به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای شده لعل لب تو شکرافشان در سخن

از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن

از لبان تو شکر چینی کند روح القدس

چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن

نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش

مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن

صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل

کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن

در بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهان

وز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخن

مهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شود

این حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن

در سخن تو شکرافشانی و من حیران تو

عندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخن

ای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقال

بنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخن

از زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایم

هر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخن

مطرب من قول تست ای من غزل گو بهر تو

حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن

از میان تو مرا مویست دایم در دهان

وز دهان تو مرا تنگست میدان در سخن

تو سخن می گویی و خوبان عالم خامشند

لشکری خاموش به چون هست سلطان در سخن

گر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب را

دم بدم می آورد ایذای کرمان در سخن

سایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدم

ذره را آوردی ای خورشید تابان در سخن

سیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثار

حضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

ای لبت را خواص جان دادن

عادتش بوسه روان دادن

بوسه تست جان و من مرده

نیست آسان بمرده جان دادن

چون کبوتر چرا نیاموزی

دوست را طعمه از دهان دادن

بگه بوسه رو ترش چه کنی

چو بخیلان بوقت نان دادن

با لب خشک من چه خوش باشد

بوسه تر بر آن لبان دادن

دهنت هست لیک پیدا نیست

چون خبر شاید از نهان دادن

راست چون چشمه خضر نامیست

زآنک نتوان ازو نشان دادن

بوسه یی گر دهی رضا نبود

مر رقیب ترا در آن دادن

گربه خانه را دریغ آید

بسگ کوی استخوان دادن

بوسه یی داذی و همی گویی

که پشیمان شدم از آن دادن

من چو منکر نیم یکی را صد

باز واپس همی توان دادن

چون مرا هیچ چیز دیگر نیست

که توانم بدوستان دادن

بوسهایی که اندرین غزلست

بتو خواهم یکان یکان دادن

سیف فرغانی از زمین هرگز

بوسه نتوان بر آسمان دادن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

طریق عشق جانان چیست در دریای خون رفتن

مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن

گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین

که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن

نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی

وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن

اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس

همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن

براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش

زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن

اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری

توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن

زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن

که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن

نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ

که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن

ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی

که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

ما فتنه بر توایم و تویی فتنه بر سخن

دانسته ای که هست ز طوطی هنر سخن

ما را همی دهد ز میانت کمر نشان

ما را همی کند ز دهانت خبر سخن

در مصر خوبی تو نگردد شکر فراخ

تا از دهان تنگ تو ناید بدر سخن

جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست

وصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخن

نشنیده ام که غیر تو از نوع آدمی

کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن

گر شکری از آن لب شیرین طلب کنم

شاید که رو ترش نکنی زین قدر سخن

همچون لب تو رشک نبات و شکر شود

گر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخن

روی ترا بدیدم و بسیار گوشدم

بلبل چو دید گل نکند مختصر سخن

ای دل حدیث وصل زبان برگشا بگو

تا چندت اوفتد گره شرم در سخن

چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت

سنجیده گوی با لب او همچو زر سخن

از بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بده

تا با لب توام بنماند دگر سخن

از لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچ

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

ای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیز

دستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتن

دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن

گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک

از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن

گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده

کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن

شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی

وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن

بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود

چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن

ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او

کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن

ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه

چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن

ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان

بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن

در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن

زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن

آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد

شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن

عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد

اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن

در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب

گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن

تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر

شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

ای شاه حسنت را مدد از کبریای خویشتن

عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن

مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند

برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن

گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین

تا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتن

ای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید را

هر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتن

اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم

بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لوای خویشتن

ای خوب رویانت حشم ایشان نه چون تو محتشم

از سفره ایشان ببر نان گدای خویشتن

ای دل ربوده از برم گر نیز گویی جان بده

عاشق ندارد جان دریغ از دلربای خویشتن

وی ماه خوبان تابکی چون ذره سر گردان کند

خورشید رویت خلق را اندر هوای خویشتن

بیمار عشق تو شدیم ای جان طبیب ما تویی

ما دردمندان عاجزیم اندر دوای خویشتن

چون مردگان آگه نینداز زندگی جان و دل

آنها که در نان یافتند آب بقای خویشتن

تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان

بی عشق کس نوری ندید از شمع رای خویشتن

آنرا که بر دیوار در، بر بام نبود روزنی

هرگز نبیند آفتاب اندر سرای خویشتن

آنکو بمالد روی خود چون باد بر خاک درت

روشن نگشت و تیره کرد آب صفای خویشتن

چشم تو بیمارست رو از خون ما داروش کن

زیرا طبیبان عاجزند اندر دوای خویشتن

دنیا و عقبی دادم و وصلت مرا حاصل نشد

هم تو بتو داناتری خودکن بهای خویشتن

با عاشقان شو همنشین خود را مبین آنگه ببین

مرآسمان را چون زمین سر زیر پای خویشتن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس

همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن

اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن

چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن

هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی

چو فرهادند بی حاصل ز کوه بیستون سفتن

ترا در خواب چون بینم که مشتاقان رویت را

شبست از بهر بیداری و روز از بهر ناخفتن

گل خوش بوی مردم را بخود مشغول می دارد

بخند ای غنچه لب تا گل خجل ماند زاشکفتن

اگر همچون نگین در زر نشاند بخت و اقبالم

ز غیر تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتن

وگر تو نزد من آیی ز عزت خاک راهت را

بخواهد مردم چشمم بجاروب مژه رفتن

گدا گر توشه یی خواهد کرامت کن ببخشیدن

فقیر از تحفه یی آرذ تفضل کن بپذرفتن

اگر چه ترک من گفتی نگویم ترک تو زیرا

خلاف دوستی باشد بترک دوستان گفتن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس

همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن

اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن

چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن

هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی

چو فرهادند بی حاصل ز کوه بیستون سفتن

ترا در خواب چون بینم که مشتاقان رویت را

شبست از بهر بیداری و روز از بهر ناخفتن

گل خوش بوی مردم را بخود مشغول می دارد

بخند ای غنچه لب تا گل خجل ماند زاشکفتن

اگر همچون نگین در زر نشاند بخت و اقبالم

ز غیر تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتن

وگر تو نزد من آیی ز عزت خاک راهت را

بخواهد مردم چشمم بجاروب مژه رفتن

گدا گر توشه یی خواهد کرامت کن ببخشیدن

فقیر از تحفه یی آرذ تفضل کن بپذرفتن

اگر چه ترک من گفتی نگویم ترک تو زیرا

خلاف دوستی باشد بترک دوستان گفتن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:05 PM

 

ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان

تا من دمی برآرم اندر کنار جانان

در خواب کن زمانی آسودگان شب را

کآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانان

ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو

گل را چه قدر باشد در دست باغبانان

کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد

کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان

در عشق صبر باید تا وصل رو نماید

اینجا بکار ناید تدبیر کاردانان

پیران کار دیده گفتند راست ناید

پیراهن تعشق جز بر تن جوانان

لب بر لب چو شکر آن را شود میسر

کو چون مگس نترسد از آستین فشانان

رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم

آن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانان

زافغان سیف ای جان شبها میان کویت

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

دلهای عاشقان تو مشتی شکسته اند

دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان

چون از تنور سینه برآرند دود آه

ای آینه بپوش رخ خود زآهشان

خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند

از شرم چهره تو چو کردی نگاهشان

سر بر زمین نهند وبگویندبعد ازین

خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان

شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند

برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان

زنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیف

دیوانه گر خوهد که برآید زچاهشان

این خیل دلبران که تویی پادشاهشان

وین جمع اختران که رخ تست ماهشان

شب روز می کنند بروی چو مه ولیک

من تیره روزم از شب زلف سیاهشان

با بال چون نگارگه جلوه در بهار

طاوس رشک برده زپر کلاهشان

در پرده رو نهفته ره دل همی زنند

زآن دیده پر زخون جگر کرده راهشان

دعوی همسری تو دارند در دماغ

زین بیشتر بلند مکن پایگاهشان

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4560384
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث