به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی

تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی

سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید

که در تو خیره می ماند چو من چشم تماشایی

میان جمع مه رویان همچون شب سیه مویان

تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی

ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت

عجب نبود که چون مجنون برآرد سر بشیدایی

منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو

مگس از بهر شیرینیست در دکان حلوایی

اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران

من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی

مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت مدان مایل

مسلمان چون کند نسبت مسیحا را بترسایی

میان صبر و عشق ای جان نزاعست از برای دل

که اندر دل نمی گنجد غم عشق و شکیبایی

حرم بر عاشقان تنگست از یاران غار تو

چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی

عزیز مصر اگر ما را ملامت گر بود شاید

تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی

ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود

که من در راه عشق تو بسر رفتم ز بی پایی

چو سعدی سیف فرغانی بوصف پسته تنگت

چو طوطی گر سخن گوید کند زآن لب شکرخایی

چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید

«تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی »

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالایی

که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی

مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری

دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی

بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی

کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی

ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی

ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی

بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری

تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی

سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان

بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی

اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان

که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی

ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن

کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی

چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو

روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی

نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد

شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی

بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را

نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی

عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه

کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی

چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید

نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

چو دست و روی بشویی ودر نماز شوی

دل از دو کون بشو تا محل راز شوی

درین مغاک که خاکش بخون بیالودند

در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی

ز فرعها که درین بوستان گلی دارند

بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی

اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت

چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی

چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان

اگر بخلد برین خواندت بناز شوی

وگر بمجلس مستان عشق خوانندت

سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی

چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع

درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی

بنزد دوست که محمود اوست در عالم

بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی

بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی

شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی

ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد

زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی

سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق

وگرچه چون امل غافلان دراز شوی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

نگاری کز رخ چون مه کند بر نیکوان شاهی

بهشتست او که اندر وی بیابی هرچه می خواهی

اگرچه عاشقانش را بهشت اندر نظر ناید

غلام هندوند اورا همه ترکان خرگاهی

ایا دنیا زتو گلشن بعشق تست جان درتن

رخ پرنور تو روشن بنور صبغت اللهی

جفا باعاشقان کم کن که مر سلطان ظالم را

درازی باشد اندر دست واندر عمر کوتاهی

الا ای طالب صادق اگر بر وی شدی عاشق

کنون می ران که براسبی کنون می رو که بر راهی

چو داد بندگی دادی ستاندی خط آزادی

کنون مطلق که در بندی کنون رسته که درچاهی

ازو او را خوه ای مسکین چو او داری همه داری

زدریا در طلب زیرا زجو حاصل شود ماهی

وگر اورا همی خواهی ببر پیوند خود ازخود

چو دربارت گهر باشد مکن با دزد همراهی

بپای عقل خود نتوان طریق عشق او رفتن

که نتوان زرگری کردن بدست افزار جولاهی

برو ای سیف فرغانی زمانی دور شو از خود

دمی کزخویشتن دوری زنزدیکان درگاهی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

زاندیشه تو که هست جان در وی

دل چون قفس است و طوطیان در وی

در نعت تواند طوطیان یک یک

همچو لب تو شکر فشان در وی

هر دل که غم تو اندرو نبود

مرده شمرش که نیست جان در وی

از هر دو جهان نشان نمی گیرد

آن دل که تست یک نشان در وی

هرنکته زعلم این چنین عاشق

در تست هزار بحروکان در وی

عرشیست علیه استوی الرحمن

نی چون فلکست واختران در وی

من ازسخن تو لب بهم گیرم

چون کار نمی کند زبان در وی

در ذکر معانی تو می باید

لفظی زگهر هزار کان در وی

آنجا که مقام عاشقان تست

نازل چو زمین شد آسمان در وی

در بحر غمت که بی کنارست آن

ماییم فتاده تا میان در وی

مارا وترا ازین جهان ای جان

هرچند که کردم امتحان در وی

جانیست زحزن عالمی با او

روییست زحسن یک جهای در وی

گر جان منست دلپذیرم نیست

هرچیز(که) ازتو نیست آن در وی

در وصف تو شعر سیف فرغانی

دریست کشیده ریسمان در وی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

دی بامداد آن صنم آفتاب روی

بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی

خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش

زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی

گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟

گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی

چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم

من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی

دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض

همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی

می کرد آب را تن و اندام او خجل

می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی

حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود

از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی

گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک

موی میانش گم شده اندر میان موی

میدان عیش خالی و من برده بهر لعب

چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی

من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود

بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی

او دید کآب دیده من گرم می رود

مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی

پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای

فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی

در بند وصل باش چو ناجسته یافتی

این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای نو عروس حسن ترا آفتاب روی

مه را ز شرم عارض تو در نقاب روی

بهر نظاره رخ چون ماه تو سزد

گر بر درت چو حلقه نهد آفتاب روی

با ماه عارضت پس ازین آفتاب را

مانند سیل تیره نماید در آب روی

ما چون ستاره ایم و تو خورشید و نور ما

از نور روی تست، ز ما بر متاب روی

زآن ساعتی که دیده ببیداریت بدید

دیگر بچشم من ننموده است خواب روی

از رویم آب رفت و ز باران اشک خود

هردم مرا چو آب شود پر حباب روی

از شرم چهره تو عرق بر گل اوفتد

هرگه که شویی از عرق چون گلاب روی

زلف تو آفتاب رخت را حجاب شد

خورشید را ز ابر بود در حجاب روی

هرگز بود که بار دگر سیف بیندت

بر روی او نهاده تو مست خراب روی

بر کف گرفته جامی زآن سان که مرد را

گلگون شود ز عکسش همچون شراب روی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

بحال خود چو نظر کردم از تو می پرسم

که هیچ باشد ازین صعبتر بلایی؟نی

گریز ازتو وجزتو گریز گاهی نیست

شکایت ازتو و غیر ازتو پادشایی نی

غم تراست مسلم زحاکمان امروز

که خون بریزد واندر میان بهایی نی

ازآستان جلالت بپرس تا هرگز

زدست حلقه برین درچو من گدایی؟نی

بجان رسید کنون کار سیف فرغانی

سقیم در خطر و درد را دوایی نی

مرا بنزد تو بهر نشست جایی نی

مرا زدست تو بهر گریز پایی نی

زبهر جستن تو تادلم زجا برخاست

ببین که با سر کویت نشست جایی نی

منم زخویشان بیگانه بهر تو (و) مرا

بجز سگ تو درین کوی آشنایی نی

چو گل بخوبی صد برگ کشته ای ومرا

چو عندلیب بهنگام دی نوایی نی

جهان پر از گل ولاله شده ولی بی تو

مرا چوآب بایام گل صفایی نی

چو ذره بی تو وجودم تنست و جانی نی

چوآفتاب همه رویی و قفایی نی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای گرفته زحدیث تو جهان شیرینی

از تو در کام دل ودر لب جان شیرینی

شکر و شهد مرا بهر غذای دل وجان

در لب لعل تو دادند نشان شیرینی

راست چون لقمه غم کام دلم تلخ کند

گر مرا جز لبت آید بدهان شیرینی

چند در حسرت خود کام کنی تلخ مرا

از لب چون شکر خود بچشان شیرینی

تا حدیث لب لعلت بزبان آوردم

همچو آب از سخنم گشت روان شیرینی

گر چه در عهد تو بسیار نکویان هستند

روح لیسیده زلبشان بزبان شیرینی

کس چو تو نیست ازیراکه برابر نبود

گر چه با تره بود بر سر خوان شیرینی

از سر لطف بمن بنده نظر کن یکبار

بمگس گرچه نباشد نگران شیرینی

عاشقان را زتو هر لحظه امیدی دگرست

درد سر چند کشد ازمگسان شیرینی

بر سر خوان که برو شور و ترش خورده شود

چون مسلم بدر آید زمیان شیرینی

گرچه رو ترش کنی و سخنت، باکی نیست

که بسازند زغوره بزمان شیرینی

ور بجان از لب تو بوسه خرم گویم شکر

که ببازار شما نیست گران شیرینی

سیف فرغانی از ذکر لب چون شکرش

تو درین شعر بآفاق رسان شیرینی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای گرفته زحدیث تو جهان شیرینی

از تو در کام دل ودر لب جان شیرینی

شکر و شهد مرا بهر غذای دل وجان

در لب لعل تو دادند نشان شیرینی

راست چون لقمه غم کام دلم تلخ کند

گر مرا جز لبت آید بدهان شیرینی

چند در حسرت خود کام کنی تلخ مرا

از لب چون شکر خود بچشان شیرینی

تا حدیث لب لعلت بزبان آوردم

همچو آب از سخنم گشت روان شیرینی

گر چه در عهد تو بسیار نکویان هستند

روح لیسیده زلبشان بزبان شیرینی

کس چو تو نیست ازیراکه برابر نبود

گر چه با تره بود بر سر خوان شیرینی

از سر لطف بمن بنده نظر کن یکبار

بمگس گرچه نباشد نگران شیرینی

عاشقان را زتو هر لحظه امیدی دگرست

درد سر چند کشد ازمگسان شیرینی

بر سر خوان که برو شور و ترش خورده شود

چون مسلم بدر آید زمیان شیرینی

گرچه رو ترش کنی و سخنت، باکی نیست

که بسازند زغوره بزمان شیرینی

ور بجان از لب تو بوسه خرم گویم شکر

که ببازار شما نیست گران شیرینی

سیف فرغانی از ذکر لب چون شکرش

تو درین شعر بآفاق رسان شیرینی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4553030
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث