به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای زماه ومهر برده گوی دعوی روی تو

صورت خورشید ومه را هست معنی روی تو

گر هزاران آفتاب ومه بود در آسمان

من نپندارم زمین روشن شود بی روی تو

ذرها خورشید گردند ار در ایشان بنگرد

آفتاب آسمان حسن، یعنی روی تو

گر بکاری در بباید مرد، باری کار عشق

ور برویی دل ببایدداد، باری روی تو

درمیان عاشقان شیداترازمجنون شدی

گر بدیدی همچو من ناگاه لیلی روی تو

عاشق ازخودرفت چون در داد حسنت جام عشق

کوه از جا شد چوآمد در تجلی روی تو

زاهدان حور و قصور و عابدان حلوا و مرغ

آرزو دارند و، عاشق را تمنی روی تو

تا حجاب هستی ماپرده باشد درمیان

نی قفای خویشتن بیند کسی نی روی تو

همچو(کافر) ترک باید کرددین درراه عشق

گربترک دین دهد ای دوست فتوی روی تو

دل زهرچیزی که بگشایدو زو جان خوش شود

چشم عاشق بست وگفت اینست تقوی روی تو

جنت دیدار دارد سیف فرغانی بنقد

گر میسر گرددش در ملک دنیاروی تو

روی تو فردوس اعلی را طراوت می دهد

ای نهان از دیده اصحاب دعوی روی تو

در شگفتم تا چو سعدی عارفی چون گویدت

کای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

ای زمان همچون مکان گشته حجاب روی تو

نور روی آفتاب از آفتاب روی تو

پرتوی از تو ندیده پیه خام چشم من

وین دل بریان همی سوزد ز تاب روی تو

هر شبی بر خاک ریزم آب چشمی همچو شمع

کآتشی در من فتاد از التهاب روی تو

روی تو دعوی خوبی کرد شد شمشیر کند

آفتاب تیغ زن را در جواب روی تو

چهره خورشید کاندر گلشن گردون گلست

یافت همچون میوه رنگ از ماهتاب روی تو

ای جمال تو جهان آرای در دلهای ما

از چه محبوبست حسن؟ از انتساب روی تو

هر شبی خورشید زرگر آن ترازودار فیض

می دهد مه را زکاتی از نصاب روی تو

همچو مشک و عنبر از بهر مشام اهل خلد

خاک فردوسست خوش بوی از گلاب روی تو

در مدارس رفتم و کردم نظر در باب علم

آن همه فصلیست بیرون از کتاب روی تو

در فصول هر کتابی فکر کردم سطر سطر

نیست اندر هیچ خط حرفی ز باب روی تو

سیف فرغانی بشعر اوصاف رویت گفت لیک

گر چه تر باشد ازو نفزاید آب روی تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

ای زمان همچون مکان گشته حجاب روی تو

نور روی آفتاب از آفتاب روی تو

پرتوی از تو ندیده پیه خام چشم من

وین دل بریان همی سوزد ز تاب روی تو

هر شبی بر خاک ریزم آب چشمی همچو شمع

کآتشی در من فتاد از التهاب روی تو

روی تو دعوی خوبی کرد شد شمشیر کند

آفتاب تیغ زن را در جواب روی تو

چهره خورشید کاندر گلشن گردون گلست

یافت همچون میوه رنگ از ماهتاب روی تو

ای جمال تو جهان آرای در دلهای ما

از چه محبوبست حسن؟ از انتساب روی تو

هر شبی خورشید زرگر آن ترازودار فیض

می دهد مه را زکاتی از نصاب روی تو

همچو مشک و عنبر از بهر مشام اهل خلد

خاک فردوسست خوش بوی از گلاب روی تو

در مدارس رفتم و کردم نظر در باب علم

آن همه فصلیست بیرون از کتاب روی تو

در فصول هر کتابی فکر کردم سطر سطر

نیست اندر هیچ خط حرفی ز باب روی تو

سیف فرغانی بشعر اوصاف رویت گفت لیک

گر چه تر باشد ازو نفزاید آب روی تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

ای مشک و عنبر شمه یی از بوی تو

مه پرتوی از آفتاب روی تو

گل را برخسار تو نسبت می کنند

رنگش خوش است اما ندارد بوی تو

در عشق بازی از تو چون من بیدقی

شه می خوهد یعنی رخ نیکوی تو

ما تشنگان را سیل غم از سر گذشت

ای آب حیوان قطره یی از جوی تو

بر خاک هر در آب رو بفروختم

تا نان خرم بهر سگان کوی تو

بالای تو ای شاخ طوبی زو خجل

سرو (و)، بنفشه ترک شد از موی تو

دیوانه زنجیر دار دل نگر

اندر کشاکش مانده با گیسوی تو

چشم تو کیش تیر مژگان پوشد

گر چه کمان دارست از ابروی تو

آن تیرها یک یک بلحظ جان شکر

می افگند گه سوی من گه سوی تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

شرم دارد آفتاب ازروی تو

ماه نو در حسرت از ابروی تو

بشکند مشاطگان نطق را

شانه و صافی اندر موی تو

هرکجا رنگیست بویی می برم

گرچه هر رنگی ندارد بوی تو

من بدم ماه تمام، اکنون شدم

چون هلال ازآفتاب روی تو

عیب خود بیند کنون کآیینه ساخت

روی خورشید از رخ نیکوی تو

تانگردانید روی از سوی خود

هیچ عاشق ره ندامد سوی تو

آیینه تا پشت بر عالم نکرد

یک نفس ننشت روباروی تو

سیف فرغانی نیابد در جهان

همنشینی به زخاک کوی تو

خاک زد در چشم سحر سامری

معجزات نرگس جادوی تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

ای فغان بی دلان از چشم شوخ شنگ تو

تیره روز عاشقان از طره شبرنگ تو

با رخ تو دیده بودم پیش ازین در روی کار

آنچه اکنون می کشم از چشم شوخ شنگ تو

چون بگفت آیی، سخن ای دلبر شیرین زبان،

ازشکر شاخیست گویی در دهان تنگ تو

در جهان دلبری ای راحت جان جفت نیست

طاق ابروی ترا جزچشم پر نیرنگ تو

در سماع ار بنگری چون زیر بابم درخورست

نالهای زار من با لحن تیزآهنگ تو

چون مه ازخورشید رویت روشنم کن پیش ازآنک

زرد رخ گردم چو کلک از خط سبزارنگ تو

گشت تنها چون درآمد در دل ما عشق تو

گشت روشن چون گرفت آیینه ما رنگ تو

گرمی عشقت ازین دستست ازیک جام او

شیشه پرهیز خلقی بشکند برسنگ تو

همچو نام نیک جمله خلق خواهانت شوند

سیف فرغانی اگر تو وارهی از ننگ تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

خط نورست بر آن تخته پیشانی تو

مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو

شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد

ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو

ای توانگر که چو درویش گدایی کردند

پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو

جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور

چشم معنی من از صورت روحانی تو

گر ببینم همه اجزای جهانرا یک یک

در دو عالم نبود هیچ کسی ثانی تو

خوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتند

گوی برد از همه شان ابروی چوگانی تو

با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست

جمع را تفرقه در دل ز پریشانی تو

سر بام فلکم زیر قدم خواهد بود

گر مرا دست دهد پایه دربانی تو

بس که در گریه ببینی گهرافشانی من

من چو در خنده ببینم شکرافشانی تو

قول مطرب نکند هیچ عمل چون نبود

باصولی که کند بنده غزل خوانی تو

سیف فرغانی او یار سبکروحانست

نازنین چند کشد بار گرانجانی تو

خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا

آب اگر کم شود از چشمه حیوانی تو

تا تو از جان خبری داری و از تن اثری

الم روح بود لذت جسمانی تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو

من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو

همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان

استخوان می طلبم همچو سگان از در تو

ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت

مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو

دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان

قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو

تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد

عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو

گردنم کز پی پای تو کشد بار سری

طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو

پرده بردار که از پشت زمین هر ذره

آفتابی شود از روی ضیاگستر تو

بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب

بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو

ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز

مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو

حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور

هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو

گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط

از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو

سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست

گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

ایا گرفته مه وآفتاب نور از تو

بمرگ حالم نزدیک گشت دور از تو

زدیده ودل من ای همه بتو نگران

مپوش رو که دل و دیده راست نور از تو

بهشت بی تو مرا دوزخیست، از برمن

مرو که خانه بهشتیست پر ز حور ازتو

چو می روی همه در ماتمند عشاقت

بیا که ماتم عشاق هست سور ازتو

زفرقت تو ندانم که حال من چه شود

نه مایلی تو بمن نی منم صبور ازتو

اگرچه در طلب از ما فتورها باشد

تو منعمی نبود در عطا فتور ازتو

زحزن گر طرف دیگری بود هرگز

چه غمخورد چو دلی را بود سرور ازتو

بنفس مرده عشق تواند زنده دلان

بجان حیات پذیرند در قبور ازتو

بلطف خود مددش کن که سیف قرغانی

همی خوهد مدد اندر همه امور ازتو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

کسی کو عشق بازد بارخ تو

کند جان طرح با زیبا رخ تو

سر خود بر بساط عشقت ای شاه

ببازم تا بمانم با رخ تو

بساط نظم گستردم دگربار

براندم اسب فکرت با رخ تو

چو دیدم عقل و جان ودل سه بازیست

که یک یک می برد ازما رخ تو

درین بازی که من افتادم این بار

ندانم من بمانم یا رخ تو

اگر چه هر دو عالم برده تست

نماند هیچ کس الا رخ تو

بساط ملک بستانم زشاهان

اگر با من بود تنها رخ تو

پس هر پرده همچون درنشستم

ولی نگشود در برما رخ تو

نظر در خود کنم باشد که روزی

ازین پرده شود پیدا رخ تو

من وتو درجهان عشق وحسنیم

من اینجا شاهم وآنجا رخ تو

چوسیف امروز عاشق نیست با تو

ازو پنهان بود فردا رخ تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4560038
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث