به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گر درد عشق در دل و در جان اثر کند

در دردمند عشق چه درمان اثر کند

در دین عاشقان که از اسلام برترست

کفریست عشق تو که در ایمان اثر کند

در کنه وصف تو نرسد فهم چون منی

حاشا که در کمال تو نقصان اثر کند

از جور عشق تو دل و جانم خراب شد

در مملکت تعدی سلطان اثر کند

بعد از چنین ستم چه زیان دارد ار کنی

عدلی که در ولایت ویران اثر کند

ترسم که روز وصل نیابی اثر ز من

در من (اگر) فراق تو زین سان اثر کند

بسیار جهد کردم و خاطر بر آن گماشت

تا خدمتی کنم که ترا آن اثر کند

کردم برین قرار که یک شب بسوز دل

آهی کنم که در دلت ای جان اثر کند

شبها بگریه روز کنم در فراق تو

تا صبح وصل در شب هجران اثر کند

یک نکته از لب تو دلم را حیات داد

در مرده آب چشمه حیوان اثر کند

گر تو بلطف یاد کنی عاشقانت را

لطفت ز راه دور در ایشان اثر کند

یوسف چو پیرهن ببشیر وصال داد

بویش ز مصر تا در کنعان اثر کند

اشعار سیف جمله بذکرت مرصعست

در زر و سیم سکه شاهان اثر کند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

حسن رخ دوست جهان خوش کند

یاد لب یار دهان خوش کند

روی وخط یار چو فصل بهار

از گل واز سبزه جهان خوش کند

غنچه لعل لب او گاه لطف

خنده چو گل با همگان خوش کند

کام مرا از لب شیرین خویش

آن صنم چرب زبان خوش کند

ذکر تو هرجا که رود ای نگار

حال دل خسته چو جان خوش کند

عشق تو، ای سود همه مایه ات،

گر دل مردم بزیان خوش کند

از کرم ولطف تو در کوی تو

سگ دل درویش بنان خوش کند

من چه خبر دارم اگر در خلا

وصل تو عیش دگران خوش کند

سگ بسر کوی چه داند اگر

گربه دهن بر سر خوان خوش کند

لعل لب تو بکسان کی رسد

شهد تو کام مگسان خوش کند

تو سخن عشق خو از سیف پرس

کز سخن عشق بیان خوش کند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

حسن رخ دوست جهان خوش کند

یاد لب یار دهان خوش کند

روی وخط یار چو فصل بهار

از گل واز سبزه جهان خوش کند

غنچه لعل لب او گاه لطف

خنده چو گل با همگان خوش کند

کام مرا از لب شیرین خویش

آن صنم چرب زبان خوش کند

ذکر تو هرجا که رود ای نگار

حال دل خسته چو جان خوش کند

عشق تو، ای سود همه مایه ات،

گر دل مردم بزیان خوش کند

از کرم ولطف تو در کوی تو

سگ دل درویش بنان خوش کند

من چه خبر دارم اگر در خلا

وصل تو عیش دگران خوش کند

سگ بسر کوی چه داند اگر

گربه دهن بر سر خوان خوش کند

لعل لب تو بکسان کی رسد

شهد تو کام مگسان خوش کند

تو سخن عشق خو از سیف پرس

کز سخن عشق بیان خوش کند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

اول نظر که سوی تو جانان نظر کند

عشق از دل تو دوستی جان بدر کند

آخر بچشم تو زفنا میل درکشد

تا دل بچشم او برخ او نظر کند

عشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاک

زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند

تیغ قضاست تیر غم او واین عجب

کندر درون بماند وز آهن گذر کند

با عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنند

بیگانه شو زخویش که صحبت اثر کند

باری در آبمجلس ما تا بیک قدح

ساقی عشقت از دو جهان بی خبر کند

صحبت مکن بغیر که دنیا طلب شوی

عیسی پرست بندگی سم خر کند

همت بلند دار که پرواز در هوا

عاشق ببال همت و عنقا بپر کند

هم دست او کسی نبود زآنکه دیگری

در راه دوست سیر بپا او بسر کند

هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود

هردل نه عاشقی ونه هر نی شکر کند

نزهت همیشه باشد ونعمت بود مدام

هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند

هرکو نه راه عشق رود در پیش مرو

واثق مشو که کور ترا دیده ور کند

ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیف

آنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند

از خارهای بی گل خرما طلب کند

عشاق او بخلق نشان می دهندازو

وای ارکسی نشان وی ازما طلب کند

زین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقر

از برد باف جامه دیبا طلب کند

اندر سوآل دوست ندانم جواب چیست

این اسم را گر ازتو مسما طلب کند

از عاقلان چه می طلبی وجد عارفان

عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند

درویش در سماع قدم بر فلک نهد

آتش چو برفروزد بالا طلب کند

در وی بجای خوف وطمع حرص مورچه است

صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند

زین غافلان صلاح دل ودین طمع مدار

از دردمند کس چه مداوا طلب کند

در کوی عشق جای نیابد کسی که او

تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند

از چون منی (چه) می طلبی زندکی دل

از مرده چون کسی دم احیا طلب کند

جانان زما دلی بغم عشق منشرح

از پارگین فراخی دریا طلب کند

از همچو ما فسرده دلان شوق موسوی

از جیب سامری ید بیضا طلب کند

وزسیف جان راه رو وچشم راه بین

بر روی کور دیده بینا طلب کند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند

دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند

آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر

برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند

بی مهر ماه طلعت او آفتاب را

آن نور نی که مشعله صبح برکند

ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر

زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند

جویای روز وصل ترا خواب شد حرام

مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند

مارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاک

گر همرهی چو باد بیابد سفر کند

گر ماجرای عشق تو زین سان بود درو

صوفی روح خرقه قالب بدر کند

در راه عشق مرد چو مالی زدست داد

خاکی که زیر پاش بود کار زر کند

هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است

آتش زسوز سینه عاشق حذر کند

آتش بروزها نکند آنچه در شبی

عاشق بآب دیده و آه سحر کند

ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل

در دامنت زند که سر از خاک برکند

ای بخت ازآن مکارم آنک توقعست

صعبست اگر بگویم وسهلست اگر کند

چون تلخ کام کرد من شور بخت را

اندر دهانم از لب شیرین شکر کند

وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود

فصل بهار کو که درختی زهر کند

امیدوار باش بروز وصال سیف

می دان یقین که ناله شبها اثر کند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند

مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند

اختیار از دل برون و دل برون از اختیار

بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند

دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست

آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند

محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ

زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند

در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد

این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند

چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ

گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند

هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر

هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند

چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز

چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند

گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند

ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند

وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست

زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند

گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین

کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند

کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع

وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند

کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند

خستگان این نبرد از تیرباران فارغند

سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن

زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

قومی که جان بحضرت جانان همی برند

شور آب سوی چشمه حیوان همی برند

بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند

این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند

جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل

پای ملخ بنزد سلیمان همی برند

آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست

خرما ببصره زیره بکرمان همی برند

تمثال کارخانه مانی نقش بند

سوی نگارخانه رضوان همی برند

اندر قمارخانه این قوم پاک باز

دلق گدا و افسر سلطان همی برند

این راه را که ترک سراست اولین قدم

از سر گرفته اند و بپایان همی برند

میدان وصل او ز پی عاشقان اوست

وین گوی دولتیست که ایشان همی برند

بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست

آنچه ز دوست یافته اند آن همی برند

گر گوهرست جان تو ای سیف زینهار

آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

دلبر من که همه مهر جمالش دارند

هست چون آیت رحمت که بفالش دارند

این هما سایه که مرغان سپید ارواح

حوصله پر زسیه دانه خالش دارند

پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است

نه اجیریست که خشنود بمالش دارند

جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند

تنگ دستان که تمنای وصالش دارند

عاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلب

کاشکی تاب تجلی جمالش دارند

خلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشم

گر در آیینه دل نقش خیالش دارند

او بمعنی ملک و صورت انسان دارد

همچو ریحان که در اشکسته سفالش دارند

لیلی من که جهانی چو منش مجنونند

خسروان حسرت شیرین مقالش دارند

آل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اند

لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند

سیف فرغانی در عشق اگرش حالی هست

اهل معنی خبر از صورت حالش دارند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

چو عاشقان تو عیش شبانه می کردند

می صبوحی اندر چمانه می کردند

بنام تو غزل عاشقانه می گفتند

بیاد تو طرب عارفانه می کردند

خمار در سرو گل در کنار و می در دست

حدیث حسن تو اندر میانه می کردند

بوصف حسن رخت چون روان شد آب سخن

ز سوز وجد چو آتش زبانه می کردند

چو بلبلان چمن ناله و فغانشان بود

ز عشق روی تو گل را بهانه می کردند

بچنگ مطرب حاجت نداشت مجلس شان

که بلبلان همه بانگ چغانه می کردند

عروس لطف برون آمد از عماری غیب

چو مهد غنچه گل را روانه می کردند

بخار مشک برانگیختند در بستان

مگر بنفشه زلف تو شانه می کردند

چو موش در دهن گربه دشمنان خاموش

که بهر ما و تو عوعو سگانه می کردند

درین خرابه که من دارم و دلش نامست

غم ترا چو گهر در خزانه می کردند

توانگران را زر بود لیک درویشان

درین نیاز در اشک دانه می کردند

برآن امید که پرده برافگنی شب و روز

چو در مقام برین آستانه می کردند

جفای تو چو بدیدند شد بشکر بدل

شکایتی که ز جور زمانه می کردند

چو تو ز شهر برفتند سیف فرغانی

جماعتی که درین کوی خانه می کردند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4562344
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث