به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دل زدستم شد و دلدار بدستم نامد

سخت بی یارم وآن یار بدستم نامد

زآن گلستان که ببویش همه آفاق خوشست

گل طلب کردم و جز خار بدستم نامد

سوزن عقل بسی جامه تدبیر بدوخت

لیک سر رشته این کار بدستم نامد

در تمنای وصالش بامید شادی

غم بسی خوردم وغمخوار بدستم نامد

دردم آنست که بیمار کسی گشت دلم

که ازو داروی بیمار بدستم نامد

ای تو صد ره بسر زلف زمن جان برده

این سر زلف تو یکبار بدستم نامد

جور صد یار جفاکار کشیدم بامید

که یکی یار وفادار بدستم نامد

همچو خود بلبل شوریده بسی دیدم لیک

در جهان همچو تو گلزار بدستم نامد

چند از بهر گلی حلقه زدم بر در باغ

غیر خار از سر دیوار بدستم نامد

من بوصف لب لعلش شکرافشان کردم

لیک آن لعل شکربار بدستم نامد

سیف فرغانی گرچه زشکر محرومی

طوطیی چون تو بگفتار بدستم نامد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

حسن تو بر ماه لشکر می کشد

عشق تو بر عقل خنجر می کشد

جان من بی تو ز تن در زحمتست

رنج یوسف از برادر می کشد

هرکرا عشقت گریبان گیر شد

از دو عالم دامن اندر می کشد

از تمنای کلاه وصل تست

هر که بی تو زحمت سر می کشد

بر سر کویت ز عزت آفتاب

خاک را چون سایه در بر می کشد

در پی تو رهبر عشقت مرا

هر زمان در کوی دیگر می کشد

در ره عشقت ترازو دار چرخ

مفلسی را همچو زر بر می کشد

گردن جانم ز گوهرهای تو

همچو گوشت بار زیور می کشد

می خورد اندوه هجر از بهر وصل

جام زهری بهر شکر می کشد

سالها شد کز پی ابریشمی

روی بربط زحمت خر می کشد

سیف فرغانی سخنها گفت لیک

محرمی چون نیست دم در می کشد

در سخن دلرا مدد از روی تست

معدن از خورشید گوهر می کشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

کسی که او بغم عشق مبتلا آمد

زدوست روی نپیچد اگر بلا آمد

بنور عشق توان دید دم بدم رخ دوست

که حق پدید شد آنجا که مصطفا آمد

ایا توانگر حسن از کرم دری بگشا

که نزد چون تو سخی همچو من گدا آمد

سوی توبنده بجان دیگری بتن پیوست

برتو بنده بسر دیگری بپا آمد

اگر چه در چمن تو گلست ونیست گیا

نصیب بنده چرا زآن چمن گیا آمد

صواب می شمری بر گنه جزا دادن

سزد که عفو کنی گر زمن خطا آمد

دلم زجا نرود از جفای تو هرگز

که جان رفته بیک لطف تو بجا آمد

بدست عشق تو ای دوست دانه دل من

چو گندمست که درحکم آسیا آمد

هم ازمنست که با من کدورتی داری

زخاک باشد اگر آب بی صفا آمد

چو خاک کوی تو آورد باد گفتم زود

برو بچشم خبر کن که توتیا آمد

بتن بگو چو جان شو چو دل بعشق رسید

بمس بگوی چوزر شو که کیمیا آمد

مرا در اول عشق تو گفت ای درویش

سرت برفت چو پایت بدست ما آمد

بکوی عشق تو جان داد سیف فرغانی

حسین بهر شهادت بکربلا آمد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

فتنه خفته ز چشم مست تو بیدار شد

خاصه آن ساعت که زلفت نیز با او یار شد

در شب هجرت ببینم روز وصلت را بخواب

گر تواند بخت خواب آلود من بیدار شد

روزگاری ناکشیده محنت هجران تو

چون توان از نعمت وصل تو برخوردار شد

تا بدیدم نرگس مخمور تو از خمر عشق

آنچنان مستم که نتوانم دگر هشیار شد

آنکه مردم را بدم کردی چو عیسی تندرست

چشم بیمار تو دید از عشق تو بیمار شد

شور از مردم برآمد گریه بر عاشق فتاد

چون لب شیرین تو از خنده شکربار شد

چاره تسلیم است با تقدیر نتوان پنجه کرد

دست تدبیرم چو اندر کار تو بی کار شد

تا تو پیدا آمدی ما را خموشی بود کار

گل چو رو بنمود بلبل را سخن ناچار شد

پیش ازین بی عشق تو در نظم ما ذوقی نبود

هرکه عاشق گشت بر شیرین شکر گفتار شد

گر کسی خواهد که بیند جان مصور همچو جسم

گودرین صورت نگر کز حسن معنی دار شد

سیف فرغانی جوانی رفت تا کی عاشقی

پیر گشتی، توبه کن، هنگام استغفار شد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

دل تندرست گشت چو بیمار عشق شد

وز خود برست هر که گرفتار عشق شد

خسته دلان غم زپی دردهای خویش

درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد

درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر

در گور هم نخفت که بیدار عشق شد

با قیمتی که انسان دارد بنیم جو

خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد

چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند

حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد

سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود

درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد

چیزی که بوی دوست ندارد اگر گلست

خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد

شاهان ملک را بغلامی همی خرد

آزاده یی که بنده احرار عشق شد

هر روز روی دوست ببیند چو آفتاب

چشم دلی که روشن از انوار عشق شد

از عشق نام لیلی و مجنون بماند سیف

خرم دلی که مخزن اسرار عشق شد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

دلبرم عزم سفرکردو روان خواهدشد

دردلم آنچه همی گشت چنان خواهدشد

اوچو آبست ومن سوخته بادیده تر

خشک لب ماندم وآن آب روان خواهدشد

بود بیگانه زمن چون بر من نامده بود

از برم چون برود باز همان خواهدشد

ازپی گریه مرا چشم شود جمله مسام

وزپی ناله مرا موی زبان خواهدشد

می رود نیستش اندیشه که مردم گویند

که فلان کشته هجران فلان خواهدشد

دلبرا در دل من از غم تو سوداییست

که مرا جان سر اندر سر آن خواهدشد

جان من بودی وچون نیست رفتن کردی

از من دل شده شک نیست که جان خواهدشد

دیده چون روی تو می دید دلم فارغ بود

چون زچشمم بروی دل نگران خواهدشد

از برای دل تو غصه هجرت بخورم

ور چه جانیم درین غصه زیان خواهدشد

برمن ازبار فراقت چو عنان برتابی

دل من همچو رکاب تو گران خواهدشد

دل که در حوصله انده تو یک لقمه است

تا غم تو بخورد جمله دهان خواهدشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

زخاک کوی توبوی هوا معطر شد

ز نور روی تو شب همچو مه منور شد

چو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمد

زمین زشادی آن تا بآسمان برشد

بیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفل

مسیح وار بگهواره در سخن ور شد

نشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسید

که بی صدف نتوانست قطره گوهر شد

اگرچه دردل کان بود جوهر خاکی

بیافت تربیت ازآفتاب تا زر شد

بسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت

بدیدمش که زهفتم زمین فروتر شد

مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیر

بسی زشوق توام آستین بخون ترشد

زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو

بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد

ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد

بسی غلام خداوند بنده پرور شد

بداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشت

نخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شد

اگر بخانه عشق اندر آیی ای درویش

پی خلاص تو دیوارها همه در شد

بکوش تا نرود عشقت از درون بیرون

که پادشاه ولایت ستان بلشکر شد

همه جهان را بی تیغ سیف فرغانی

بخصم داد چو این دولتش میسر شد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

مرا چندانکه در سر دیده باشد

خیال روی تو در دیده باشد

ز عشقت چون نگه داردل خویش

کسی کو چون تو دلبر دیده باشد

بجز سودای تو هرچ اندرو هست

ز سر بیرون کنم گر دیده باشد

فلک گر چه بسی گرد جهان گشت

ولیکن چون تو کمتر دیده باشد

بدیگر جای آنرا کن حواله

که چون تو جای دیگر دیده باشد

رخ و قد ترا آنکس کند وصف

که ماهی بر صنوبر دیده باشد

دهانت را کسی داند صفت کرد

که او در پسته شکر دیده باشد

نپندارم که خورشید جهان گرد

ترا جز سایه همسر دیده باشد

کسی کو در عرق بیند رخ تو

بگل بر آتش تر دیده باشد

اگر با سیف فرغانی نشینی

گدا خود را توانگر دیده باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

هرچند دیده هرگز رویت ندیده باشد

جز روی تو نبیند آنراکه دیده باشد

در خوبی رخ تو من تیره دل چه گویم

کآیینه همچو رویت رویی ندیده باشد

گر روی تو زبستان روزی خراج خواهد

گل از میانه جان زر برکشیده باشد

چون عارض تو بیند نرگس بلاله گوید

هرگز بنفشه بر گل زین سان دمیده باشد

ای در عرق ز خوبی رخسار لاله رنگت

همچون گلی که بر وی باران چکیده باشد

حال دل حزینم زآنکس بپرس کو را

دل از درون و آرام از دل رمیده باشد

بر بوی وصل هجران آنکس کند تحمل

کو بر امید شکر زهری چشیده باشد

آنکس نکو شناسد حال دل زلیخا

کو از برای یوسف دستی بریده باشد

گفتی بصبر می کن با هجر سازگاری

بی وصل دوست عاشق چون آرمیده باشد

بر دامگاه عشقت مرغی فرو نیاید

کز طبل باز هجرت بانگی شنیده باشد

سیف ار غزل سراید در وصف صورت تو

یک بیت او بمعنی چندین قصیده باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

گر نور حسن نبود رو کی چو ماه باشد

ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد

اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی

چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد

ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی

گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد

صورت بجان معنی آراستست ورنی

در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد

جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو

کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد

تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت

وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد

گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون

چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد

گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی

می دان که از تو تا او بسیار راه باشد

سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن

تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد

ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد

زآن آتشی که او را در دود آه باشد

با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن

زآن صفدری که او را همت سپاه باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4562869
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث