به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چنین که تو سمری ای پسر بشیرینی

بدور تو نکند کس نظر بشیرینی

شکرفشان لب تو دید و شد بجان مایل

دلم بسوی تو همچون جگر بشیرینی

اگر ز لعل تو بودی نشان در اول عهد

چگونه نام گرفتی شکر بشیرینی

جهان بدور تو شیرین شود چو آب از قند

چرا دهند بدور تو زر بشیرینی

رهی که تلخی هجر تو داشت کام دلش

نداشت رغبت ازین بیشتر بشیرینی

ترا کنار گرفت و در آن میان ناگاه

لب تو دید و فرو برد سر بشیرینی

دگر بمأمن اصلی خود چگونه رسد

هر آن مگس که بیالود پر بشیرینی

ز حسرت تو چو شمع از نگین اثر پذرفت

چو دادم از لب لعلت خبر بشیرینی

دل مرا بتو از جمله میل بیشترست

که میل طفل بود بیشتر بشیرینی

بپیش صادر و وارد حکایت تو کنم

بسنده کرده ام از ماحضر بشیرینی

ز شعر خود غزلی نزد یار بردم و گفت

یکی بچشم رضا در نگر بشیرینی

چو می روی بسفر شعر بنده با خود بر

که طبع میل کند در سفر بشیرینی

جواب داد که با این همه شکر که مراست

کی التفات کنم من دگر بشیرینی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای لب لعل ترا بنده بجان شیرینی

لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی

نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم

همچنانست که درآب روان شیرینی

لب نانی که بآب دهنت گردد تر

شهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینی

بوسه یی داد لبت،قصد دگر کردم،گفت

کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی

زآن بوصف تو زبانم چو لبت شیرین شد

که بلیسیدم از آن لب بزبان شیرینی

زآن لب ای دوست بصد جان ندهی یک بوسه

شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی

چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند

بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی

خوش درآمیخته ای با همگان،واین سهلست

که خوش آمیز بود با همگان شیرینی

تلخی عیشم ازینست و نمی یارم گفت

که تو با من ترش و باد گران شیرینی

بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی

اگر از آب نرفتی بزبان شیرینی

سخن هر کس امروز نشانی دارد

زاده طبع مرا هست نشان شیرینی

شعر من کهنه نگردد بمرور ایام

که تغیر نپذیرد بزمان شیرینی

بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید

گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی

سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی

با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

زمهر روی توای سرو ماه پیشانی

همی نهم همه برخاک راه پیشانی

بر آن بساط که سرباخت بایدم چکنم

که برزمین ننهم پیش شاه پیشانی

ببوی آنکه درم واکنی همی مالم

برآستان تو گه روی و گاه پیشانی

نماز خدمت تو می کنم بدان نیت

که برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانی

تو آشکار شدی ناگهان وپنهان کرد

زشرم روی تو گل درگیاه پیشانی

چوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبح

برآستان تو ننهد پگاه پیشانی

بدین بهانه فلک لاجرم بهر مدت

همی کند بخسوفش سیاه پیشانی

در آن زمان که عرق کرده بود آدم را

بروی زرد زشرم گناه پیشانی

چو درحمایت روی توآمد اوراشد

چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانی

کسی که روی زدرگاه تو بگرداند

بداغ غیر توبادش تباه پیشانی

چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت

که هست اصل درآن پایگاه پیشانی

زسوز آتش دل صدهزار آینه را

سیه کنند بیک دود آه پیشانی

بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک

چو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانی

چو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیف

مکن بخیره درین جایگاه پیشانی

چو او غایت خوبی بکس نمی ماند

توخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

درتو، زهی صورت تو گنج معانی،

لطف الهی خزینه ییست نهانی

در صفت صورت تو لال بماند

ناطقه را گر زبان شوند معانی

هرکه ترا بر زمین بدید ندارد

بهر مه وخور بآسمان نگرانی

روح کند کام خویش خوش چوتو مارا

ذوق لب خود ببوسه یی بچشانی

پیش دهانت زشرم لب نگشاید

پسته که معروف شد بچرب زبانی

نزد تن تو که همچو روح لطیفست

جان شده منسوب چون بدن بگرانی

با غم عشقت چو برق می زند آتش

دود نفسهای من در ابر دخانی

هردو جهان گر بمن دهی نستانم

گرتو یکی دم مرا زمن بستانی

مرد چو در کار عشق تو نشود پیر

جانش گرفتار مرگ به بجوانی

سیف بجستن برو ظفر نتوان یافت

لیک بجستن بکن هر آنچه توانی

گام زن وراه رو بحسن ارادت

تا سر خود را بپای دوست رسانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ایا بحسن رخت را لوای سلطانی

بروی صورت زیبای حسن را جانی

فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست

خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی

خطیست بر رخ تو از مداد نورالله

نه از حروف مرکب، چو خط پیشانی

برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست

بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی

من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر

که جسم تو زصفا عالمیست روحانی

دل منست زعالم حواله گاه غمت

حواله چند کنی گنج را بویرانی

غم تو در دل از آثار فیض رحمانست

چو خاطر ملکی در نفوس انسانی

من از تعصب دین دشمن ترا کافر

بگویم و نکند رخنه در مسلمانی

هوای چون تو پری روی در سر چومنی

بدست دیو بود خاتم سلیمانی

مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا

که در درون من اندیشه وار پنهانی

من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد

وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی

بسان نکته از یاد رفته بازآیم

ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی

بشرح صفحه رویت کتابها سازم

وگرچه زمن چون ورق بگردانی

فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان

بهر بها که ترا می خرند ارزانی

همی خوهم که مرا از جهانیان باشد

فراغتی که تو داری زسیف فرغانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

تعالی الله چه رویست آن بنزهت چون گلستانی

درو حسن آن عمل کرده که در فردوس رضوانی

ترا روییست ای دلبر که چون تو در حدیث آیی

شکر در وی شود گویا چو بلبل در گلستانی

چو قد و زلف تو دیدم کنون روی ترا گویم

که خورشیدست بر سر وی و ماهی در شبستانی

نهاده از ملاحت خوان و از بهر غذای جان

درو از پسته یی کرده پر از شکر نمکدانی

بجان بوسی خرم از تو که بهر زندگی دل

لب لعلت نهان کرده است در هر بوسه یی جانی

رخ تو گوی حسن ای جان ببر از جمله خوبان

جهان میدان این کارست بهر چون تو سلطانی

چو رویت جلوه خود کرد جان در تن بتنگ آمد

چو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زندانی

منم بیمار عشق و تو شفا اندر نفس داری

بمن ده داروی وصلت که دیدم درد هجرانی

ز تو گر شربتی نوشم به از (صد) جام یک جرعه

ور از تو خلعتی پوشم به از صد سر گریبانی

اگر تیغ بلای خود کشی بر سیف فرغانی

نپیچد سر که می ارزد چنین عیدی بقربانی

پس از نقصان هجر تو کمال وصل دریابم

که کامل بعد از آن گردد که گیرد ماه نقصانی

دلم در بند زلف تست و دانی حال چون باشد

مسلمان را که در ماند بدست نامسلمانی

غمت را در دل درویش همچون زر نگه دارم

که باشد مر توانگر را (دفینش کنج ویرانی)

رخ تو شاه ترکانست و خالت حاجب هندو

بدل بردن از آنحضرت خطت آورده فرمانی

گرم از در فراز آیی بیا ای جان که چون سعدی

«برآنم گر تو بازآیی که در پایت کشم جانی »

بتیغ از تو نگردد دور مسکین سیف فرغانی

که هرگز منع نتوان کرد بلبل را ز بستانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ایا بحسن رخت را لوای سلطانی

بروی صورت زیبای حسن را جانی

خطیست بر رخ تو از مداد نورالله

نه از حروف مرکب چو خط پیشانی

من از لطافت جان تو چون کنم تعبیر

که جسم تو ز صفا عالمیست روحانی

ز بوستان جمال تو در سفال جهان

سپر غمیست ملون بهار ریحانی

برآن زمین که توی با تو مرد میدان نیست

بگوی مهر و مه این آسمان چوگانی

من از تو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد

وگر چنانکه زنندم بسان سرخوانی

بسان نکته از یاد رفته باز آیم

ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی

چو مرغ سیر سوی آشیانه آیم باز

چو باز رفته گرم سوی خویشتن خوانی

مرا سخن ز تو در دل همی شود پیدا

که در درون من اندیشه وار پنهانی

بوصف صفحه رویت کتابها سازم

وگرچه روی ز من چون ورق بگردانی

من از تعصب دین دشمن ترا کافر

بگویم و نکند رخنه در مسلمانی

غم تو در دل از آثار فیض رحمانست

چو خاطر ملکی در نفوس انسانی

بزیر پای درخت قد تو می خواهم

که همچو شاخ ببادی کنم سرافشانی

هوای چون تو پری روی در سر چو منی

بدست دیو بود خاتم سلیمانی

دل منست ز عالم حواله گاه غمت

حواله چند کنی گنج را بویرانی

همی خوهم که مرا از جهانیان باشد

فراغتی که تو داری ز سیف فرغانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

کیست درین دور پیر اهل معانی

آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی

قربت معشوق از اهل عشق توان یافت

راه بود بی شک از صور بمعانی

گر تو چو شاهان برین بساط نشینی

نیست ترا خانه در حدود مکانی

در نفسی هرچه آن تست ببازی

درند بی ملک هر دو کون نمانی

نور امانت ز تو چنان بدرخشد

کآتش برق از خلال ابر دخانی

خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه

آب در اجزای تو کند حیوانی

علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج

گویی اناالحق و نام خویش ندانی

همچو عروسان بچشم سر تو پیدا

رو بنمایند رازهای نهانی

جسم تو زآن سان سبک شود که تو گویی

برد بدن از جوار روح گرانی

فاتحه این حدیث دارد یک رنگ

ست جهت را بنور سبع مثانی

هرکه مرو را شناخت نیز نپرداخت

از عمل جان بعلمهای زبانی

گر خورد آب حیات زنده نگردد

دل که ندارد بدو تعلق جانی

من نرسیدم بدین مقام که گفتم

گر برسی تو سلام من برسانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

کیست درین دور پیر اهل معانی

آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی

قربت معشوق از اهل عشق توان یافت

راه بود بی شک از صور بمعانی

گر تو چو شاهان برین بساط نشینی

نیست ترا خانه در حدود مکانی

در نفسی هرچه آن تست ببازی

درند بی ملک هر دو کون نمانی

نور امانت ز تو چنان بدرخشد

کآتش برق از خلال ابر دخانی

خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه

آب در اجزای تو کند حیوانی

علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج

گویی اناالحق و نام خویش ندانی

همچو عروسان بچشم سر تو پیدا

رو بنمایند رازهای نهانی

جسم تو زآن سان سبک شود که تو گویی

برد بدن از جوار روح گرانی

فاتحه این حدیث دارد یک رنگ

ست جهت را بنور سبع مثانی

هرکه مرو را شناخت نیز نپرداخت

از عمل جان بعلمهای زبانی

گر خورد آب حیات زنده نگردد

دل که ندارد بدو تعلق جانی

من نرسیدم بدین مقام که گفتم

گر برسی تو سلام من برسانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای چون تو نبوده گل در هیچ گلستانی

آن کار چه کارست آن کو تازه کند جانی

گرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتن

در زیر درخت گل با چون تو گلستانی

کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضایی

وآنجا ز حیا نبود بر بوسه نگهبانی

عاشق ز لب جانان خمری چو عسل نوشد

زاهد بترش رویی با سرکه خورد نانی

یک روز مرا گفتی کامت بدهم یک شب

سیراب کجا گردد این تشنه ببارانی

صاحب هوسان هریک نسبت بکسی دارند

چون من مگسی دارد چون تو شکرستانی

در خانه نشین ورنی بر روی فگن برقع

کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطانی

با دشمن بذ گویم شد دوست رقیب تو

بهر تو روا دارم زاغی بزمستانی

گر سیف سرخو را اندر قدمت مالد

پای ملخی بخشد موری بسلیمانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333048
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث