به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر

بنده او شو و غم در دل آزادمگیر

برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود

در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر

ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ

گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر

داده خویش چو می بازستاند ایام

دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر

برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم

منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر

مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی

چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر

زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال

حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر

هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند

زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر

مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر

سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر

من چو استاد خرد می دهمت چندین پند

منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر

سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ

وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

بنزد همت من خردی ای بزرگ امیر

امیر سخت دل سست رای بی تدبیر

بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت

اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیر

تو ای امیر اگر خواجه غلامانی

تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر

جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند

که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر

ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف

ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر

ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه

امور دنیی و دین در همست چون زنجیر

دلت که هست بتنگی چو حلقه خاتم

درو محبت دنیاست چون نگین در قیر

ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی

ندیده کسر عدو نکرده جبر کسیر

کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان

بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!

تراست میل و محابا که زر برد ظالم

تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر

شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل

وگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریر

تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر

دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر

زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا

برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر

تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار

که تن پرست کند در نجات جان تقصیر

تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق

برای نفس که خر چند پروری بشعیر

ز قید شرع که جانست بنده حکمش

دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر

بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد

که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر

رعیت اند عیالت، چو ماذر مشفق

بده بجمله ز پستان عدل و احسان شیر

که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک

مدام بر سر این قطب می کند تدویر

ایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی

تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر

بگیردت بید قدرت و کند محبوس

وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر

چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی

رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر

سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید

و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر

عوان سگست چو در نیتش ستم باشد

که آتش است و گر شعله یی ندارد اثیر

بموعظت نتوانم ترا براه آورد

سفال را نتواند که زر کند اکسیر

بمیل من نشوددیده دلت روشن

که نور باز نیابد بسرمه چشم ضریر

اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد

که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیر

و گر بنزد (تو) خار است عارفان دانند

که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیر

خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد

اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر

بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان

بپند دادن پیران غنیست چون تو فقیر

چو تو امیر باشعار سیف فرغانی

چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر

چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر

چون تو نه آنی که ره بری بمعانی

جمله جهان نیکوان خوب صور گیر

گر بجهد آتشی ززند عنایت

سوخته دل بپیش او برو در گیر

یار اگرت از نگین خویش کند مهر

نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر

پای بنه برفراز چرخ و چو خورشید

جمله آفاق را بزیر نظر گیر

باز دلت چون بدام عشق در افتاد

خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر

مرغ سعادت بشام چون بگرفتی

دام تضرع بنه بوقت سحر گیر

جان شریف تو مغز دانه نفس است

سنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیر

چون سر تو زیر دست راهبری نیست

جمله اعضای خویش پای سفر گیر

بگذر ازین پستی از بلندی همت

وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر

صدق ابوبکر را علم کن و با خود

تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر

سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

دامن معشوق را بدست ظفر گیر

عیب عملهای خویشتن چو ببینی

بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر

بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر

ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی

سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر

دل مرا که بباران فیض تو زنده است

ز مهر تست صدف وار در میان گوهر

بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست

وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر

دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد

که جمع می نشود خاک با چنان گوهر

نمود عشق تو از آستین غیرت دست

فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر

درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن

زناردان شکر پاش تو روان گوهر

تراست زآن لب نوشین همه سخن شیرین

تراست زآن در دندان همه دهان گوهر

ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی

دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر

چو در برشته تعلق گرفت عشق بمن

اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر

همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد

بجای بیضه نهد اندر آشیان گوهر

نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا

که دید هرگز با بحر توأمان گوهر

صدف مثال میان پر کند جهان از در

چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر

دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی

همی کند لب لعلت درو نهان گوهر

بجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبست

که در میانه معدن بود گران گوهر

ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد

چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر

ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست

بلی از آتش و آبست بی زیان گوهر

عروس حسن تو در جلوه آمد و عجبست

که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر

چو چنگ وقت سماع از میان زیورها

چو تو برقص درآیی کند فغان گوهر

زبدو کان که عالم نبود ظاهر شد

بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر

چو دانه در صدف در ضمیر استعداد

هوای عشق تو می داشتم در آن گوهر

مرا وصال تو آسان بدست می ناید

گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر

بچشم مردم خاک در تو بر سر من

چنان نموده که بر تاج خسروان گوهر

جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل

که جوهری ننماید بترکمان گوهر

اگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زن

ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر

ز تنگ دستی یا از فراخ گامی بود

که ریختند در اقدام ناکسان گوهر

بهر سیاه دلی چون تنور آتش خوار

بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر

بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان

نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر

مرا که روی بمردان راه تست سزد

اگر بسازم پیرایه زنان گوهر

مرا که چون تو خریدار هست نفروشم

بنرخ مهره ببازار دیگران گوهر

سخن بنزد تو آرم اگر چه می دانم

که کس نبرد بدریا در و بکان گوهر

دل چو کوره من خاک معدن است کزو

چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر

بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز

ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر

در سخن چه برم بر در تو چون داری

از آب دیده عاشق بر آستان گوهر

بدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوب

تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر

سزد که در قدمت جمله جان نثار کنند

بر آفتاب فشانند اختران گوهر

حدیث حسن تو از من بماند در عالم

شدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهر

چو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعم

درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر

اگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیک

بچون تویی ندهم من برایگان گوهر

سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری

کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر

اگرچه با تو مرا این مجال نیست که من

بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر

هم این قصیده بگوید حدیث من با تو

میان بحر و صدف هست ترجمان گوهر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

دانستم از صفات که ذاتت منزهست

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می کند بزبان قلم صریر

هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو

در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

منظومه ثنای تو تألیف می کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر

تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایه تو شوم جامع کبیر

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

در آرزوی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر

رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر

رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر

گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید ای قدیر

گهواره زمین چو بجنبد بامر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر

با اهل رحمت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر

نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر

فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس

ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر

بر چهره کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر

از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر

با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر

برخوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر

علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست

خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر

اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ای شده از پی جامه ز لباس دین عور

روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور

عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز

شتران با تو شریک اند بپشمینه بور

نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر

نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور

ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی

که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور

سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی

بخری نام برآرند چو بهرام بگور

با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس

چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور

طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین

گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور

مال را خاک شمر رنج مبین از مردم

نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

روی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگند

بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور

گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش

کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور

جهد کن تا بسلامت بکناری برسی

این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور

ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک

بکراهت بدر آید ز علف زار ستور

سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت

کای شده از پی جامه ز لباس دین عور

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ایا قطره جانت از بحر نور

چو عیسی مجرد چو یحیی حصور

بدنیا مقید مکن جان پاک

بحنی ملوث مکن دست حور

بعشق اندرین ظلمت آباد کون

ببین ره که عشق است مصباح نور

بنزد من ارواح بی عشق هست

همه مرده و کالبدها قبور

چو زنده نگردند اینجا بعشق

همان مرده خیزند روز نشور

چو عشقت بتیغ محبت بکشت

همو زنده گرداندت بی قصور

بصور ارچه خلقی بمیرند لیک

دگر ره کند زنده شان نفخ صور

چو با عشق میری ازین زندگی

ترا ماتم خویشتن هست سور

دم از عشق جانان زند جان پاک

که فخر از تجلی کند کوه طور

ز معشوق اگر دور باشی منال

که در عشق دوری نیارد فتور

شعاعش بتو می رسد دم بدم

وگر چند خورشید هست از تو دور

چو چشم تو از عشق آبی نریخت

چنین چشم را خاک شاید ذرور

ندارد خرد قوت کار عشق

نیارند تاب تجلی صخور

پس پشت کردی جحیم و صراط

چو از هستی خویش کردی عبور

وراین ره نرفتی برین ره نشین

که بی آب را خاک باشد طهور

محب را مدان چون من و تو حریص

ملک را مخوان همچو انسان کفور

نخوردست زاهد دمی خمر عشق

از آنست مست از شراب غرور

گرت نیست از شرع عشق آگهی

بر اسرار شعرم نیابی شعور

وگر پاک داری درون چون صدف

چه درها بدست آوری زین بحور

توی ابر در پیش خورشید خویش

چو خود را توانی ز خود کرد دور

شوی بر زمین آسمانی چنان

که آن ماه را از تو باشد ظهور

چو عاشق غزل گوید از درد دل

تو دم درکش ای خواجه زین قول زور

که زردشت پنهان کند زند خویش

بجایی که داود خواند زبور

غم سیف فرغانی از درد دل

که او بسط دل کرد و شرح صدور

بنزد کسانی که این غم خورند

مزیت بود حزن را بر سرور

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

عشق تمکین بود بتمکین در

دم تمکین مزن بتلوین در

چون زادراک خود حقیقت عشق

بست بر دیده جهان بین در

بنگر امروز تا چه شور و شرست

از مجازش بویس ورامین در

گر بخواهد عروس عشق ترا

در جهانت رود بکابین در

ترک ملک کیان بباید گفت

خسروان را بعشق شیرین در

هست بیرون ز هفت بام فلک

خانه عشق را نخستین در

تا ترا خانه زیر این بام است

نگشایند بر دلت این در

مطلب عشق را ز عقل که نیست

معنی فاتحه بآمین در

حق شناسی ز فلسفه مشناس

دانه در مجو بسرگین در

ای تو در زیر جامه مردان

چون نجاست بجام زرین در

رو که هستی تو اندرین خرقه

همچو کردی بشعر پشمین در

بودی آیینه جمال آله

زنگ خوردی بجای تمکین در

چشمه خضر بوذی از پاکی

تیره گشتی بحوض خاکین در

عشق ورزی و دوست داری جان

کفر بی شک خلل بود دین در

بت پرستی همی بکعبه درون

زند خوانی همی بیاسین در

هستی تو و عشق هر دو بهم

الموتی بود بقزوین در

عقل را کوست در ولایت خود

شهسواری بخانه زین در

زالکی دان بدست رستم عشق

روبهی دان بچنگ گرگین در

ای زهر ره بحضرت تو دری

با تو باز آیم از کدامین در

دل ز خود بر گرفتم و بتو داد

زدم آتش بجان غمگین در

تا چو پشت زمین معرکه شد

روی زردم باشک رنگین در

مردم دیده رگ گشودستند

راست گویی بچشم خونین در

حسن چون جلوه کرد از رویی

خویشتن را بزلف مشکین در

بهر فردای خویش عاشق دید

روی محنت بخواب دوشین در

گل چو بنمود روی گو بلبل

خواب را خار نه ببالین در

مثل ما و تو و قصه عشق

بشنو و باز کن ز تحسین در

ذکر فرعون دان بطاها در

قصه موردان بطاسین در

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار

ما در حنای عزل گرفتیم دست کار

در چشم همتست خیال تو چون عروس

بر دست قدرتست جمال تو چون نگار

گر خوانده بود بلبل لحان طبع من

لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار

از نقطهای خال تو اعراب راست کرد

نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار

از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست

چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار

تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو

معنی بکر جمله شکم گشت چون انار

از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل

وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد

بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار

بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟

کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار

در راه گلستان رخت زیر پای دل

سر تیز کرده اند موانع بسان خار

ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو

از دیده امید نهان گشته گنج وار

بیچاره زهر خورده تریاک جوی را

صعب است مهره کرد برون از دهان مار

ای بخت سر کشیده بنه پای در میان

تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار

تا قطره سحاب غمت در دلم چکید

چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار

از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح

از بهر روز وصل تو شبها در انتظار

سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک

آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار

زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل

ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار

دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن

کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار

وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب

گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار

ما از کجا و دولت عشق تو از کجا

هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار

من از خواص عشق چگویم سخن که هست

اسرار او نهفته و آثارش آشکار

آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید

نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار

عشقت چو پای بسته خود را رسن زند

حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار

وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت

دولت بجهد نیست چو محنت باختیار

هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن

یارایت کلام برنگی دگر برآر

همچون سر شتر سوی بالا چه می روی

یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار

گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد

این راه مشکلست عنان درکش ای سوار

قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست

خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار

گویندگان وقت ازین پرده خارجند

آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار

رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست

دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار

وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت

در سلک نظم این شبه کش در شاهوار

تو گوشمال خورده هجران چو بربطی

مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار

کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب

وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار

گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی

گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار

اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام

سختا که آدمیست در احداث روزگار

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4332100
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث