یابی امان گر کنی بزندان تیغ

بعارفان نرسد کس بشاعری هرگز

کجا رساند مریخ را بکیوان تیغ

براه عشق نشاید ز شعر کرد دلیل

بگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغ

کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر

سپهبدی که دهد در وغا بکوران تیغ

بوقت حمله سپهدار وصف شکن نشود

وگر چه برزگری یافت در بیابان تیغ

برین نهج که تویی با چنین بلاغت شعر

تو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغ

ز صفدران سخن پیش ازین نپندارم

که کس کشیده بود غیر تو ازین سان تیغ

سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند

درین قصیده بیاشامدش چو ثعبان تیغ

بنزد دوست مبر شعر سیف فرغانی

بروز رزم مکش پیش پوردستان تیغ

بغیر حق نشود مشتغل بکس عارف

بجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:00 PM

 

نصیحت می کنم بشنو بر آن باش

بدل گر مستمع بودی بجان باش

چو ملک فقر می خواهی بهمت

برو بر تخت دل سلطان نشان باش

بتن گر همچو انسان بر زمینی

بدل همچون ملک بر آسمان باش

درین مرکز که هستی همچو پرگار

بسر بیرون بپای اندر میان باش

بهمت کش بلندی وصف داتست

سوی بام معالی نردبان باش

برغبت خدمت زنده دلی کن

ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش

چو رفتی در رکاب او پیاده

برو با اسب دولت هم عنان باش

در دولت شود بر تو گشاده

گرت گوید چو سگ بر آستان باش

میان مردم ار خواهی بزرگی

رها کن خرده گیری خرده دان باش

ببد کردن بجای دشمن ای دوست

اگرچه می توانی ناتوان باش

بزر پاشیدن اندر پای یاران

چودی گر چند بی برگی خزان باش

اگرچه نیستی زرگر چو خورشید

چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش

ز معنی چون صدف شو سینه پر در

ولیکن همچو ماهی بی زبان باش

گر از دیو آمنی خواهی پری وار

برو از دیده مردم نهان باش

چو سرمه تا بهر چشمی درآیی

برو روشن چو میل سرمه دان باش

گر از منعم نیابی خشک نانی

بآب شکر او رطب اللسان باش

چو نعمت یافتی بهر دوامش

باخلاص اندر آن الحمدخوان باش

ولیک از طبع دون مشنو که گوید

چو سگ بر هر دری از بهر نان باش

چو گشتی قابل منت بمعنی

بصورت مظهر نعمت چو خوان باش

چو نفست آتش شهوت کند تیز

برو از آب صبر آتش نشان باش

گرت شادی بود از غم براندیش

گرت انده رسد رحب الجنان باش

چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم

چو زر آنجا از آتش بی زیان باش

نصیب هرکسی از خود جدا کن

گدا را نان و سگ را استخوان باش

بلطف ای سیف فرغانی ز مردم

چو چشم مست خوبان دلستان باش

باحسان مردم رنجور دل را

چو روی نیکویان راحت رسان باش

بجود ارچه بآبت دست رس نیست

حیات خلق را علت چو نان باش

سبک سر را که از دنیاست شادان

چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش

از آب جوی مستغنی چو بحری

بخاک خویش مستظهر چو کان باش

بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ

بنام نیک اول چون نشان باش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد

بینند نور باصره در چشم عبهرش

جان چون بتو رسید تن اینجا چه میکند

زآنجا که لطف تست ازینجا برون برش

عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد

کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش

آن سروری که چون کمر کوه و طرف کان

ترصیع کرده اند جواهر در افسرش

گر بندگی تو دهذش دست و، روی خود

بر خاک پای تو ننهد، خاک بر سرش

عشقت چو در حریم دلی پای در نهاد

گشتند سرکشان طبیعت مسخرش

بت را نمازگاه عبادت مقام داد

بانگ نماز و هیبت الله اکبرش

دل مجمریست آتش اندوه عشق را

تا کرده ای بعود محبت معطرش

عاشق که آبخورده عشقست خاک او

کانون شوق بوده دل همچو مجمرش

گر چه کمال یافت کجا منقطع شود

نسبت ازین جناب و تعلق ازین درش

عیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیافت

حق کی برید نسبت او را ز مادرش

از بهر این غزل که بوصف تو گفته شد

گر چه قول زور ندارند باورش

در بزم خویش زخمه ز اظفار حور کرد

ناهید رود ساز بر او تار مزهرش

گر مطرب این ترانه سراید حزین بود

چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش

بلبل چو پیش برگ گل خود نوا برد

طوطی خجل بماند ز سجع مکررش

در موسم بهار روا کی بود که زاغ

با عندلیب دم زند از صوت منکرش

ما را ببوسه چون بگرفتیم در برش

آب حیات داد لب همچو شکرش

گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز

او دست در بر من و من دست در برش

در وصف او اگر چه اشارات کرده اند

ما وصف می کنیم بقانون دیگرش

بسیار خلق چون شکر و عود سوختند

زآن روی همچو آتش و خط چو عنبرش

بفروخت در زجاجه تاریک کاینات

مصباح نور اشعه خورشید منظرش

بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ

در سایه حمایت روی منورش

سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست

این مه که مفردات نجومند لشکرش

طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش

جبریل آشیانه کند زیر شهپرش

آرایش عروس جمالش مکن که نیست

با آن کمال حسن نیازی بزیورش

خورشید کیمیایی گر خاک زر کند

با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش

دل سست گشت آینه سخت روی را

هرگه که داشت روی خود اندر برابرش

هرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشت

شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش

آب حیات یافت خضروار بی خلاف

لب تشنه یی که می طلبد چون سکندرش

آن را که آبخور می عشقست حاصلست

بر هر کنار جوی لب حوض کوثرش

صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می

هرکو شراب عشق درآمد بساغرش

آن دلبری که جمله جمالست نعت او

نام آوریست کاسم جمیل است مصدرش

در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را

هر در که یافت گوش ز لعل سخن ورش

رو مستقیم باش اگر خوض می کنی

در بحر عشق او که صراطست معبرش

بی داروی طبیب غم او بسی بمرد

بیمار دل که هست امانی مزورش

هر ذره یی که از پی خورشید روی او

یکشب بروز کرد مهی گشت اخترش

بر فرق خویش تاج حیات ابد نهاد

آنکس که بازیافت بسر نیش خنجرش

وآن را که نور عشق ازل پیش رو نبود

ننموده ره بشمع هدایت پیمبرش

ای دلبری که هر که ترا خواست، وصل تو

جز در فراق خویش نگردد میسرش

نبود بهیچ باغ چو تو سرو میوه دار

باغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)

نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح

آن معدن جمال که هستی تو گوهرش

فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد

مرده سری برآورد از خاک محشرش

در بوته جحیم گدازند هرکرا

بی سکه غم تو بود جان چون زرش

پیوستگان عشق تو از خود بریده اند

آن کو خلیل تست چه نسبت بآزرش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش

یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش

هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو

صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش

تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا

رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش

بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد

نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش

گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست

همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش

ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر

از برادر خصم داری در کمین غافل مباش

خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من

مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش

دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر

همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش

تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر

دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش

عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی

گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش

تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس

از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش

هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان

سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش

نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی

توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش

در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی

زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش

سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست

پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش

در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق

یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس

که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس

چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد

چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس

تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی

بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس

بآرزویی با نفس خویشتن امروز

چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس

ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود

چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس

دوباره بنده آزی مگو ز آزادی

که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس

چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر

مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس

ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش

تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس

تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی

که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس

تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر

بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس

اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون

عنان شرع بدستست باز کش سر نفس

ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را

متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس

تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن

تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس

بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد

ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس

الهی از من بیچاره عفو کن بکرم

که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس

اگر ولایت معنی بنده تا اکنون

نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس

بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت

ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس

بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی

بر آن امید که صافی شود مکدر نفس

نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند

که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس

که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس

چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد

چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس

تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی

بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس

بآرزویی با نفس خویشتن امروز

چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس

ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود

چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس

دوباره بنده آزی مگو ز آزادی

که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس

چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر

مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس

ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش

تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس

تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی

که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس

تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر

بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس

اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون

عنان شرع بدستست باز کش سر نفس

ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را

متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس

تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن

تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس

بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد

ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس

الهی از من بیچاره عفو کن بکرم

که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس

اگر ولایت معنی بنده تا اکنون

نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس

بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت

ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس

بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی

بر آن امید که صافی شود مکدر نفس

نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند

که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر

تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر

چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند

کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر

کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی

برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر

چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن

تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر

عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد

بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر

چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی

عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر

اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار

مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر

ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست

مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر

بسان شمع سلاطین که شب برافروزند

بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر

اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی

بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر

شعار فقر شهیدان عشق را کفن است

اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر

چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش

من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر

باختیار نمیرند مردم بی عشق

تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر

باهل فقر نظر کن که در شمار نیند

اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر

مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر

بنزد زنده دلان در درون غار بمیر

ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان

که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر

اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل

که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر

بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت

زر و درم چو نگین است نامدار بمیر

گر از هزار فزون عمر باشدت گویند

کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر

اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا

پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر

گرت بتیغ برانند سیف فرغانی

مرو ازین درو بر آستان یار بمیر

نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل

ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر

در آن زمان که کنند از حیات نومیدت

بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز

در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز

در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن

یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز

چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را

بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز

از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی

وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز

از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل

دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز

بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی

هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز

گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست

آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز

از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر

جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز

ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت

تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز

در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر

بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز

از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید

چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز

از اصول دین برون افتد ره تو چون شود

طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز

خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر

آب نی در رو و داری آتشی در جای راز

چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع

ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز

چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی

در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز

تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم

ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز

تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست

هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز

گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا

دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز

ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت

ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز

ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر

بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز

سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی

رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372189
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث