به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

این اتفاق طرفه بین کندر فتد

چون من گدایی با چو تو شهزاده یی

کی کفؤ باشد ماه را استاره یی

چون مثل باشد لعل را بیجاده یی

مپسند کز کمتر غلامی کم بود

در بندگی تو چو من آزاده یی

انصاف ده تا چون شکیبایی کند

بی چون تو دلبر همچو من دلداده یی

نگرفت نقش دیگری تا نقش خود

بنشاندی در طبع چون من ساده یی

ای خورده روح از جام عشقت باده یی

می کن نظر در کار کارافتاده یی

مخمور کرده عقل هشیار مرا

چشمت که مستی می کند بی باده یی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:42 PM

 

آن روی نگر بدان نکویی

پرگشته ازو جهان نکویی

ای از رخ تو خجل مه وخور

دیگر مفزا برآن نکویی

این آمدن تو در جهان هست

در حق جهانیان نکویی

بر روی زمین نمی دهد کس

جز دررخ تو نشان نکویی

درعهد تو بر زمین چو باران

می بارد از آسمان نکویی

ازبهر لب تو گفته یاقوت

چون لعل بصد زبان نکویی

عاشق نبود کسی که ازدل

با تو نکند بجان نکویی

بر باد مده مرا که گشتست

چون آب زتو روان نکویی

عاشق بکند بهر چه دارد

درکوی تو با سگان نکویی

درحق من ای نگار می کن

چون کرد همی توان نکویی

دانی که همی رسد بدرویش

ازمال توانگران نکویی

از خوان خود ای توانگر حسن

در حق گدا بنان نکویی

می کن که همی کنند مردم

با کلب باستخوان نکویی

از روی تو می خوهم نشانی

ای روی ترا نشان نکویی

سیف از سخن تو سودها کرد

هرگز نکند زیان نکویی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:41 PM

 

عشق تو دردست و درمانش تویی

هست عاشق صورت و جانش تویی

آنچه در درمان نیابد دردمند

هست در دردی که درمانش تویی

سالک راه تو زاول واصلست

کین ره از سر تا بپایانش تویی

عاشقت کی گنجد اندر پیرهن

چون ز دامن تا گریبانش تویی

ما و تو این هر دو یک معنی بود

کآشکارش ما و پنهانش تویی

عاشق روی ترا در دین عشق

غیر تو کفرست و ایمانش تویی

دل بتو زنده است همچو تن بجان

این خضر را آب حیوانش تویی

خوشه خوشه کشت هستی جوبجو

زرع بی آبست و بارانش تویی

این غزل شطح است و قوالش منم

وین سخن حق است (و) برهانش تویی

منطق الطیر سخنهای مرا

کس نمی داند سلیمانش تویی

سیف فرغانی از آن بر نقد شعر

سکه زین سان زد که سلطانش تویی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:41 PM

 

ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی

مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی

ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت

ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی

پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون

کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی

سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست

ترا رعیت فرمان برند امیر تویی

همه روایت منظومه حکایاتند

ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی

بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد

زدیم سکه که سلطان این سریر تویی

بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت

که آفتاب منم ذره حقیر تویی

زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی

مه تمام بدان روی مستدیر تویی

اگر سراج منیرست بر فلک بر ما

قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی

لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت

مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی

ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو

که از معانی آن یک بیک خبیر تویی

رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم

که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی

مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی

ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی

برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت

سخن بگو که درین خانقان پیر تویی

ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد

که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:41 PM

 

در گلشن حسن چون تو کس نیست

معروف چو گل بخوب رویی

من تنگ دلم چو غنچه وتو

لاله رخی و بنفشه مویی

موی تو بر آن زمین که افتاد

از خاک نرفت مشک بویی

ما آن توایم وجمله گویند

تو آن کئی همی نگویی

گم شد دل صد هزار عاشق

تو خود دل عاشقی نجویی

دستت نرسد بدامن سیف

تا دست زخویشتن نشویی

ای چون گل نو بتازه رویی

بر روی تو ختم شد نکویی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:41 PM

 

دل در غم چون تو بی وفایی

در بستم و می کشم جفایی

عمرت خوانم ازآنکه با کس

چون عمر نمی کنی وفایی

هرروز بهر کسیت میلی

هر لحظه بدیگریت رایی

گر نیست دل تو راست باما

می زن بدروغ مرحبایی

گم گشت و نشان همی نیابم

مسکین دل خویش را بجایی

در کوی خود ار ببینی اورا

از ما برسان بدو دعایی

دردل غم غیر تست ای دوست

در خانه کعبه بوریایی

ای مرهم انده تو کرده

درد دل ریش را دوایی

وی مصقله غم تو داده

آیینه روح را صفایی

گر سود کند زیان ندارد

در کوی تو گه گهی گدایی

سیف از غم عشق تو سپر کرد

گر تیغ برو کشد قضایی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

تو قبله دل وجانی چو روی بنمایی

بطوع سجده کنندت بتان یغمایی

تو آفتابی واین هست حجتی روشن

که درتو خیره شود دیده تماشایی

بوصف حسن تو لایق نباشد ار گویم

بنفشه زلفی وگل روی وسرو بالایی

ز روی پرده برانداز تا جهانی را

بهار وار بگل سربسر بیارایی

چگونه باتو دگر عشق من کمی گیرد

که لحظه لحظه تو در حسن می بیفزایی

بدست عشق درافگند همچو مرغ بدام

کمند عشق تو هر جا دلیست سودایی

برآستان تو هستند عاشقان چندان

که پای بر سر خود می نهم زبی جایی

بلطف بر سر وقت من آ که در طلبت

زپا درآمدم وتو بدست می نایی

بهجر دور نیم ازتو زآنکه هر نفسم

چو فکر در دل ودر دیده ای چو بینایی

اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم

که روز وشب غم تو من خورم بتنهایی

در آمدن زدر دوست سیف فرغانی

میسرت نشود تا زخود برون نایی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای شده حسن ترا پیشه جهان آرایی

عادت طبع من از وصف تو شکرخایی

ماه را زرد شود روی چو در وی نگری

روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی

یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق

یا چنان کن که چنین روی بکس ننمایی

بوسه یی دادی و پس طیره شدی لب پیش آر

تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی

زانتظار شب وصل تو مرا روز گذشت

می ندانم که چرا منتظر فردایی

بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست

خواب را آب ببرد از حرم بینایی

ای دل خام طمع آب برین آتش زن

چند بر خاک درش باد همی پیمایی

ذره گم شده یی در هوس خورشیدی

قطره خشک لبی در طلب دریایی

من ازین در نروم زآنک گروهی عشاق

روی معشوق بدیذند بثابت رایی

بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند

زاغ بر مزبله گردد چو بود هر جایی

سیف فرغانی تا کی بتمنا گوید

بود آیا که خرامان ز درم باز آیی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

الا ای شمع دل را روشنایی

که جانم با تو دارد آشنایی

چو دل پیوست با تو گو همی باش

میان جان و تن رسم جدایی

گرفتار تو زآن گشتم که روزی

بتو از خویشتن یابم رهایی

دلم در زلف تو بهر رخ تست

که مطلوبست در شب روشنایی

منم درویش همچون تو توانگر

که سلطان می کند از تو گدایی

مرادی نرگس مست تو می گفت

منم بیمار تو نالان چرایی

بدو گفتم از آن نالم که هرسال

چو گل روزی دو سه مهمان مایی

نه من یک شاعرم در وصف رویت

که تنها می کنم مدحت سرایی

طبیعت عنصری عقلم لبیبی

دلم هست انوری دیده سنایی

اگر خاری نیفتد در ره نطق

بیاموزم ببلبل گل ستایی

من و تو سخت نیک آموختستیم

ز بلبل مهر و از گل بی وفایی

ترا این لطف و حسن ای دلستان هست

چو شعر سیف فرغانی عطایی

گشایش از تو خواهد یافت کارم

که هم دلبندی و هم دلگشایی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی

در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشایی

بزیورها نکورویان بیارایند گر خود را

تو بی زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی

ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو

کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی

اگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزی

که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنایی

هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری

ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیمایی

اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود

که گر دولت بود یکشب بوصلش جان بیفزایی

چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو

نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی

من مسکین بدین حضرت بصد اندیشه می آیم

ز بیم آنک گویندم که حضرت را نمی شایی

اگر چه دیده مردم بماند خیره در رویت

ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی

تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو

مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی

مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز

که من از خود روم آن دم که گویندم تو می آیی

چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت

جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی

کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره

برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4671677
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث