به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار

ما در حنای عزل گرفتیم دست کار

در چشم همتست خیال تو چون عروس

بر دست قدرتست جمال تو چون نگار

گر خوانده بود بلبل لحان طبع من

لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار

از نقطهای خال تو اعراب راست کرد

نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار

از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست

چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار

تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو

معنی بکر جمله شکم گشت چون انار

از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل

وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد

بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار

بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟

کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار

در راه گلستان رخت زیر پای دل

سر تیز کرده اند موانع بسان خار

ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو

از دیده امید نهان گشته گنج وار

بیچاره زهر خورده تریاک جوی را

صعب است مهره کرد برون از دهان مار

ای بخت سر کشیده بنه پای در میان

تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار

تا قطره سحاب غمت در دلم چکید

چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار

از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح

از بهر روز وصل تو شبها در انتظار

سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک

آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار

زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل

ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار

دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن

کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار

وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب

گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار

ما از کجا و دولت عشق تو از کجا

هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار

من از خواص عشق چگویم سخن که هست

اسرار او نهفته و آثارش آشکار

آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید

نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار

عشقت چو پای بسته خود را رسن زند

حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار

وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت

دولت بجهد نیست چو محنت باختیار

هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن

یارایت کلام برنگی دگر برآر

همچون سر شتر سوی بالا چه می روی

یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار

گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد

این راه مشکلست عنان درکش ای سوار

قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست

خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار

گویندگان وقت ازین پرده خارجند

آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار

رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست

دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار

وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت

در سلک نظم این شبه کش در شاهوار

تو گوشمال خورده هجران چو بربطی

مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار

کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب

وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار

گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی

گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار

اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام

سختا که آدمیست در احداث روزگار

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

الا ای صبا ساعتی بار بر

ز بنده سلامی سوی یار بر

بدان دل ستان ره بپرسش طلب

بدان گلستان بو بآثار بر

ببر جان و بر خاک آن درفشان

چو ابر بهاری بگلزار بر

چو آنجا رسی آستان بوسه ده

در آن بارگه سجده بسیار بر

در او بهشتست آن جا مباش

برو ره ز جنت بدیدار بر

ببین روی و آب لطافت درو

چو آثار شبنم بازهار بر

عرق بر رخ او ز عکس رخش

چو آب بقم دان بگلنار بر

بر آن زلف جعد مسلمان فریب

شکن چون صلیبی بزنار بر

دمی از مصابیح بی زیت ما

شعاعی بمشکات انوار بر

بکوی تو زآن سان پریشان دلست

که زلف تو بر روی رخسار بر

نشان غمت بر رخ زرد او

به از نام سلطان بدینار بر

چنانست غمهای تو بر دلش

که دمهای عیسی ببیمار بر

سخنهای او قصه درد دل

چو خط غریبان بدیوار بر

در اسحار افغان او بهر تو

به از سجع بلبل باشجار بر

زاندوه تو هر نفس زخمه یی

زده بر طرب روذ اشعار بر

شده همچو حلاج مغلوب عشق

زده خویشتن گنج اسرار بر

غم تو بباطل کسی را نکشت

اناالحق زنانش سوی دار بر

همی گوید این نکته با هرکسی

که دارذ نوشته بطومار بر

بر افراز تن جان بی عشق هست

چو زاغی نشسته بمردار بر

خرد در سر بی محبت چنان

که خر را جواهر بافسار بر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار

بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار

ناگهان چون بگشادی در دکان جمال

گل فروشان چمن را بشکستی بازار

سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر

آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار

دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی

شکن طره تو زنده جان را زنار

صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم

کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار

باثر پیش دهان و لب تو بی کارند

پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار

قلم صنع برد از پی تصویر عقیق

سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار

برقع روی تو از پرتو رخساره تو

هست چون ابر که از برق شود آتش بار

آتش روی ترا دود بود از مه و خور

شعر زلفین ترا پود بود از شب تار

با چنین روی چو در گوش کنی مروارید

شود از عکس رخت دانه در چون گلنار

بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج

گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار

باز سودای ترا زقه جان در چنگل

مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار

تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان

من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار

سپر افگندم در وصف کمان ابروت

بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار

آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود

طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار

ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او

شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار

حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست

جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار

مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم

مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار

آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند

از غبار درت اشباح و صور بر دیوار

آسمان را و زمین را شود از پرتو تو

ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار

من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر

خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار

می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین

خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار

عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش

همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار

ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن

تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار

گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن

پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار

زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود

آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار

بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد

خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار

ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد

ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار

عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان

ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار

چکنم وصف جمال تو که از آرایش

بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار

با مهم غم عشق تو بیکبار ببست

در دکان کفایت خرد کارگزار

موج اسرار زند بحر دل من چو شود

خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار

در بدن جان چو خری دان برسن بربسته

گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار

زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن

بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار

پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست

بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار

نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز

که مرا زند تو در سوخته افگند شرار

خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود

نوش داروی غم تو چو کند در دل کار

مست غفلت شدم از جام امانی و مرا

زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار

هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید

که تو شاهین جهانی منشین بر مردار

ای امام متنعم بطعام شاهان

تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار

باز پاکیزه خورش باش که با همت دون

نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار

ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود

تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار

سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار

دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار

بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی

مار را گنج بود مورچگانرا انبار

دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث

زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار

این زمان دولت گوساله پرستان زر است

گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار

عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو

شد مرصع بگهراسب و خران را افسار

گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست

چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار

کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم

تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار

ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند

نیست با نور الهی ید بیضا بسوار

عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست

در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار

ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت

ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار

ور چنانست مرادت که درخت قدرت

شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر

ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان

نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار

عشق کاریست که عجز است درو دست آویز

عشق راهیست که جانست درو پای افزار

عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ

عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار

اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب

شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار

راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند

این جماعت که زپالیز زمانند خیار

دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد

ظلمت چهره شب روشنی روی نهار

کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی

سکه برد از درم دین ز برای دینار

عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست

شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار

دین قوی دار که از قوت اسلام برست

حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار

مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود

کآب از همرهی سنگ رود ناهموار

شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف

که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار

هست امید که یک روز ترا نظم دهد

شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار

آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند

زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار

زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ

ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار

جای آنست که فخر آری و گویی کامروز

خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار

آب رو برده ای از رود سرایان سخن

چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار

از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل

که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار

بقبول ورد مردم گهر نظم ترا

نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار

زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند

قول بلبل باصولی که زند دست چنار

ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست

حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار

سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن

زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار

ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش

که خموشی ز گناه سخنست استغفار

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار

یاد او می دهدم رنگ گل و بوی بهار

بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک

در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار

چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم

خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار

من چرا باشم خاموش چو بلبل کاکنون

حسن رخسار گل افزود جمال گلزار

باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه

دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار

زآتش لاله علمدار شده دامن طور

شاخ چون جیب کلیمست محل انوار

دست قدرت که ورا نامیه چون انگشتست

بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار

آب روی چمن افزوده بنزد مردم

شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار

لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی

که بشنگرف کسی نقطه زند بر زنگار

رعد تا صور دمیدست و زمین زنده شده

همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار

راست چون مرده مبعوث دگر باره بیافت

کسوه نو ز ریاحین چمن کهنه شعار

حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت

وقت آنست که جانان بنماید دیدار

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

بعشق ای پسر جان و دل زنده دار

دل و جان بی عشق ناید بکار

بدو درفگن خویشتن را بسوز

بچوبی براو آتشی زنده دار

از آن پیش کآهنگ رفتن کند

ز قاف جسد جان سیمرغ سار

اگر صید عنقای عشق آمدی

شود جان تو باز دولت شکار

توقف روا نیست، در پای عشق

فدا کن سرای خواجه گردن مخار

اگر اختیاری بدستت دهند

بجز عشق کاری مکن اختیار

درین کوی اگر مقبلی خانه گیر

ازین جیب اگر زنده ای سر برآر

نه این دام را هر دلی مرغ صید

نه این کار را هرکسی مرد کار

بکنجی اگر عشق بنشاندت

تو آن کنج را گنج دولت شمار

در آن کنج می باش پنهان چو گنج

بر آن گنج بنشین ملازم چو مار

اگر سر برندت از آنجا مرو

وگر پی کنندت قدم برمدار

پلاسی که عشق افگند در برت

که باشد به از خلعت شهریار

سراپای زیبا کند مر ترا

چو ساعد زیاره چو دست از نگار

عزیزان مصر جهان سیم و زر

بنزد گدایان این کوی خوار

درین ره چو آهنگ رفتن کنی

شتر هیچ بیرون مبند از قطار

مبر تا بمنزل زمام وفاق

ز خاک نجیبان آتش مهار

پیاده روان از پی عز راه

ولی بر براقان همت سوار

گران بار لیکن سبک رو همه

که عشق است حادی و فقرست یار

همه بر در دوست موسی طلب

همه در ره فقر عیسی شعار

گر از پنبه هستی خویشتن

چو دانه شدی رسته حلاج وار

میندیش اگر حکم شرع شریف

اناالحق زنانت برد سوی دار

گر آن سر توانی نهان داشتن

که هر لحظه بر جان شود آشکار،

تو آن قطب باشی که در لطف و قهر

بود بر تو کار جهان را مدار

زمان از تو نیکو چو مردم ز دین

جهان از تو خوش همچو باغ از بهار

کند حکم جزم تو تأثیر روح

که چون نامیه گل برآری ز خار

دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک

چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار

دبیران قدسی بنامت کنند

خلافت بمنشور پروردگار

رسول دو عالم لقب گویذت

امین الخزاین، امیرالدیار

اگر حکم رانی بسلطان عشق

برین زرد رویان نیلی حصار

شتر گربه بار امر ترا

بگردن کشد بختی روزگار

الا ای دلارام جانها بدان

که عاشق بجایی نگیرد قرار

مگر بر در جان پاک رسول

که او بود مر عشق را حق گزار

نه بر دامن شقه همتش

از آلایش هر دو عالم غبار

بدو فخر کرده یکایک دو کون

ولیکن مر او را ز کونین عار

چو کعبه که دروی یمین الله است

سر تربت و خاک پایش مزار

دلش مرغزار تذروان عشق

ز امطار حزن اندرو جویبار

کلاغان اغیار را کرده دور

بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار

شریعت که فقه است جزوی ازو

ز طومار علمش یکی نامه وار

چو دل دید کو خاتم الانبیاست

شد از مهر او چون نگین نامدار

شده سیف فرغانی از مدح او

چنان نامور کز علی ذوالفقار

عجب ژرف بحریست دریای عشق

همه موج قهر از میان تاکنار

فگنده درو هرکسی زورقی

نه چون کشتی شرع دریاگذار

چو بادی مخالف برآید دمی

از آن جمله زورق برآید دمار

مگرکشتی سنت احمدی

که بحریست پر لؤلؤ شاهوار

برافراخته بادبانهای نور

همه موج آشام و تمساح خوار

چو در وی نشینی بیکدم ترا

رساند بساحل رهاند زبار

وز آن پس عجب عالمی فرض کن

که سنت بود کتم آن، زینهار

قضا اندرو از خطاها خجل

قدر اندرو از گنه شرمسار

زر علم بی سکه اختلاف

رخ وعده بی برقع انتظار

نه دروی دو رویی خورشید و ماه

نه در وی دورنگی لیل و نهار

بهرجا که کردی گذر بوی وصل

بهر سو که کردی نظر سوی یار

ز اغیار آثار نی اندرو

که کس را مزاحم بود روز بار

بجز جان صافی و از جام وصل

شراب حقیقت درو کرده کار

خمار اشکن مست آن خمر هست

بهشتی پر از نعمت خوش گوار

گرین ملک خواهی که تقریر رفت

بعشق ای پسرجان و دل زنده دار

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

پسته آن بت شکر لب شیرین گفتار

بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار

از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف

گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار

مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید

دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار

در درون من شوریده چنان کرد اثر

نظر نرگس مستش که می اندر هشیار

در دل خسته من جام شراب عشقش

آنچنان کرد سرایت که دوا در بیمار

گفت در من نگر ای خواجه که از خوبان من

همچو سر از تنم و همچو علم از دستار

همه با دوست نشین تا همه دارندت دوست

نیست مردود چو در صحبت گل باشد خار

شاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کرد

نقص قیمت نکند مهر درم بر دینار

مبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجود

دست تقدیر کند با قلم صنع نگار

کارگاهیست وجودم که درو بهر کمال

نقش بندان جمالند مدام اندر کار

گرچه در صورت خوبست نکویی حاصل

ورچه بر روی زمین اند نکویان بسیار

نه برویست چو مه کوکب آتش چهره

نه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار

هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق

بتماشای گل روی من آیند ازهار

گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی

کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار

گر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق را

روی من در ورق گل بنماید دیدار

گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگ

باد بوی تو بیاورد و ز من برد قرار

کی بود آنک بگلزار درآیم در سیر

در کفی جام می و درد گری گیسوی یار

بتماشای گلستان رخت آمده ایم

در اگر وا نکنی خار منه بر دیوار

گفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخن

طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار

بطلسمی بسر گنج وصالم نرسی

که ازین پوست که داری بدر آیی چون مار

سیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعر

موم در صورت گل عرض مکن در بازار

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:56 AM

 

نقاب از رخ خوب آن خوش پسر

برانداز و در صورت جان نگر

چو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطف

در آمیخته هردو با یکدگر

خرد مست آن نرگس دلفریب

دلم صید آن غمزه جان شکر

ایا میوه بوستان وجود

درختیست قد تو و حسن بر

بخورشید مانی بآن نور روی

بطاوس مانی باین زیب و فر

کجا این معالی بود در کسی

کجا این معانی بوددر صور

دهان تو آن پسته قندبار

در آتش نهان کرده لولوی تر

بهای شکر جان شیرین دهیم

اگر این حلاوت بود در شکر

تو اندر میان نکویان چنان

که در آب لولو و در خاک زر

چو زر با تو اندر میان آورد

اگر کوه دارد گهر بر کمر

بر آن روی همچون گل تو شگفت

عرق همچو شبنم بود بر زهر

ز شمع رخ تو جهان روشنست

چو مشکاة چشم از چراغ بصر

وصالت بتن جان دهد بی درنگ

فراق تو دل خون کند بی جگر

بجز ذکر تو صوتها جمله یاد

بجز عشق تو خیرها جمله شر

چو من عاشق رویت ار ذره ییست

نیاورد خورشید را در نظر

نه عاشق کند سوی غیر التفات

نه عنقا کند آشیان بر شجر

سر برج خورشید از آن برترست

که نور استفادت کند از قمر

گر از خانه چون سگ برانی مرا

برین آستانه نشینم چو در

کنون چشم من آب بیند نه خواب

که عشق آتشین کرد میل سهر

ففی قلب عشاقکم شوقکم

بلاء وایوبهم ما صبر

کمان تو ای جان چنان سخت نیست

که تیر ترا مانع آید سپر

ز عشق تو هستی ما را فناست

زوالست ملک عجم را عمر

وصال تو پیش از فنا ملتمس

چو صبحیست پیش از سحر منتظر

ز ما نفس بی عشق و از آدمی

عرق بی حرارت نیاید بدر

اگرچه خبیرست عقل از علوم

ز معلوم عاشق ندارد خبر

کلید در اوست دست نیاز

سرست اندرین راه پای سفر

درین کوی آوارگان را مقام

درین حرب اشکستگان را ظفر

برو سیف فرغانی از خویشتن

سخن را اگر هست در تو اثر

در انداز خود را بدریای عشق

چو غواص بر ساحل افگن گهر

گهردار گردد چو معدن دلش

صدف را چو دریا بود مستقر

اگر خیر خواهی ز عشاق باش

که هستند عشاق خیرالبشر

وگر عاشقی در دو عالم مباش

چو بالت برآمد چو مرغان بپر

دمت آب بر روی دوزخ زند

ازین آتش ار در تو افتد شرر

درین ره سر خود بنه زیر پای

که پای تو خود هست در زیر سر

اگر مرد راهی قدم پس منه

سپه دار شاهی علم پیش بر

بجانان رسد بی درنگ اردمی

ز همت کند مرغ جان تو پر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:56 AM

 

ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر

سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر

پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو

کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر

اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین

ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر

مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف

نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر

هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران

هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور

ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم

ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر

باز را کوته شود از بال او منقار قهر

گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر

آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها

آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر

ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم

وی معالی جمع در تو چون معانی در صور

ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر

وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور

هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی

هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر

کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت

ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر

تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان

اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر

عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب

خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در

هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل

هم غذای روح درویشان شده خون جگر

خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال

لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر

قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز

کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر

مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر

چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر

ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا

هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر

ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را

خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر

هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند

ظالمان خانه سوز و کافران پرده در

از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار

یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر

اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک

گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر

چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست

عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر

عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو

در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر

دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار

کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر

از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم

واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر

نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او

آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر

چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو

اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر

محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک

ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر

باشما بودند چندین ملک جویان همنشین

وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر

حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان

ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر

هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان

هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر

تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان

هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر

روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب

شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر

بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست

ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر

عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت

اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر

ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک

وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر

سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت

باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر

سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود

خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر

یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست

بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر

چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست

این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر

من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را

از برای حق نعمت پند دادم این قدر

خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس

مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر

ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم

گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر

تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد

تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر

هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان

باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر

همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف

قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:56 AM

 

ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر

وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر

خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم

ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر

سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب

غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر

دختر نعش گواهی نتواند دادن

که چنو زاده بود مادر ایام پسر

در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک

بنکویی نبود جنس تو از نوع بشر

بجمال تو درین عهد نیامد فرزند

وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر

حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان

پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر

آفتابی تو و هر ذره که باید نظرت

نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر

رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله

بوی از طره مشکین تو دارد عنبر

گل رو خوب بحسنست ولی دارد حسن

از گل روی تو زینت چو درختان ززهر

نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن

حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر

با چنین حسن و جمال ار بخودش راه دهی

از تو آراسته گردد چو عروس از زیور

تو بدین صورت پرورده چو جانی ای دوست

تو بدین وصف خوش آگنده چو کانی بگهر

باد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشد

قرص خورشید فتد در خم مشکین چنبر

با چنین قامت و بالا چو درآیی در باغ

سر بزیر آورد و پای تو بوسد عرعر

ز آن تن روح صفت هر نفسی جان یابد

قالب حسن، که زنده بمعانیست صور

مرده هجر توام، بر دهنم نه لب وصل

تا دمی زنده شوم زآن نفس جان پرور

بتو در بسته ام امید گشایش که مرا

نخوهد به جز بکلید تو گشادن این در

بقبول تو توانگر شده درویش چنان

که گدای تو برو می شکند قیمت زر

سر نهم در ره عشق تو بجای پالیک

نه چنانم که قدم باز شناسم از سر

سیف فرغانی گرد صف عشاق مگرد

مرد ترسنده هزیمت فگند در لشکر

میوه وصل خوهی از سر شاخ کرمش

بر در باغ وفا بیخ فرو بر چو شجر

نفس را قیمت معشوق نباشد معلوم

قدر عیسی نشناسد چو جهودان این خر

گر چه خمرست نه در مذهب عشقست حرام

هرچه چون خمر زمانی ز خودت برد بدر

خیزو از خود بگذر تا بدر دوست رسی

چون رسیدی بدر او بنشین و مگذر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:56 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4330822
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث