به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزد

زبوی اودل وجان را خمار برخیزد

دهند گردن تسلیم سروران جهان

بهر قلاده که از زلف یار برخیزد

اسیر عشق برند از قبیلهای عرب

چو چشم هندوی تو ترکوار برخیزد

اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد

هزار عاشقش ازهر دیار برخیزد

چواو بدلبری اندر میانه بنشیند

هزار دلشده ازهر کنار برخیزد

بروز حشر ببینی که کشته شوقش

زخوابگاه عدم صد هزار برخیزد

میان حسن و رخش ازخطش غباری هست

چو چاره تا زمیان این غبار برخیزد

چو بافراقش بنشست سیف فرغانی

بود که ازره وصل انتظار برخیزد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد

کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد

سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم

بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد

هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان

او آستین و دامن هردم در آب و خون زد

بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان

او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد

من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او

گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد

معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم

کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد

آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد

گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد

کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد

سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم

بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد

هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان

او آستین و دامن هردم در آب و خون زد

بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان

او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد

من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او

گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد

معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم

کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد

آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد

گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد

بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد

کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم

که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد

بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت

که آفتاب جهان را بیک نظر گیرد

اگر نقاب براندازی از جمال بشب

چراغ مرده ز شمع رخ تو در گیرد

وگر فرستی پروانه یی بگورستان

چو شمع کشته تو زندگی ز سر گیرد

فتاد در همه عالم ز عشق تو شوری

بخنده لب بگشا تا جهان شکر گیرد

بدان امید که از دامنت فشانم گرد

سر آستین مرا دیده در گهر گیرد

تو آفتاب صفت گر بعاشقان نگری

نماز شام همه رونق سحر گیرد

زآب چشم روان دیده را میسر نیست

که خاک کوی تو چون سرمه در بصر گیرد

اگر چو سیم بآتش بری ازو سکه

دل شکسته من مهر تو چو زر گیرد

مگر تو چاره کنی ور نه سیف فرغانی

کدام چاره سگالد که با تو در گیرد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد

بهر بیماری دل درد تو درمان آورد

هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو

صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد

سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر

ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد

آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود

از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد

همتی باید که عاشق را درین راه افگند

رخش می باید که رستم را بمیدان آورد

دل فگند این نفس را اندر بلای عشق تو

برسرکافر دعای نوح طوفان آورد

دل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشک بار

چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد

هیچ دنیای دوست را عشقت زتو آگه نکرد

خضر کی بهر سکندر آب حیوان آورد

برسر شاهان زند درویش با شمشیر عشق

جنگ با شیران کند چون پیل دندان آورد

ملک جان ودل بغارت می رود درویش را

کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد

عاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جان

نی زهر در همچو زنبیل گدا نان آورد

ماه با خرمن نشاید کز برای دانه یی

همچو خوشه سر بزیر پای گاوان آورد

آرزوی لعل خندانت که جان را شیر داد

پیر را چون طفل پستان جوی گریان آورد

گنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجا

تنگ دستی چون من آن لب را بدندان آورد

روز آخر شاد خیزد سیف فرغانی زخاک

درغم عشقت اگر یک شب بپایان آورد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد

وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد

طفلیست روح من که بامید شیر وصل

از مهد جسم هر نفس افغان برآورد

لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید

این طفل شیرخواره چو دندان برآورد

شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان

دامن سوار کرده بمیدان برآورد

هردم برای طعمه جانهای عاشقان

لعلت شکر ز پسته خندان برآورد

خورشید اگر فرو شود از آسمان چه باک

رویت چو آفتاب هزاران برآورد

گردون بماه خویش ز رویت خجل شود

این را چو در مقابله آن برآورد

بویی ز خاک کوی تو دارد بجیب در

باد سحر که ناله ز مرغان برآورد

فریاد از اهل شهر برآید چو قد تو

سروی بگرد شهر خرامان برآورد

از وصل تو که بر همه دشوار کرد کار

دارم طمع که کار من آسان برآورد

تا دامنش بدست من افتاد سیف را

نگذاشتم که سر ز گریبان برآورد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:56 PM

 

هرکه یک بار در آن طلعت میمون نگرد

گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد

هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید

کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد

با چنین ملک سگ کوی گدای اورا

عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد

نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو

آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد

در کم خویش میفزای که آن از همه بیش

در فزونی کم و اندر کمی افزون نگرد

من چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرم

او بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگرد

خلق در وی نگرانند که چونست ولیک

بنده در آینه قدرت بیچون نگرد

تا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل را

عشق دستور نمی داد که بیرون نگرد

سیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاک

ترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:56 PM

 

عشق تو مرا ز من برآورد

بردم ز خود و ز تن درآورد

حسنت بکرشمهای شیرین

صد شور ز جان من برآورد

عشق آمده بود بر در دل

عقل از پی دفع لشکر آورد

حسن تو رسید با صد اعزاز

دستش بگرفت و اندر آورد

عشقت که بپای خویش ما را

غوغای غم تو بر سر آورد

کس را ز پدر نماند میراث

این واقعه ییست مادر آورد

در بحر تو غم غرقه گشتم

بنگر صدفم چه گوهر آورد

سودای تو شاعریم آموخت

تخمی که تو کشتی این برآورد

آن کو درمی ندارد از سیم

با سکه تو چنین زر آورد

وز طبع چو شاخ بی ثمر سیف

از بهر تو میوه تر آورد

بیهوش شدم چو از در تو

«باد آمد و بوی عنبر آورد»

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:56 PM

 

آنکس که بهر نام تو از جان زیان نکرد

عنقای عشق در دل او آشیان نکرد

در پرده دلش اثری از حیات نیست

آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد

آنکس که آفتاب سعادت برو نتافت

با ماه عشقت اختر عقلش قران نکرد

وآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتاد

بر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکرد

وآنکس که دل ز دوستی جان فرو نشست

او پاک نیست، غسل بآب روان نکرد

آنکس که جان بداد بامید سود وصل

با تو درین معامله خود را زیان نکرد

عاشق که سیر گشت ز خود گر چه گرسنه است

کونین لقمه یی شد و او در دهان نکرد

عشق تو مرد را ز بلاها امان نداد

صیاد صید را بسلامت ضمان نکرد

وآنرا که دل زآتش عشق تو روشنست

دست اندر آب تیره این خاکدان نکرد

آنرا که در زمین دل افتاد تخم عشق

چون گاو بار برد و چو گردون فغان نکرد

ای آنکه لاف می زنی از عشق آن نگار

کز کبر و ناز یک نظر اندر جهان نکرد

دست از جهان بدار که اصحاب کهف وار

در غار ره نیافت سگ ار ترک نان نکرد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:56 PM

 

کسی که ازلب شیرین تو دهان خوش کرد

ببوسه تودل خویشتن چو جان خوش کرد

سزد که وقت مرا خوش کنی بدان رخ خوب

که گل بر وی نکو وقت بلبلان خوش کرد

دهان غنچه لب و روی چون گلستانت

بهاروار چوگل سربسر جهان خوش کرد

اگرچه وصل تو مأمول ما بود لیکن

چو غافلان بامل دل نمی توان خوش کرد

عجب مدار مرا گر سخن شود شیرین

که ذکر شهد لب تو مرا زبان خوش کرد

کنون که موسم نوروز گشت وباد بهار

وزید ناگه واطراف بوستان خوش کرد

گلست گویی طالع شده زبرج حمل

ستاره یی که زمین راچو آسمان خوش کرد

نسیم بوی تو آورد وما نیاسودیم

بمرهم تو جراحات خستگان خوش کرد

ببنده گفت بیا کآن عزیز مصر جمال

چو یوسف است که دل با برادران خوش کرد

رخ چو ماه تو منشور ملک خوبی داشت

خط تو برسر منشور او نشان خوش کرد

بدوست گفتم هرگز توان بدرویشی

دل رقیب گدا روی او بنان خوش کرد

چو گربگان سر سفره کاسه می لیسند

کجا توان دل سگ را باستخوان خوش کرد

برای خلق سخن گفت سیف فرغانی

بشهد خویش مگس کام دیگران خوش کرد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:56 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4563116
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث