به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری

پیداست بر رخ تو آثار بختیاری

اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید

از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری

ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته

بامر همی چنینم چون خسته می گذاری

افغان و زاری من از حد گذشت بی تو

گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری

امیدوار وصلم از خود مبر امیدم

صعبست نا امیدی بعداز امیدواری

چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو

هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری

من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی

کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری

شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود

فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری

ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون

دیوانه دلم را زین بند رستگاری

گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت

ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری

هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش

چونست حال بوستان ای باد نوبهاری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

بکرشمه اگر از عاشق خود جان ببری

تو براهل دل ای دوست زجان دوستری

بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین

ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری

پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید

که تو باری ز سر زلف بدو درنگری

چون نبخشید بآتش اثری زآب حیات

خاک راهی که تو چون باد برو می گذری

در هوای مه روی تو بشب هرکه بخفت

روز وصل تو بیابد بدعای سحری

دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید

ور برافروخت چراغی ز علوم نظری

آدمی وار اگر انس نگیری چکنم

تابدست آرمت ای دوست بافسون چو پری

بنده از عشق تو گه عاقل وگه دیوانه

خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری

روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق

مرد کورست چو در چشم بود بی بصری

بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد

چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری

چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت

(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)

سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو

تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری

تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را

دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

ای بلبل جانم (را) از روی تو گلزاری

رنگیست ز روی تو با هر گل رخساری

از دیدن ماه و خور عار آیدت ای دلبر

گر بهر تماشا را در خود نگری باری

بی معنی عشق تو جان در بدن خاکی

چون صورت رنگینست آرایش دیواری

اندر ره عشق تو گامی زدم و چون خود

در هر قدمی دیدم سرگشته طلب کاری

تنها نه منم مرغی در دام تو افتاده

از هر قفسی بشنو آواز گرفتاری

گرد لب تو گشتم کز وی شکری چینم

در عمر نکردستم شیرین تر ازین کاری

وصل تو بسی جستم واکنون شده ام از تو

خشنود بپیغامی، خرسند بگفتاری

هرجا شکرستانی در شهر شود پیدا

من چون مگسم او را بی سیم خریداری

گر سیم و زرت باشد خاک در جانان خر

وآنگه درمی از وی مفروش بدیناری

آن دوست ز بهر من آزرده شد از دشمن

از بهر دل بلبل گل خسته شد از خاری

گفتیم بنگارینم کای برده دل و دینم

تو آن منی جانا من آن تو؟ گفت آری

نزدیک کسی کورا چون سیف بود حالت

معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

عشق اسلامست و دیگر کافری

وقت آن آمد که اسلام آوری

مملکت شوریده شد بر جن و انس

ای سلیمان بازیاب انگشتری

ما بسلطانی نداریم افتخار

تو چه می نازی بدین ده مهتری

گردوکونت دست در گردن کند

با یکی باید که سر درناوری

آفتاب عشق طالع بهر تست

جز تو کس را نیست این نیک اختری

با مه دولت قران کرد اخترت

چون ترا شد آفتابی مشتری

برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان

گر گدای کوی این سیمین بری

یار سلطانیست از ما بی نیاز

هست او را مال و ما را نی زری

بی زری عشاق او را عیب نیست

عزل سلطان نبود از بی افسری

نزد او از تاج بر فرق سران

به بود نعلین در پای سری

شعر من آبیست از جالی روان

زو بخور زآن پیش کزوی بگذری

مشرب خضرست چون عین الحیات

جهد کن تا آب از این مشرب خوری

سیف فرغانی سخنها گفت و رفت

شعر از وی ماند و سحر از سامری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

ای رخ تو شاه ملک دلبری

همچو شاهان کن رعیت پروری

تا تو بر پشت زمین پیدا شدی

شد ز شرم روی تو پنهان پری

با چنین صورت که از معنی پرست

سخت بی معنی بود صورت گری

ز آرزوی شیوه رفتار تو

خانه بر بامت کند کبک دری

خسروان فرهاد وارت عاشقند

زآنکه از شیرین بسی شیرین تری

چشم تو از بردن دلهای خلق

شادمان همچون ز غارت لشکری

دلبری ختمست بر تو ز آنکه تو

جان همی افزایی ار دل می بری

از اثرهای نشان و نام تو

جان پذیرد موم از انگشتری

عشق تو ما رابخواهد کشت،آه

عید شد نزدیک و قربان لاغری

در فراق تو غزلها گفته ام

بی شکر کردم بسی حلواگری

کاشکی از دل زبان بودی مرا

تا بیادت کردمی جان پروری

با چنین عزت که از حسن و جمال

در مه و خور جز بخواری ننگری

چون روا باشد که سعدی گویدت

«سرو بستانی تو یامه یا پری »

سیف فرغانی همی گوید ترا

هر که هست از هر چه گوید برتری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

بچشم مست خود آن را که کرده ای نظری

نمانده است ز هشیاری اندرو اثری

می مشاهده تو بجام نتوان خورد

که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری

اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین

در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری

ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد

که آفتاب بزاید ز مادر و پدری

بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست

عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری

گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر

کسی که دید ترا همچو عمر برگذری

بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم

بدان صفت که زمن رشک می برد دگری

بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم

ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری

ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم

ترا که در شب زلفست روی چون قمری

تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز

دلم زانده تو چون همی کند جگری

کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه

کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری

ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار

بدان امید که بر من شود گشاده دری

ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من

برای تحفه تو جان خشک و شعر تری

خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش

چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری

کلاه دار تمناست سیف فرغانی

که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

دلستانا از جهان رسم وفا برداشتی

با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی

ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو

مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی

ملک داران جهان حسن را در صف عرض

شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی

تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را

از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی

هرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهان

گر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتی

در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند

پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتی

ما گدایانیم، سلطانان خریدار تواند

ای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتی

در بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماند

لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتی

همچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منه

چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتی

دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی

کندرین حضرت شکایت از کجا برداشتی

آسمان همچون زمین سر می نهد بر پای تو

تا بعزم دستبوس دوست پا برداشتی

چون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فراز

چون خضر از لعل او آب بقا برداشتی

در سماع از قول تو عشاق افغان می کنند

تا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

ای رفته دور از برما چون نیامدی

دیگر بدین جناب همایون نیامدی

عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد

گر عاشق منی بر من چون نیامدی

نفست روا نداشت که آید بکوی ما

گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی

عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند

ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی

غیر ترا چو دیو بلاحول را ندیم

تو چون پری ترقیه وافسون نیامدی

لیلی ملاحت از درما کسب کرده بود

زین حسن غافلی که چو مجنون نیامدی

چون بیضه مرغ تربیت ماترا بسی

بگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدی

مانند زرترا بترازوی امتحان

بسیار بر کشیدم و افزون نیامدی

در کوی عشق اگر تو گدایی کنی منال

کاینجا تو باخزینه قارون نیامدی

گر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنج

کاینجا تو با درفش فریدون نیامدی

جانی که هست داده اودان، ازآنکه تو

سیراب بر کناره جیحون نیامدی

من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست

تا تو مقیم این دری اکنون نیامدی

صباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیف

بسیار رنگ داد و دگرگون نیامدی

ای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست

بسیار فکر کردم و موزون نیامدی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

ای رفته دور از برما چون نیامدی

دیگر بدین جناب همایون نیامدی

عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد

گر عاشق منی بر من چون نیامدی

نفست روا نداشت که آید بکوی ما

گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی

عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند

ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی

غیر ترا چو دیو بلاحول را ندیم

تو چون پری ترقیه وافسون نیامدی

لیلی ملاحت از درما کسب کرده بود

زین حسن غافلی که چو مجنون نیامدی

چون بیضه مرغ تربیت ماترا بسی

بگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدی

مانند زرترا بترازوی امتحان

بسیار بر کشیدم و افزون نیامدی

در کوی عشق اگر تو گدایی کنی منال

کاینجا تو باخزینه قارون نیامدی

گر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنج

کاینجا تو با درفش فریدون نیامدی

جانی که هست داده اودان، ازآنکه تو

سیراب بر کناره جیحون نیامدی

من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست

تا تو مقیم این دری اکنون نیامدی

صباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیف

بسیار رنگ داد و دگرگون نیامدی

ای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست

بسیار فکر کردم و موزون نیامدی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

 

روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنک

دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی

من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ

یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی

بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد

قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی

بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست

تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی

ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت

هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی

ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو

آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی

سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق

تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی

با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت

(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )

ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی

بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4559261
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث