به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عمر بی روی یار چون باشد

بوستان بی بهار چون باشد

عشق با من چه می کند دانی

آتش و مرغزار چون باشد

چند گویی که باغمش چونی

ملخ و کشتزار چون باشد

بار بر سر گرفته ره درپیش

رفته در پای خار چون باشد

من پیاده کمند در گردن

هم ره من سوار چون باشد

عالمی در وصال و من محروم

عید و من روزه دار چون باشد

درچنین کار دورم از دل و صبر

هیچ دانی که کار من چون باشد

شتری زیر بار در صحرا

بگسلد ازقطار چون باشد

خود تو دانی که سیف فرغانی

دور از روی یار چون باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد

ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد

از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

کین آب (و) لطف هرگز در ما و طین نباشد

ای خدمت تو کردن بهتر ز دین و دنیا

آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد

مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد

انگشتری جم را زآهن نگین نباشد

چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد

بیچاره یی که جانش در آستین نباشد

هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه

اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد

اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن

گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد

مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی

عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد

آن کو بعشق میرد اندر لحد نخسبد

گور شهید دریا اندر زمین نباشد

الا بعشق جانان مسپار سیف دل را

کز بهر این امانت جبریل امین نباشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

دین و دنیا از آن من باشد

اگر او دلستان من باشد

دارم از جان خویش دوسترش

اگر آن دوست جان من باشد

آن حلاوت که در لبست او را

اگر اندر لبان من باشد

من گمان می برم که روح القدس

هر شبی میهمان من باشد

من گدایم برین درو روزی

ملک کونین نان من باشد

گر شبی مر سگان کویش را

طعمه از استخوان من باشد

بگزارم خراج هر دو جهان

اگر او در ضمان من باشد

خویشتن را بجان زیان کنم ار

سود او در زیان من باشد

ننویسم به جز حکایت دوست

تا قلم در بنان من باشد

غزلکهای اینچنین شیرین

دستکار زبان من باشد

همه اشعار سیف فرغانی

چون ببینی از آن من باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

دل زنده بدرد عشق باشد

بی درد چه مرد عشق باشد

چون روح نمیرد آن دلی کو

بیمار ز درد عشق باشد

دل از همه نقشها شود پاک

تا مهره نرد عشق باشد

از خاک چو لاله سرخ روید

آن روی که زرد عشق باشد

با خاک چه کار دارد آن روی

کآلوده بگرد عشق باشد

با جان جهان کجا شود جفت

آن مرد که فرد عشق باشد

گردن نکند تحمل سر

آنجا که نبرد عشق باشد

دل پاک شود ز خار هستی

تا گلشن ورد عشق باشد

زین درد بمرد سیف اگر چه

دل زنده بدرد عشق باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد

نمیرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشد

رخت در مجمع خوبان مهی بر گرد او انجم

تنت در زیر پیراهن گل اندر پرنیان باشد

نگاری را که موی او سر اندر پای او پیچد

کجا همسر بود آنکس که مویش تا میان باشد

چو چشم و ابرویش دیدی ز مژگانش مشو غافل

بترس ای غافل از مستی که تیرش در کمان باشد

گه از عارض عرق ریزد که گل زو رنگ و بو گیرد

گه از پسته شکر بارد که آب از وی روان باشد

زمین از روی او پر نور و با خورشید رخسارش

فراغت دارم از ماهی که جایش آسمان باشد

حدیث او کسی گوید که دایم چون قلم او را

زبان اندر دهان نبود دهان اندر زبان باشد

چو کرد او آستین افشان و در رقص آمد آن ساعت

بسروی ماند آن قامت که شاخش گل فشان باشد

بگرد او همی گردم مگر آن خود خواند

وگر گردشکر گردد مگس کی اهل آن باشد

اگرچه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکین

چو سگ بیرون در خسبد چو در بر آستان باشد

بسی با درد عشق او بکوشید این دل غمگین

طبیعت با مرض لابد بکوشد تا توان باشد

چو گل پیدا شود بلبل بنالد، سیف فرغانی

چو بلبل می کند افغان که گل تا کی نهان باشد

چو مجنون با غم لیلی بخواهد از جهان رفتن

ولیکن قصه دردش بماند تا جهان باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

بسی گفتم ترا گر یاد باشد

که دم بی یاد جانان باد باشد

دل ویران بعشق تست معمور

جهان ای جان بعدل آباد باشد

خلاف عشق کردن کار نفس است

خلاف هود کار عاد باشد

همه کس را نباشد جوهر عشق

همه آهن کجا پولاد باشد

کسی کو نیست عاشق آدمی نیست

چو شاهین صید نکند خاد باشد

تویی سلطان حسن و بنده تست

کسی کز هر دو کون آزاد باشد

ترا عاشق بسی و من از ایشان

چنانم کز الوف آحاد باشد

عجب نبود که شیرین شکر را

بهر خانه مگس فرهاد باشد

زمن گر زر ستانی نیست بی داد

وگر جانم ستانی داد باشد

درین ره ترک نان آب حیوتست

که خون خویش خوردن زاد باشد

کتب شویم چو کودک تخته خویش

مرا گر عشق تو استاد باشد

بر من آیت قرآن عشقست

حدیثی کش بتو اسناد باشد

بحضرت سیف فرغانی سخن برد

ببذل زر سخی معتاد باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

دل شد ز دست و دست بدلبر نمی رسد

مرده بجان و تشنه بکوثر نمی رسد

غواص بحر عشق چو ماهی بدام جهد

چندین صف گرفت و بگوهر نمی رسد

شاخ درخت وصل بلندست و سر کشید

آنجا که دست دولت ما بر نمی رسد

گر وصل دوست می طلبی همچو من گدا

درویش باش کآن بتوانگر نمی رسد

عاشق بکوی او بدو دل ره نمی برد

عنقا بآشیانه بیک پر نمی رسد

پای طلب ز کوی محبت مگیر باز

هر چند تاج وصل بهر سر نمی رسد

ای مفلسان کوی تو درویش خوانده

آن شاه را که نانش ازین در نمی رسد

توسا کنی چو کعبه و عاشق چو حاجیان

بسیار سعی کرده بتو در نمی رسد

با عاشقان تو نکند همسری ملک

هرگز عرض بپایه جوهر نمی رسد

من خامشی گزینم ازیرا بهیچ حال

در وصف تو زبان سخن ور نمی رسد

هر بیت بنده قصه دردیست سوزناک

لیکن چه سود قصه بداور نمی رسد

از من چو آفتاب نظر منقطع مکن

کز هیچ معدنی بتو این زر نمی رسد

هرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سیف

بیچاره خرسوار بلشکر نمی رسد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد

مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد

تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید

هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد

در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز

جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد

عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی

بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد

سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز

بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد

سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی

بمقامات عنایت بغنایی نرسد

هرکرا هست مقام از حرم عشق برون

گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد

تندرستی که ندانست نجات اندر عشق

اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد

دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا

خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد

خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر

لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد

ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب

شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد

سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل

می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

چو پرده از رخ چون آفتاب برداری

زشرم روی تو نور از قمر فرو ریزد

زشرم چهره معنی نمای تو بیم است

که رنگ حسن زروی صور فرو ریزد

چو شعر بنده بخوانی ودر حدیث آیی

شکر چو آب از آن لعل تر فرو ریزد

زکان لطف تو اندر بهای خاک درت

گهر برد بعوض هرکه زر فرو ریزد

تویی چو میوه درین باغ ونیکوان زهرند

چو شاخ میوه برآرد زهر فرو ریزد

در این هوا که مرا مرغ دل بپروازست

چه جای زاغ که سیمرغ پر فرو ریزد

زدیده بر سر کوی تو سیف فرغانی

چه جای اشک که خون جگر فرو ریزد

زپسته چون تو بخندی شکر فرو ریزد

سخن بگو که زلعلت گهر فرو ریزد

زلطف لفظ (تو)آبست و لعل تو شکر

شکر زپسته وآب از شکر فرو ریزد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد

واین مملکت کجا بمن بینوا رسد

وصل ترا توانگر و درویش طالبند

وین کار دولتست کنون تا کرا رسد

در موکب سکندر بودند خلق واو

زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد

شاهان عصر از در من نان خوهند اگر

از خوان تو نواله بچون من گدا رسد

هر چند هست سایه لطف تو خلق را

چون آفتاب کو همه کس را فرا رسد

با بنده لایق کرم خویش جود کن

پیدا بود که همت او تا کجا رسد

رخ همچو ماه زرد شود آفتاب را

گرنه زروی تو مددش در قفا رسد

عاشق چو در ره تو قدم زد بدست لطف

تاج کرم بهر (سر) مویش جدا رسد

آن کس منم که در عوض یک نظر زتو

راضی نیم که ملک دو عالم مرا رسد

عاقل زغم گریزد ودیوانه وار ما

شادی کنیم اگر غم عشقت بما رسد

وصل تو منتهاست (که) عاشق درین طریق

از سد ره بگذرد چو بدین منتها رسد

ای محنت تو دولت صاحب دلان شده

نعمت بود گر از تو بعاشق بلا رسد

چندانکه سیف هست همین گوید ای نگار

جانا حدیث عشق تو گویی کجا رسد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4563118
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث