به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

درین جهان که بسی تن پرست را جان مرد

کسیست زنده که از درد عشق جانان مرد

بنزد زنده دلان در دو کون هشیار اوست

که از شراب غم عشق دوست سکران مرد

اگر چه عشق کشنده است، جان و دل می دار

بعشق زنده، که بی عشق نیک نتوان مرد

بشمع عشق ازل زندگی نبود آن را

که وقت صبح اجل شد چراغ ایمان مرد

بتیغ عشق چو کشته نشد یقین می دان

که نفس کافرت ای خواجه نامسلمان مرد

اگرچه شیطان تا حشر زنده خواهد بود

چو نفس سرکش تو کشته گشت شیطان مرد

چو دل بمرد تن از قید خدمت آزادست

برست دیو ز پیکار چون سلیمان مرد

چو نفس مرد دلت را جهان جان ملکست

باردشیر رسد مملکت چو ساسان مرد

طمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزی

که سایل درش آسان بزیست و آسان مرد

گدا که خوار بود بهر لقمه بر در خلق

همین که نزد توانگر عزیز شد نان مرد

بعشق زنده همی دار جان که طبع فضول

برای نفس ولایت گرفت چون جان مرد

معاویه ز برای یزید همچون سگ

گرفت تخت خلافت چو شیر یزدان مرد

هزار همچو تو مردند پیش تو و از آن

فراغتست ترا کین برفت یا آن مرد

ز خوف آب نخوردندی ار بهایم را

خبر شدی که یکی در میان ایشان مرد

بماند عمری بیچاره سیف فرغانی

نکرد طاعت لیک از گنه پشیمان مرد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

چه خواهد کرد با شاهان ندانم

که با چون من گدایی عشقت این کرد

از اول مهربانی کرد و آنگاه

چو با او مهر ورزیدیم کین کرد

گدایی بر سر کویت نشسته

برفتن آسمانها را زمین کرد

چو اسبان کره تند فلک را

سر اندر زیر پای آورد و زین کرد

ز ما هرگز نیاید کار ایشان

چنان مردان توانند این چنین کرد

نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت

نه شیطان را توان روح الامین کرد

کسی کز غیر تو دامن بیفشاند

کلید دولت اندر آستین کرد

تویی ختم نکویان و ز لعلت

نکویی خاتم خود را نگین کرد

چو از توسیف فرغانی سخن راند

همه آفاق پر در ثمین کرد

غمت را طبع او زینسان سخن ساخت

که گل را نحل داند انگبین کرد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد

آتش برخت آدم و حوا در اوفتاد

وآن آتشی که رخت نخستین بدر بسوخت

زد شعله یی و در من شیدا در اوفتاد

دیوانه چون رهد چو خردمند جان نبرد

اکمه کجا رود چو مسیحا در اوفتاد

چون بارگیر شاه دلش اسب همتست

جان باخت هرکه با رخ زیبا در اوفتاد

چشمت دلم ببرد و بجان نیز قصد کرد

لشکر شکست ترک و بیغما در اوفتاد

دل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شد

بط تر نگشت اگر چه بدریا در او فتاد

شیری و آتشی که بهم کم شوند جمع

در خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)

دست زوال پنجه دولت فرو شکست

فرعون را که با ید بیضا در اوفتاد

حسنت مرا مقید زندان عشق کرد

یوسف چهی بکند و زلیخا در اوفتاد

بالا گرفته بود دلم همچو آسمان

چون قامت تو دید ز بالا در اوفتاد

من کار عشق از مگس آموختم که او

شیرین جان بداد و بحلوا در اوفتاد

من بنده گرد کوی تو ای دلبر و، مگس

گرد شکر، بگشت بسی تا در اوفتاد

نادیتهم و قلت هلموا لحبنا

در مقبلان فغان اتینا در اوفتاد

زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته

آتش بجمله زآن دم گیرا در اوفتاد

گفتی بعاشقان که الی الارض اهبطوا

هریک چو من ز غرفه منها در اوفتاد

موسی ز دست رفت و ز جای قرار خود

چون کوه دید نور تجلی در اوفتاد

بیضای غره تو ز خود برد هرکرا

سودای عشق تو بسویدا در اوفتاد

این تاج لایق سر من باشد ار مرا

گردن بطوق من علینا در اوفتاد

شاید که جمله دست تمسک درو زنیم

در چنگ او چو عروه وثقی در اوفتاد

کامل شود چو مرد درآمد براه عشق

دریا شود چو آب بصحرا در اوفتاد

دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب

چون تب رسید لرزه باعضا در اوفتاد

آن کو بسعی از همه کس دست برده بود

در جست و جوی وصل تو از پا در اوفتاد

در خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلق

در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد

جانا سگان کوی حوالت مکن بمن

از من اگر بکوی تو غوغا در اوفتاد

زیرا شنوده ای که ز مجنون ناشکیب

آشوب در قبیله لیلی در اوفتاد

ناسوخته نماند در آفاق هیچ جای

کین آتش غم تو بهرجا در اوفتاد

آتش بخرمن مه این کشت زار سبز

گر خوشهای اوست ثریا، در اوفتاد

تو صد هزار مرد بیک غمزه کشته ای

بیچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد

عاقل(تران) ز بنده مجانین این رهند

بر بی بصر مگیر چو بینا در اوفتاد

جانی که بود مریم بکر حریم قدس

در مهد غم چو عیسی گویا در اوفتاد

ای خرسوار اسب طلب در پیش مران

چون اشتری رمید(و) ببیدا در اوفتاد

لایق نبود طعمه او را ولی نرست

بنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتاد

ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق

همچون جنین که از شکم مادر اوفتاد

بیچاره سیف در غمت ای پادشاه حسن

چون ناتوان بدست توانا در اوفتاد

هر سوی حمله برد ببوی ظفر بسی

مانند لشکری که بهیجا در اوفتاد

این قطره ییست از خم عطار آنکه گفت

«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی

بر فرق جهان تو نهد از حب خویش تاج

در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج

گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج

چون نفس تند گشت بسختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج

با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج

مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج

هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج

زاندوه او چو مشعله ماه روشنست

شمع دلت که زنده بروغن بود سراج

مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج

گوید گلیم پوش گدا را کسی فقیر

خواند هویدپوش شتر را کسی دواج

گر در رهش زنی قدمی بر جبین گل

از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج

خودکام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج

گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دوضد نکند باهم امتزاج

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج

سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج

تو داد بندگی خداوند خود بده

وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج

گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق

چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج

محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست

این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی

بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج

در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج

گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج

چون نفس تند گشت بسختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج

با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج

مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج

هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج

زاندوه او چو مشعله ماه روشن است

شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج

مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج

گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟

خواند هوید پوش شتر را کسی دواج

گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل

از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج

خود کام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج

گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

ای که ز من میکنی سؤال حقیقت

من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت

عقل سخن پرور است جاهل ازین علم

نطق زبان آور است لال حقیقت

تا ز کمال یقین چراغ نباشد

رو ننماید بجان جمال حقیقت

بدر تمام آنگهی شوی که برآید

از افق جان تو هلال حقیقت

طایر میمون عشق جو که در آرد

بیضه جان را بزیر بال حقیقت

جمله سخن حرفی از کتابه عشقست

جمله کتب سطری از مثال حقیقت

دل که نباشد مدام منشرح از عشق

تنگ بود اندرو مجال حقیقت

راه خرابات عشق گیر که آنجاست

مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت

ساقی آن میکده بجام شرابی

لون دورنگی بشست از آل حقیقت

حی علی العشق گوید از قبل حق

با تو که کردی زمن سؤال حقیقت

گر نفسی از امام شرع مطهر

اذن اذان یابدی بلال حقیقت

شاخ درخت هوا چو گشت شکسته

بیخ کند در دلت نهال حقیقت

خط معما شوی و نقطه زند عشق

صورت حال ترا بخال حقیقت

هست درخشان برون ز روزن کونین

پرتو خورشید بی زوال حقیقت

کرده طلوع از ورای سبع سماوات

اختر مسعود بی وبال حقیقت

با مه دولت قران کنی چو شرف یافت

کوکب جانت باتصال حقیقت

تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل

مرد کجا باشد از رجال حقیقت

نیست شو از خویشتن که عرصه هستی

می نکند هرگز احتمال حقیقت

شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید

شعله زنانست در ظلال حقیقت

سفته گر در علم گفت روا نیست

از صدف شرع انفصال حقیقت

تیره مکن آب او بخاک خلافی

کز تو ترشح کند زلال حقیقت

نشو نیابد نهالت ار ندهد آب

شرع چو ریحانت از سفال حقیقت

آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی

سنبل جان ترا غزال حقیقت

وه که ز زاغان اهل قال چه آید

بر سر طوطی خوش مقال حقیقت

حصن تن او خراب شد چو سپردید

قلعه جانش بکو توال حقیقت

نفس شریفش رسیده بد بشهادت

پیشتر از مرگ در قتال حقیقت

گر دل تو از فراق جهان بهراسد

تو نشوی لایق وصال حقیقت

جان و جهانرا چو باد و خاک شماری

گر بوزد بر دلت شمال حقیقت

در کف صراف شرع سنگ و ترازوست

معدن جود است در جبال حقیقت

بر در آن معدن از جواهر عرفان

سود کند جان برأس مال حقیقت

والی ملک است شرع تند سیاست

در ملکوت آ ببین جلال حقیقت

کوس شریعت کند غریو بتشنیع

گر تو بکوبی برو دوال حقیقت

شرع که در دست حکم قاضی عدل است

مسند او هست پای مال حقیقت

گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)

روی چو بنماید اعتدال حقیقت

عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم

دمدمه می کرد در جدال حقیقت

رستم آن معرکه نبود از آنش

پنجه بهم در شکست زال حقیقت

جمله شرایع اگر زبان تو باشند

وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت

تا بابد گربیان کنی نتوان داد

شرح یکی خصلت از خصال حقیقت

مسئله یی مشکل است یک سخن از من

بشنو و دم در کش از مقال حقیقت

محرم این سرروان پاک رسولست

جان ویست آگه از کمال حقیقت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

وصف حسنش نمی توانم گفت

با همه کس اگر چه دانم گفت

آنچه جویم نمی توانم یافت

وآنچه بینم نمی توانم گفت

تو مرا بد مبین که من او را

نیک دانم ولی ندانم گفت

آشکارا نمی توانم کرد

آنچه آن دوست در نهانم گفت

گفتم او را مرا بخود برسان

مستعد باش، من بر آنم گفت

تا تویی تو ای فلان نرسد

چون ترا من بخود رسانم؟ گفت

هرچه پرسیدمش جوابم داد

ره بدو خواستم، نشانم گفت

عاقبت راه یابی از پس در

بنشین پیش آستانم گفت

بشکرها نظر مکن تا من

چون مگس از خودت نرانم گفت

منشین با کسی که او دور است

تا بنزد خود نشانم گفت

لقمه یی خواستم ازو شیرین

گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:

غم من خور که دل قوی کندت

شاد گشتم چو وجه نانم گفت

بره عشق چون شدم نزدیک

دور بود از ره بیانم گفت

عقل ناگه بپیش باز آمد

زود بنهاد در دهانم گفت

گفتم ای عقل کیستی تو بگو

سروسالار کاروانم، گفت

اولین صادری ز حضرت علم

گر ندانسته یی من آنم گفت

گفتم از بهر من چکار کنی

تا بمنزل خری برانم گفت

گفتمش ترک بار و خر گفتم

کدخدا کار خان و مانم گفت

گفتمش خان و مان ندارم من

مال را نیز پاسبانم گفت

گفتمش مال ترک کرده ماست

ملک را نیز قهرمانم گفت

گفتمش ملک ما غم عشق است

در ره از خدمتی نمانم گفت

گفتمش ره دراز و پرخطر است

من یکی پیر ناتوانم گفت

چون زمانی برفت و عاجز گشت

وقت شد کز تو بازمانم گفت

چون رسیدیم بر سر ره عشق

الوداعی چو دوستانم گفت

چون زمین پیش او ببوسیدم

صاحب اقطاع آسمانم گفت

گفتم ای عشق من چه چیز توام

بزبان شکر فشانم گفت

همه آداب ره روی زآن پس

یک بیک دولت جوانم گفت

غم من با دل چو دفتر تو

وین سخن نی بترجمانم گفت

چون مرکب شدند حاصل شد

قلمی از تو در بنانم گفت

بتو بررق عالم ار خواهم

بنویسم هر آنچه دانم گفت

من بجاروب نیستی از دل

گرد هستی فرو فشانم گفت

تا نکردی همه چو قرآن صدق

هرگزت نزد خود نخوانم گفت

من همای سعادتم لیکن

هستی تست استخوانم گفت

مرغ دل زندگی بمن یابد

من جکر خواره جان جانم گفت

در مکانها همی نگنجم از آنک

گهر کان لامکانم گفت

چون گرفتار من شوی دردم

من ترا از تو وارهانم گفت

دست تسلیم در کف من نه

تا ترا از تو واستانم گفت

سخن عشق ازین جهان نبود

هرچه گفت او از آن جهانم گفت

قصه آن طرف درین جانب

می نشاید باین و آنم گفت

تا نگویم حدیث عشق، ببر

از دل اندیشه از زبانم گفت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت

ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت

برای دنیی فانی ز دست دادی دین

نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت

چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین

که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت

ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین

ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت

نه گند بخل ازین سروران ممسک شد

نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت

بدست مردم بی خیر مال و ملک بود

عروس بکر که اندر فراش عنین رفت

ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش

که از سرای برآید فغان که مسکین رفت

اگر چه جامه درد وارث و کند ناله

بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت

یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست

بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت

بدین عمل نتواند رهید در محشر

که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت

میان مسند اقبال و چار بالش بخت

چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت

وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز

نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت

ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان

متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت

سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند

شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت

بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین

بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت

چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند

چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت

بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور

که در طریق تنعم بکفش زرین رفت

گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت

امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت

ز قبر محنت او خارهای بی گل رست

ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت

ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت

ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت

بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد

بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت

مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی

که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت

زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود

بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت

دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش

چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4552750
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث