به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن

چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن

همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران

بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن

تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش

تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن

ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس

کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن

حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت

هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن

گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام

درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن

گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال

خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن

این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت

«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »

اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو

شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکن

از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن

بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست

روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن

چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار

گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن

اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند

خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن

چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند

چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن

نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی

گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن

عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر

چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن

سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد

چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن

چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو

هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن

سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل

از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن

بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر

بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

عشق را حمل بر مجاز مکن

جان ده ار عاشقی وناز مکن

با خودی گرد کوی عشق مگرد

مؤمنی بی وضو نماز مکن

دست باخود بکار دوست مبر

بسوی قبله پا دراز مکن

با چنین رو بگرد کعبه مگرد

جامه کعبه و نماز مکن

چون دلت نیست محرم توحید

سفر کعبه و حجاز مکن

از پی تن قبای ناز مدوز

مرده راجز کفن جهاز مکن

قدمت در مقام محمودیست

خویشتن بنده ایاز مکن

راز در دل چو دانه در پنبه است

همچو حلاج کشف راز مکن

بنسیمی که بر دهانت وزد

لب خود همچو غنچه بازمکن

بازکن چشم تا ببینی دوست

چون بدیدی دگر فراز مکن

تا توانی چو سیف فرغانی

عشق را حمل بر مجاز مکن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن

بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن

چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه

آن شربت هجران را تلخی بشکر بشکن

دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد

آن طرفه غزل برخوان وآن مهر بزر بشکن

گر کان بدخشانرا سنگیست برو رنگی

تو حقه در بگشا سنگش بگهر بشکن

ور نیشکر مصری از قند زند لافی

تو خشک نباتش را زآن شکر تر بشکن

دل گنج زرست او را در بسته همی دارم

دست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکن

در کفه میزانت کعبه چه بود؟ سنگی

ای قبله جان زآن دل ناموس حجر بشکن

هان ای دل اشکسته گردوست خوهد خود را

از بهر رضای او صد بار دگر بشکن

رو بر سر کوی او بنشین و بدست خود

پایی که همی بردت هر سو بسفر بشکن

چون سیف بکوی او باید که درست آیی

خود عشق ترا گوید کز خود چه قدر بشکن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

ای دل ار جانان خوهی جان ترک کن

یک جهت شو ملک دو جهان ترک کن

جان دهی جانان ترا حاصل شود

گر دلت جانان خوهد جان ترک کن

اندرین ره هرچه بینی غیر دوست

جمله کفرست ای مسلمان ترک کن

دوست خواهی ملک دنیا گو مباش

یوسف آمد بیت احزان ترک کن

شد عزیز مصر، یوسف را بگوی:

ملک خواهی راند زندان ترک کن

هرچه موری را بیازارد زتو

گر بود ملک سلیمان ترک کن

هرچه با آن مر ترا سرخوش بود

پای بر فرقش نه وآن ترک کن

تا سرت باشد گریبان بایدت

سر بنه وآنگه گریبان ترک کن

تا لب شیرین او شیرت دهد

طفل این ره مباش ودندان ترک کن

تشنه بر خاک در جانان بمیر

ور بگوید آب حیوان ترک کن

سیف فرغانی گرت دشوار نیست

هرچه غیر اوست آسان ترک کن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

ای گشته طالع ازرخ تو آفتاب حسن

دایم فروغ آتش رویت زآب حسن

دیدم رخ چو آتشت ای دوست چشمه ییست

هم آب لطف در وی وهم آفتاب حسن

گاهی رخت خراج ستاند زماه وگاه

خورشید را زکات دهد از نصاب حسن

هر صبحدم رخ تو بمفتاح نور خویش

بر روی آفتاب کند فتح باب حسن

خورشید آسمان جمالی وازتو هست

طالع مه ملاحت وثاقب شهاب حسن

مه کز رخت شود شب انجم نمای را

ذره چو آفتاب بود در حساب حسن

با سایه ذره اگر هم عنان شود

باآفتاب پای نهد در رکاب حسن

با روی چون بهشت پر از نور تا ابد

مانند حور ایمنی از انقلاب حسن

بر آسمان صورتت ای ماه نیکوان

استاره ایمنست بروز ازذهاب حسن

مارا غذا برآن لب شیرین حواله کن

زیرا زلطف حاشیه دارد کتاب حسن

با دو حجاب سیف نبینی جمال دوست

تو در حجاب عشقی واو در حجاب حسن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

ای ایمن آفتاب رخت از زوال حسن

حسن جمال روی تو گشته جمال حسن

پیش رخت که بدر تمامست در جمال

خورشید ناقص آمده با آن کمال حسن

گویی زکات خواه نصاب جمال تست

هر محتشم که هست توانگر بمال حسن

گر پرتوی ز روی تو بر عالم اوفتد

آفاق بعد از آن نکند احتمال حسن

دیدم ز پرتو رخ خورشید تاب تو

بدر تمام گشته بر آن رو هلال حسن

از حسن حال او سخنی می رود که باز

در خدمت رخ تو نکو گشت حال حسن

مرغ دل مرا پر تیر نظر بسوخت

بر روی همچو آتش تو ز اشتعال حسن

پرورده همچو بیضه مرغ آفتاب را

طاوس فر و زیب تو در زیر بال حسن

ای میوه درخت جمال این توی که نیست

زیباتر از رخ تو گلی بر نهال حسن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

همچون تو دلبری را از بی دلان بریدن

زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن

گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد

پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن

قطع مدد همی کرد از زندگانی ما

دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن

ازکوی او که برد آمد شد رهی را

سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن

چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید

سگ را بنان توانند از استخوان بریدن

هر چند بر در او قدر سگی ندارم

چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن

گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق

همچون قلم بباید اورا زبان بریدن

با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل

در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن

ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن

بلبل کجا تواند از گلستان بریدن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن

از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن

من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم

از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن

هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد

بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن

با پسته خندانت گر توبه کند شاید

هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن

در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی

فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن

در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی

کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن

کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید

چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن

تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد

گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن

از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف

تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن

با رخت خود نتوان بسته ایمان بودن

من چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویش

پس مرا چاره نباشد زپریشان بودن

گل چو اندام تو می خواست که باشد بنگر

کآرزو میکند او را همه تن جان بودن

غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل

وینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودن

کز پی دانه در همچو صدف می شاید

غرق دریا شدن و تشنه باران بودن

بگدایی درت فخر کنم درهر کوی

من که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودن

گرچه با آتش سودای تو باید چون شمع

هر شب ازسوز دل سوخته گریان بودن

روز با درد تو از غیر تو مرگی دگرست

دل بیمار مرا طالب درمان بودن

بی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجب

من خوکرده چو مجنون ببیابان بودن

عشق میدان و درو هست قدم جان بازی

با چنین پای توان بر سر میدان بودن؟

سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهی

تا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4561244
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث