به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلستانی که بجان نیست امان از چشمش

شد بیکبار پر از فتنه جهان از چشمش

دوست هرجا که نظر کرد بتیر غمزه

زخم خورده دل صاحب نظران از چشمش

هرچه از دیدن آن دوست ترا مانع شد

گر همه نور بصر بود بران از چشمش

ببراتی که ندارد دل خلقی بستد

نرگس تازه که آورد نشان از چشمش

دل بخونابه اشک از مژه پیدا آورد

آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش

نزد سلطان روم ای دلبر و گویم زنهار

بده انصافم و دادم بستان از چشمش

هرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جان

خون دل باز گرفتن نتوان از چشمش

همچو من بر سر کوی تو بسی سوخته هست

روی بر خاک درو آب روان از چشمش

هرکه در مطبخ سودای تو غم خورد بریخت

آب در صورت خون بر سر نان از چشمش

هرکرا چشم تو باشی همه چیزی بیند

زآنکه غایب نبود کون و مکان از چشمش

سیف فرغانی چون دیده بپوشیدی ازو

عیب از دیده خود دان و مدان از چشمش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

ترکیست یار من که نداند کس از گلش

او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود

زآن پسته پرشکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او ز زندگانی چون سیر گشته ام

زآن جان خطاب می کنم اندر ترسلش

او شاه بیت نظم جهانست زینهار

جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گیسو بریده بینی ازآشوب کاکلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست

بهر مزید حسن بزیور تجملش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه یی شود که نیاید بهوش باز

هر عاقلی که دید بمستی شمایلش

جان برد و عشوه داد وهمه ساله این بود

با او تقرب من و با من تفضلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند

رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش

با گلستان چهره او فارغست سیف

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

شبی از مجلس مستان برآمد ناله چنگش

رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش

چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد

ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش

چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را

که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش

لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری

بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش

کفی از خاک پای او بدست پادشا ندهم

وگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگش

مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم

بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش

فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی

بگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

ترکیست یارمن که نداند کس از گلش

او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود

زآن پسته پر شکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او زندگانی چون سیر گشته ام

ز آن جان خطاب می کنم اندر ترسلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه ای شود که نیاید بهوش باز

هر عاقلی که دید بمستی شمایلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست

بهر مزید حسن بزیور تجملش

اوشاه بیت نظم جهانست زینهار

جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند

رختش بآب رفت خر افتاد بر پلش

جان بر دو عشوه داد وهمه ساله آن بود

با او تقرب من و با من تفضلش

با گلستان چهره او فارغست سیف

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

دلارامی که حیرانم من از حسن جهانگیرش

رخ او آیتی در حسن و نور قدس تفسیرش

چو دست عشق او گیرد کمان حکم در قبضه

نه مردی گر برو داری که برجز تو رسد تیرش

چو زلف او کند در بند مجنونان عشقش را

اگر از حلقه مایی بده گردن بزنجیرش

رضیع مادر فطرت که دارد در دهان پستان

بقای جاودان یابد اگر زآن لب بود شیرش

کسی کز آتش شوقش ندارد شمع دل زنده

هم از روغن شود کشته چراغ دولت پیرش

بچندین سعی همچون مال آن شادی جانها را

اگر روزی بدست آری برو چون غم بدل گیرش

ایا شیرین بنیکویی ببخت شور من گویی

شب وصل تو خوابی بود و روز هجر تعبیرش

اگر عاصی بمحشر در شفیع از روی تو سازد

کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصیرش

شراب عشق در دادی و من چون چشم مخمورت

خرابیها کنم زین پس که مستم کرد تأثیرش

بتدبیر خرد گفتم مگر حل گردد این مشکل

دگر بر ریسمان ما گره زد دست تدبیرش

برای مخزن شاهیش مسکین سیف فرغانی

ندارد زر ولی دارد مسی از بهر اکسیرش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

دلارامی که همچون مه بشب بینند دیدارش

شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش

بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی

که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش

گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش

قدم بالای مه دارد کله در زیر دستارش

ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین را

که لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارش

بدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتش

بملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارش

بجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دل

برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش

علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش

مزاج آب حیوانست در لعل شکربارش

ز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانش

ز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارش

نوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گل

شکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارش

از آن یار پسندیده نگردانم دل و دیده

گرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارش

ز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانی

که شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

گرچه جان می دهم از آرزوی دیدارش

جان نو داد بمن صورت معنی دارش

بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال

دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش

بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست

ناردان لب و رخساره چون گلنارش

ملک خسرو برود در هوس بندگیش

آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش

نقد جان رفت درین کار خریدارش را

برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش

از پی نصرت سلطان جمالش جمعست

لشکر حسن بزیر علم دستارش

تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی

کام شیرین نکنی از لب شکربارش

عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار

گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش

لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت

کآب بر وی گذرد محو کند آثارش

آنچه داری بکف و آنچه نداری جز دوست

گر نیاید مطلب ور برود بگذارش

سیف فرغانی نزدیک همه زنده دلان

مرده یی باشی اگر جان ندهی در کارش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

قند خجل می شود از لب چون شکرش

قوت دل می دهد بوسه جان پرورش

زهر غمش می خورم بوک بشیرین لبان

کام دلم خوش کند پسته پر شکرش

لذت قند ونبات چاشنیی از لبش

چشمه آب حیات رشحه لعل ترش

از دهنش قند ریخت لعل شکر بار او

در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش

دل شده را قوت جان از لب لعل ویست

هرکه بهشتی بود آب دهد کوثرش

پرده زرخ برگرفت دوش شبم روز کرد

معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش

از کله واز قبا هست برون یار ما

یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش

در بر او دیگری می خورد آب حیات

ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش

دعوی عشق تو کرد سیف وبتو جان داد

گرچه نگوید دروغ هیچ مکن باورش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

جرعه یی می نخورده از دستش

بیخودم کرد نرگس مستش

هرکه از جام عشق او می خورد

توبه گر سنگ بود بشکستش

بکسی مبتلا شدم که نرست

مرغ از دام و ماهی از شستش

بهمه جای می رود حکمش

بهمه کس همی رسد دستش

از عنایت مپرس کآن معنی

نیست در حق بنده گر هستش

هرکه عاشق نشد، بدامن دوست

نرسد دست همت پستش

سیف از مشک بوی دوست شنید

بر گریبان خویشتن بستش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

 

جرعه یی می نخورده از دستش

بیخودم کرد نرگس مستش

هرکه از جام عشق او می خورد

توبه گر سنگ بود بشکستش

بکسی مبتلا شدم که نرست

مرغ از دام و ماهی از شستش

بهمه جای می رود حکمش

بهمه کس همی رسد دستش

از عنایت مپرس کآن معنی

نیست در حق بنده گر هستش

هرکه عاشق نشد، بدامن دوست

نرسد دست همت پستش

سیف از مشک بوی دوست شنید

بر گریبان خویشتن بستش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4563708
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث