به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری

که بهم جمع شود عاشقی و مستوری

آمدن نزد تو بختم ننماید یاری

رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری

ترک رویی تو وبی هندوی خال سیهت

زنگی چشم من از گریه شود کافوری

ذره از پرتو خورشید رخ روشن تو

در شب تیره چو استاره نماید نوری

تو ازین دستم اگر گوش بمالی چو رباب

من درین پرده بسی ناله کنم طنبوری

اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل

تو که این حال نبودست ترا معذوری

گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست

اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری

بنده بیمار فراقست و نه قانون ویست

که بوصل تو شفا خواهد ازین رنجوری

رنج عشقت نکشم بر طمع راحت نفس

پادشازاده ملکم نکنم مزدوری

گر بشفتالوی سیب زنخش یابم دست

هیچ شک نیست که به یابم ازین رنجوری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:32 PM

 

روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بری

هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری

این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی

می نیارامی وآرام دل ازمن می بری

گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه

گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری

ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست

کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری

بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا

ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری

درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را

کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری

زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن

آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری

درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم

همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری

دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند

درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری

سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن

در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:32 PM

 

جانا بیک کرشمه دل و جان همی بری

دردم همی فزایی و درمان همی بری

روی چو ماه خویش (و) دل و جان عاشقان

دشوار می نمایی وآسان همی بری

اندر حریم سینه مردم بقصد دل

دزدیده می درآیی وپنهان همی بری

گه قصد جان بنرگس جادو همی کنی

گه گوی دل بزلف چو چوگان همی بری

چون آب و آتشند در و لعل درسخن

تو آب هردو زآن لب و دندان همی بری

خوبان پیاده اند وازیشان برین بساط

شاهی برخ تو هر ندبی زآن همی بری

با چشم وغمزه تو دلم دوش میل داشت

گفتا مرا بدیدن ایشان همی بری؟

عقلم بطعنه گفت که هرگز کس این کند؟

دیوانه رابدیدن مستان همی بری!

دل جان بتحفه پیش تو می برد سیف گفت

خرما ببصره زیره بکرمان همی بری!

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:32 PM

 

از آن شکر که تو در پسته دهان داری

سزد که راتبه جان من روان داری

ببوسه تربیتم کن که من برین درگه

نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری

نظر در آینه کن تا ترا شود روشن

چو دیگران که چه رخسار دلستان داری

اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری

تو خویشتن بستانی که دست آن داری

جماعتی که در اوصاف تو همی گویند

که قد سرو و رخ همچو گلستان داری

نظر در آن گل رو می کنند، بی خبرند

ز غنچها که بر اطراف بوستان داری

پیام داد بمن عاشقی که ای مسکین

که همچو من بسخن رسم عاشقان داری

بروی گل دگران خرمند چون بلبل

تو از محبت او تا بکی فغان داری؟

چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند

تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!

ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهار

ممیر کز لب لعلش غذای جان داری

چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی

حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:32 PM

 

تویی که عارض رخسار دلستان داری

دلم بغمزه ربودی و قصد جان داری

تو بوستان جمالی و ناشکفته هنوز

هزار غنچه بر اطراف بوستان داری

بدین رخ چو مه و قامت چو سرو روان

ترا همی رسد ار سر بر آسمان داری

چو در کنار نیایی کجا توان دیدن

دقیقه یی که تو از لطف در میان داری

من ار ز پای درآیم ترا چه غم که چو من

هزار عاشق سرگشته در جهان داری

میان زمره خوبان مرا دلی گم گشت

توی ز جمله این دلبران که آن داری

ز دوستی تو کارم بکام دشمن شد

روا بود که چنین دوست را چنان داری

غمت بجان بخریدم خدات مزد دهاد

کز آن متاع نفیس اینچنین زیان داری

ز خاک درگه تو زآن مرا نصیبی نیست

که آب دیده خلقی بر آستان داری

مدام سبز بود گلشن محبت ما

اگر تو آب سخن اینچنین روان داری

تو آن مهی که ترا گفت سیف فرغانی

حدیث یا شکرست آن که در دهان داری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:32 PM

 

مرا گفت دل چون چنین یار داری

چوبلبل همی گو که گلزار داری

نه در ملک من چون تویی دوست دارم

نه درحسن تو چون خودی یار داری

چوچشم تو بینم بروی تو گویم

که ای ماه چونی زبیمار داری

منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)

که از من ملالت بخروار داری

زگلزار وصلت کرا رنگ باشد

که چندین رقیبان چون خار داری

من و نیم جانی و وصلت چه گویی

توانگرتر ازمن خریدار داری؟

مرا ازپی روز وصل خود ای مه

همه شب چو استاره بیدار داری

بمن کی رسد نوبت وصلت آخر

که چون من هزاران طلب کار داری

ترا چون زمن بهتری فخر نبود

چگویم گراز چون منی عار داری

اگر چه چو لیلی عزیزی نشاید

که مجنون خود را چنین خوار داری

کمین عاشقت سیف فرغانی وتو

ازو کمتر امروز بسیار داری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:31 PM

 

ای که از سیم خام تن داری

قامتی همچو نارون داری

در قبایی کسی نمی داند

که تو در پیرهن چه تن داری

تا نگفتی سخن ندانستم

که تو شیرین زبان دهن داری

تو بدان دام زلف ودانه خال

صد گرفتار همچو من داری

تو چنین چشم و ابروی فتان

بهر آشوب مرد وزن داری

زیر هر غمزه یی نمی دانم

که چه ترکان تیغ زن داری

در همه شهر دل نماند درست

تا چنان زلف پر شکن داری

زنده در خرقهای درویشان

چه شهیدان بی کفن داری

در فراق تو سیف فرغانی

می کند صبر و خویشتن داری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:31 PM

 

ای که از سیم خام تن داری

قامتی همچو نارون داری

در قبایی کسی نمی داند

که تو در پیرهن چه تن داری

تا نگفتی سخن ندانستم

که تو شیرین زبان دهن داری

تو بدان دام زلف ودانه خال

صد گرفتار همچو من داری

تو چنین چشم و ابروی فتان

بهر آشوب مرد وزن داری

زیر هر غمزه یی نمی دانم

که چه ترکان تیغ زن داری

در همه شهر دل نماند درست

تا چنان زلف پر شکن داری

زنده در خرقهای درویشان

چه شهیدان بی کفن داری

در فراق تو سیف فرغانی

می کند صبر و خویشتن داری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:31 PM

 

تویی سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داری

ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری

وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان

زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری

سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی

کزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داری

کلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نه

که با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داری

سزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر او

که عرشی از دل عاشق محل استوا داری

ز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدم

نرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداری

ز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبود

کی نی دستم همی گیری نه از من دست واداری

بهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبت

نظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داری

پس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردن

کف در یوزه ما را چو تو دست عطا داری

مرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن من

سخن از دل تو می گویی که جان آشنا داری

بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویش

که گردورت کند از در دری دیگر کجا داری

چو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشان

بوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:31 PM

 

زبار عشق توام طالب سبکساری

ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری

که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت

نشاط را بغم وخواب را ببیداری

گناه کردم وبا روی توززلفت گفت

قیامتی تو بخوبی واو بطراری

بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا

گناه را بقیامت بود گرفتاری

مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست

مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری

بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز

چو در زمین دلم تخم اندهی کاری

مرا زروی سیه زردی غمت نبرد

بسرخی شفق این آسمان زنگاری

بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم

که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری

گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم

ببند پایم اگر دیگرم بدست آری

هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد

که در خزینه سلطان متاع بازاری

تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ

بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری

زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش

خدات صحت کامل دهد که بیماری!

حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست

گذاشتن بغم و یافتن بدشواری

اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی

ولیک عمر برد برد در طلب کاری

مرا بهجر میازار اگر چه می گویم

(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4559456
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث