به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو حق خواجه را آن سعادت بداد

که بر اسب دولت سواری کند

بجود آب روزی هر بی نوا

بباران ادرار جاری کند

بآب سخا آن کند با فقیر

که با خاک ابر بهاری کند

بماء کرم سایل خویش را

چو گل در چمن چهره ناری کند

کسی را که حق داد بر خلق دست

نشاید که جز حق گزاری کند

بعدل ار تو یاری کنی خلق را

بفضل ایزدت نیز یاری کند

ز مظلوم شب خیز غافل مباش

که او در سحرگاه زاری کند

بسا روز دولت چو روشن چراغ

که ظلم شب آساش تاری کند

تو محتاج سرگشته را دست گیر

که تا دولتت پایداری کند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

غرض از آدم درویشانند

ورکسی آدمیست ایشانند

نزد این قوم توانگر همت

پادشاهان همه درویشانند

گر بخواهند جهان سرتاسر

از سلاطین جهان بستانند

بجز ایشان که سلیمان صفتند

آن دگر آدمیان دیوانند

دگران چون زن و ایشان مردند

دگران چون تن و ایشان جانند

هریکی قطب بتمکین لیکن

چون فلک گرد زمین گردانند

بارکش چون شترو، مرکب سیر

گر بر افلاک خوهی می رانند

خاک ره گشته ولی همچون آب

هرکجا گرد بود بنشانند

شده بیگانه ز خویشان لیکن

همدگر را بمدد خویشانند

از هوا نقش نگیرند چو آب

زآنکه در وجد بآتش مانند

دامن از خلق جهان باز کشند

وآستین بر دو جهان افشانند

با همه درس کتب بی خبری

تو از آن علم که ایشان دانند

هرچه بر لوح ازل مکتوبست

یک یک از صفحه دل می خوانند

با چنین قوم بنان بخل کنی

ور بجانشان بخری ارزانند

سیف فرغانی در مدحتشان

هرچه گویی تو ورای آنند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

پیوستگان عشق تو از خود بریده اند

الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند

پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل

بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند

چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار

بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند

چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان

مانند آفتاب علم برکشیده اند

دامن بخار عشق درآویختست شان

در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند

از زادگان ماذر فطرت چو بنگری

این قوم بالغ و دگران نارسیده اند

وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات

ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند

سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم

کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند

آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش

چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند

محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان

نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند

اندر جریده یی که ز خاصان برند نام

این پابرهنگان گدا سر جریده اند

حلاج وار مست کند کاینات را

یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند

باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل

روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند

دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک

دروی گمان مبر که به جز دوست دیده اند

اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک

هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند

با خلق در نماز و تواضع برای حق

پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند

در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج

برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند

با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع

خود را بدو فروخته و او را خریده اند

زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد

کز گلشن مشاهده گلها چریده اند

مرغان اوج قرب که اندر هوای او

بی پای همچو باد بهرجا پریده اند

سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست

بی بال همچو آب بهر سو دویده اند

در سیرو گردشند بجان همچو آسمان

گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند

در راحتند خلق از ایشان مدام سیف

اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند

مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند

جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل

ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند

جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید

گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند

این عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد

ملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماند

عاشقان را نفرتست از لقمه دنیا طلب

خوان سلطان را نشاید چون ز سگ نان باز ماند

آن جوانمردان که از همت نه از سیری کنند

پشت برنانی کزین اشکم پرستان باز ماند

اسب دل چون در قفای گوی همت راندند

چرخ چوگانی از ایشان چند میدان باز ماند

آن زمان کز خویشتن رفتند و در سیر آمدند

جبرئیل تیز پر در راه از ایشان باز ماند

عشق باقی کی گذارد با تو از تو ذره یی

گر تویی تو برفت و پاره یی زآن باز ماند

آن نمی بینی که از گرمای تابستان گداخت

همچو یخ در آب برفی کز زمستان باز ماند

ای پسر برخیز و با این قوم بنشین زینهار

کین جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماند

گر ز دنیا باز مانی ملک عقبی آن تست

شد عزیز مصر یوسف چون ز کنعان باز ماند

من نپندارم که تأثیری کند در حال تو

خرقه یی با تو گر از آثار مردان باز ماند

دیگران ثعبان سحرآشام نتوانند کرد

آن عصایی را که از موسی عمران باز ماند

سیف فرغانی ز مردم منقطع شو بهر دوست

قدر یوسف آنگه افزون شد که زاخوان باز ماند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

خسروا خلق در ضمان تواند

طالب سایه امان تواند

غافل از کار خلق نتوان بود

که بسی خلق در ضمان تواند

ظلمها می رود بر اهل زمان

زین عوانان که در زمان تواند

چون نوایب هلاک خلق شدند

این جماعت که نایبان تواند

هیچ کس را نماند آسایش

تا چنین ناکسان کسان تواند

مایه بستان ازین چنین مردم

کز پی سود خود زیان تواند

برکن آتش چو پیهشان بگداز

زآنکه فربه بآب و نان تواند

با تو در ملک گشته اند شریک

راست گویی برادران تواند

دست ایشان ز ملک کوته کن

ور چو انگشت تو از آن تواند

رومیان همچو گوسپند از گرگ

همه در زحمت از سگان تواند

همچو سگ قصد نان ما دارند

گربگانی که گرد خوان تواند

یا چو سگ پای آدمی گیرند

همچو سگ سر بر آستان تواند

کام خود می کنند شیرین لیک

عاقبت تلخی دهان تواند

مردم از سیر و زر چو صفر تهی

از رقوم قلم زنان تواند

بزبانشان نظر مکن زنهار

که بدل دشمنان جان تواند

دعوی دوستی کنند ولیک

دوستان تو دشمنان تواند

تو برفعت سپاه تو باثر

آسمانی و اختران تواند

در زمین مشتری اثر بایند

اخترانی کز آسمان تواند

نیکویی کن که نیکوان بدعا

از حوادث نگاهبان تواند

در زوایای مملکت پیران

داعی دولت جوان تواند

ناصحان همچو سیف فرغانی

سوی فردوس رهبران تواند

آنکه منبرنشین موعظتند

بسوی خلد نردبان تواند

تا که بر نطع مملکت ای شاه

دو سه استیزه رو رخان تواند

اسب دولت بسر درآید زود

کین سواران پیادگان تواند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

آن یار کز مشاهده یار باز ماند

دارد دلی غمی که ز دلدار باز ماند

اندرمقام وحشت هجر این دل حزین

گویی کبوتریست که از یار باز ماند

هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش

کز مدت فراق چه مقدار باز ماند

این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور

وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند

هم عندلیب نطق ز گفتار سیر گشت

هم بارگیر صبر ز رفتار باز ماند

هم طوطی از تناول شکر دهان ببست

هم بلبل از ستایش گلزار باز ماند

هم مرهم از رعایت مجروح شد ملول

هم صحت از تعهد بیمار باز ماند

جانرا عزای تن چو ز دلدار دور شد

دلرا صلای غم چو زغمخوار باز ماند

مسکین دل ز دست شده پای ره نداشت

چندی بسر دوید و بناچار باز ماند

با زور بازوی غم او پنجه چون کند

اکنون که دست طاقتش از کار باز ماند

بر ملک مصر و خوبی یوسف چه دل نهد

آن کز عزیز خویش چنین خوار باز ماند

چون آدم ار زخلد بیفتد چه غم خورد

شوریده طالعی که ز دیدار باز ماند

بی تو سخن بعون که گوید که عندلیب

از گل چو دور گشت ز گفتار باز ماند

اکنون که یارم از سفر هجر بازگشت

دل رو بیار کرد و ز اغیار باز ماند

خاص از شراب خود قدحی بر کفم نهاد

زو پاره یی بخوردم و بسیار باز ماند

یاران من بمدرسه و خانقه شدند

وین بی نوا بخانه خمار باز ماند

این یک فقیر گشت (و) بپوشید خرقه یی

وآن یک فقیه گشت و بتکرار باز ماند

بر ره نشست ره زن دنیا و آخرت

تا هرکه او نبود طلب کار باز ماند

خر تن پرست بد بعلت زار میل کرد

سگ همتی نداشت بمردار باز ماند

دل مرده یی شمر چو درین راه جان نداد

تن جیفه یی بود چو ازین دار باز ماند

تن از گلیم فقر بدراعه در گریخت

سر از کلاه عشق بدستار باز ماند

درکش سمند عشق که از همرهی دل

این عقل کهنه لنگ بیکبار باز ماند

اعیان شهر کون و مکان عاشقان او

رفتند جمله وز همه آثار باز ماند

مخصوص بود هریک ازیشان بخدمتی

من شاعری بدم ز من اشعار باز ماند

من بنده نیز در پی ایشان همی رود

روزی دو بهر گفتن اسرار باز ماند

در بزم عشق او دل من چنگ شوق زد

این زیر و بم از آن همه اوتار باز ماند

او تار چنگ عشق ز اطوار شوق بود

هر بیت ناله یی که ز هر تار باز ماند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

اگر تو توبه کنی کافری مسلمان شد

بتوبه ظلمت تو نور و کفرت ایمان شد

فرشتگان که رفیق تواند گویندت

چه نیک کرد کز افعال بد پشیمان شد

گرفت رنگ ارادت چو بوی تو بشنود

ببرد گوی سعادت چو مرد میدان شد

چو توبه کردی ای بنده خواجه وار بناز

که در دو کون بآزادی تو فرمان شد

ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را

چو در شب دل تو ماه توبه تابان شد

برو چو اهل هدایت کنون ره اسلام

بنور توبه که زیت چراغ ایمان شد

بآب توبه چو جان تو شست نامه خویش

دل تو جامع اسرار حق چو قرآن شد

چو نیست توبه پس از مرگ روشنت گردد

که روز عمر تو تیره چو شب بپایان شد

چو برق توبه بغرید شور در تو فتاد

چو برق خنده بزد چشم ابر گریان شد

چو نفس در تو تصرف کند بمیرد دل

ولی چو میل بطاعت کند دلت جان شد

چو دل بمرد ز تن فعل نیک چشم مدار

جهان خراب بباشد چو کعبه ویران شد

چو اهل کفر برون آمد از مسلمانی

کسی که در پی این نفس نامسلمان شد

باهل فقر تعلق کن و ازیشان باش

بحق رسید چو ایشان چو مرد ازیشان شد

برای طاعت رزاق هست دلشان جمع

وگر چه دانه ارزاقشان پریشان شد

دلت که اوست خضر در جهان هستی تو

از آن بمرد که آب حیات تو نان شد

تو روح پرور تا نان بنرخ آب شود

تو تن پرست شدی خوردنی گران زآن شد

ز حرص و شهوت تست این گدایی اندر نان

اگر تو قوت خوری نان چو آب ارزان شد

چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد

بنزد همت تو سیم و سنگ یکسان شد

برون رود خر شهوت زآخر نفست

چو گاو هستی تو گوسپند قربان شد

ترا بسی شب قدرست زیر دامن تو

چو خواب فکرت و بالین ترا گریبان شد

دل تو مطلع خورشید معرفت گردد

چو گرد جان تو گردون توبه گردان شد

کنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کباب

چو در تنور ندامت دل تو بریان شد

برو بمردم محنت زده نفس در دم

که دردمند بلا را دم تو درمان شد

ز عشق بدرقه کن تا بکوی دوست رسی

اگر دلیل نباشد بکعبه نتوان شد

خطاب حقست این با تو سیف فرغانی

که گر تو توبه کنی کافری مسلمان شد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

طبیب جان بود آن دل که او را درد دین باشد

برو جان مهربان گردد چو او با تن بکین باشد

تن بی کار تو خاکست بی آب روان ای جان

دل بیمار تو مرده است چون بی درد دین باشد

تن زنده دلان چون جان وطن برآسمان سازد

ولیکن مرده دل را جان چو گور اندر زمین باشد

مشو غافل ز مرگ جان چو نفست زندگی دارد

مباش از رستمی آمن چو خصم اندر کمین باشد

چو نفس گرگ طبعت را نخواهی آدمی کردن

تنت در زیر پیراهن سگی بی پوستین باشد

بشهوت گر نیالایی چو مردان دامن جان را

سزد گر دست قدرت را (ید تو) آستین باشد

چو روز رفته گر یک شب هوا را از پس اندازی

دلت در کار جان خود چو دیده نقش بین باشد

عمل با علم می باید که گردد آدمی کامل

شکر با شهد می باید که خل اسکنجبین باشد

اگر حق الیقین خواهی برو از چرک هستیها

بآبی غسل ده جان را که از عین الیقین باشد

برو از نفس خود برخیز تا با دوست بنشینی

کسی کز باطلی برخاست با حق همنشین باشد

رفیق کوترا از حق بخود مشغول میدارد

چو شیطان آن رفیق تو ترا بئس القرین باشد

جز آن محبوب جان پرور چو کس را سر فر و ناری

فرود از پایه خود دان اگر خلد برین باشد

بخرقه مرد بی معنی نگردد از جوانمردان

نه همچون اسب گردد خرگوش بر پشت زین باشد

اگر تو راه حق رفتی بسنتهای پیغمبر

احادیث تو چون قرآن هدی للمتقین باشد

ازین سان سیف فرغانی سخن گو تا که اشعارت

بسان ذکر معشوقان انیس العاشقین باشد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

دین و دولت قرین یکدگرند

همچنین بود و همچنین باشد

دولتی را که دین کند بنیاد

همچو بنیاد دین متین باشد

بقرانها زوال ممکن نیست

دولتی را که دین قرین باشد

هست ای شاه دولت بی دین

خاتمی کش خزف نگین باشد

مهربانی طمع مدار ز خلق

دین چو با دولتت بکین باشد

نیست حاجت بعون و نصرت کس

دولتی را که دین معین باشد

دنیی و آخرت ببردی اگر

دولت تو معین دین باشد

توأمانند ملک و دین باهم

شمع همزاد انگبین باشد

صاحب دولت ار بود دین دار،

خصمش ار شاه روم و چین باشد

دست و دولت ورا بود بمثل

گر علمدارش آستین باشد

همنشین باش با نکوکاران

مرد نیکو بهمنشین باشد

بزرش همچو گلشکر بخرند

خار چون با ترانگبین باشد

سرکه چون با عسل درآمیزد

نام نیکش سکنجبین باشد

بشنو پند سیف فرغانی

که سخنهای او گزین باشد

بتوانگر که ملک دارد و مال

تحفه اهل فقر این باشد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

دین و دولت قرین یکدگرند

همچنین بود و همچنین باشد

دولتی را که دین کند بنیاد

همچو بنیاد دین متین باشد

بقرانها زوال ممکن نیست

دولتی را که دین قرین باشد

هست ای شاه دولت بی دین

خاتمی کش خزف نگین باشد

مهربانی طمع مدار ز خلق

دین چو با دولتت بکین باشد

نیست حاجت بعون و نصرت کس

دولتی را که دین معین باشد

دنیی و آخرت ببردی اگر

دولت تو معین دین باشد

توأمانند ملک و دین باهم

شمع همزاد انگبین باشد

صاحب دولت ار بود دین دار،

خصمش ار شاه روم و چین باشد

دست و دولت ورا بود بمثل

گر علمدارش آستین باشد

همنشین باش با نکوکاران

مرد نیکو بهمنشین باشد

بزرش همچو گلشکر بخرند

خار چون با ترانگبین باشد

سرکه چون با عسل درآمیزد

نام نیکش سکنجبین باشد

بشنو پند سیف فرغانی

که سخنهای او گزین باشد

بتوانگر که ملک دارد و مال

تحفه اهل فقر این باشد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4334147
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث