به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

جانم از عشقت پریشانی گرفت

کارم از هجر تو ویرانی گرفت

وصل تو دشوار یابد چون منی

مملکت نتوان بآسانی گرفت

گر سعادت یار باشد بنده را

سهل باشد ملک و سلطانی گرفت

دست در زلفت بنادانی زدم

مار را کودک بنادانی گرفت

دوست بی همت نگردد ملک کس

ملک بی شمشیر نتوانی گرفت

حسن رویت ای صنم آفاق را

راست چون دین مسلمانی گرفت

بر سر بالین عشاقت بشب

خواب چون بلبل سحرخوانی گرفت

گفتمت کامم بده، گفتی بطنز

من بدادم گر تو بتوانی گرفت

دربهای وصل اگر جان میخوهی

راضیم چون نرخش ارزانی گرفت

اینچنین ملکی که سلطان را نبود

چون تواند سیف فرغانی گرفت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت

دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت

شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش

از کام من بلعل شکر بار برگرفت

ملک سکندرست نه آب آنکه جان من

ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت

آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد

عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت

بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او

رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت

بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند

بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت

وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد

مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت

هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار

رسم طمع از مال خریدار برگرفت

کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن

هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت

عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا

این خستگی که از دلم آزار بر گرفت

دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار

رسم دل از میانه بیکبار برگرفت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

عشق تو عالم دل جمله بیکبار گرفت

بختیار اوست برما که ترا یار گرفت

من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود

من درین ظلمت وعالم همه انوار گرفت

وقت آنست که از روزن ما در تابد

آفتابی که شعاعش در ودیوار گرفت

بلبل از غلغل مستانه خود بی خبرست

که گل از باغ بشهر آمد و بازار گرفت

دوست در روز نهان نیست چو آتش در شب

لیک نورش ره ادراک بر ابصار گرفت

باغ وصل تو که هجران چو سر دیوارش

از پی حفظ گل وصل تو در خار گرفت

هست ملکی که سلاطین جهاندار آنرا

نتوانند بشمشیر گهر دار گرفت

حسن تو یوسفی و عشق تو روح القدسی است

که ازو مریم اندیشه من بار گرفت

دل خود را پس ازین قلب نخوانم چو زعشق

مهر همچون درم وسکه چو دینار گرفت

دوست چون روی بغمخواری من کرد مرا

چه غم ار پشت زمین دشمن (خون) خوار گرفت

سیف فرغانی اگر نیز مرا قدح کند

عیب او هم نکنم نیست بر اغیار گرفت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

ای نور دیده دیده ز (روی) تو نور یافت

جان حزینم از غم عشقت سرور یافت

خورشید سوی مشرق از آن راه گم نکرد

کز روی همچو ماه تو هر روز نور یافت

از نفحه هوای تو جان را میسر است

آن زندگی که قالبش از نفخ صور یافت

بی رهبر عنایت تو بنده جای خود،

گرچه بسی دوید، ز کوی تو دور یافت

ایوب وار دل ز پی نعمت وصال

بر محنت فراق تو خود را صبور یافت

جز وصف حسن صورت زیبای تو نکرد

معنی چو بر مظنه خاطر ظهور یافت

رویت بسوی کعبه وصلت دلیل شد

آنرا که از شعایر عشقت شعور یافت

موسی مناقب تو در الواح خویش خواند

داود وصف حسن تو اندر زبور یافت

گرچه بسیف میل نکردی ولی ورا

نی میل کم شد و نه ارادت فتور یافت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

عاشق روی تو از کوی تو ناید در بهشت

نزد عاشق فخر دارد خاک کویت بر بهشت

عاشق عالی نظر آنست که کو بیند بچشم

روی تو امروز در دنیا و فردا در بهشت

وقت دیدار تو با درویش، شرکت کی بود

آن توانگر را که چون شداد هست از زر بهشت

عاشقان دوزخ آشام ترا امروز هست

در دل از یاد تو این معشوق جان پرور بهشت

عاشقت بستد بدست همت و از پس فگند

اندرین ره پیش او گر دوزخ آمد گر بهشت

چون دل بیگانگان جانا ز ذکرت غافلست

گر بود در خاطرش با یادت ای دلبر بهشت

بر امید صحت مستان خمر عشق تو

پای کوبند از طرب حوران بسی در هر بهشت

چون خضر آب حیات وصل چون یابد کسی

ایستاده در میان چون سد اسکندر بهشت

تا درو گوهر ز آب چشم عشاقت بیافت

شاهدان خلد را نگرفت در زیور بهشت

گر برحمت ننگری جنت بود همچون جحیم

ور قدم در وی نهی دوزخ شود یکسر بهشت

سیف فرغانی مکن بیرون خیال روی دوست

از درون خود که با حورست نیکوتر بهشت

گر کند در کوی تو عاشق بجنت التفات

هست بر عاشق غرامت هست منت بر بهشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

منم آن کس که عشق یارم کشت

زنده گشتم چوآن نگارم کشت

گنج وصلش طلب همی کردم

سنگ بر سر زدوچو مارم کشت

من بی آب رستم از آتش

چون ببادی چراغ وارم کشت

با سلیمان چه پنجه یارم کرد

من که موری همی نیارم کشت

هر شبی طول عمر او خواهم

گرچه روزی هزار بارم کشت

عاشقان جمله کشتگان غمند

منم آنکس که غم گسارم کشت

گرچه بشنود ناله زارم

دوست رحمت نکرد وزارم کشت

قوس ابروش صید دل می کرد

زد یکی تیر ودر شکارم کشت

زنده وصل می کند امسال

آنکه از هجر خویش پارم کشت

این گلستان زباغ وصل مرا

گل کنون می دهد که خارم کشت

من مرده چو سیف فرغانی

زنده اکنون شدم که یارم کشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

شکری بجان خریدم زلب شکرفروشت

که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت

بسخن جدا نمی شد لب لعل تو ز گوشم

چو علم فرو نیامد سر دست من زدوشت

بلبت حلاوتی ده دهن مرا که دایم

ترش است روی زردم ز نبات سبز پوشت

بوصال جبر می کن دلک شکسته یی را

که گرفت صبر سستی ز فراق سخت کوشت

سحری مرا خیالت بکرشمه گفت مسکین

تویی آنکه داغ عشقش نگذاشت بی خروشت

برخ چو آفتابش نگری بچشم شادی

چو بمجلس وی آرد غم او گرفته گوشت

ز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دم

ز لبان باده رنگش بخوری و باد نوشت

تو ز دست رفتی آن دم که برید صیت حسنش

خبری بگوشت آورد وز دل ببرد هوشت

تو که خار دیده بودی نبدی خمش چو بلبل

چو بگلستان رسیدی که کند دگر خموشت

همه شب ز بی قراری ز بسی فغان و زاری

چو ندیده بودی او را بفلک شدی خروشت

رخ وی آرمیدی، عجبست سیف از تو

که بآتشی رسیدی و فرو نشست جوشت!

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

یار در شیرینی از شکر گذشت

عشق در دلسوزی از آذر گذشت

چون کنم چون انگبین آگاه نیست

زآنکه بی او شمع را بر سر گذشت

باد زلفش را پریشان کرد دی

بوی او خوش شد چو بر عنبر گذشت

می نیارم زآن رقیبان چو دیو

گرد کوی آن پری پیکر گذشت

منع را بر آستان خفته است سگ

زآن نمی آرد گدا بردر گذشت

دی مرا پرسید یار از حال صبر

گفتمش تو دیر زی کو در گذشت

آب چشمم بی تو بگذشت از سرم

بی تو این دارم یکی از سرگذشت

او مرا طالب من اورا عاشقم

انتظار از حد شد و از مر گذشت

راست چون لیلی و مجنون هر دو را

عمر در سودای یکدیگر گذشت

یار دی اشعار من می خواند، گفت

پایه شعر تو از خوشتر گذشت

گفتم آری این عجب نبود ازآنک

آب شیرین شد چوبر شکر گذشت

سیف فرغانی بیمن ذکر دوست

گوهر نظمت بقدر از زر گذشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت

جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت

مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار

رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت

ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون

خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت

اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو

بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت

هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد

غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت

بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد

کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت

پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت

کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت

پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند

با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت

هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست

همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت

باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر

همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت

بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی

کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت

ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد

در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت

سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه

مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

در آن زمان که دلم میل با جمالی داشت

نبود بی خبر از سر عشق و حالی داشت

زلطف معنی حسن ورا کمالی بود

زعشق صورت حال رهی جمالی داشت

زکان لطفش گویی برو فشانده بود

هرآن جواهر مخزون که حق تعالی داشت

بعون طالع سعد آسمان همت من

ز روی او مه و از ابروش هلالی داشت

چو صفحهای رخش روی روزگار رهی

زعشق چهره او دلفریب خالی داشت

چو ذره بودم وبا آفتاب قربم بود

ستاره بودم و با ماه اتصالی داشت

اگر وصال همی خواست درزمان می یافت

ورانبساط همی کرد دل مجالی داشت

زحال دل چو بگفتم بجان جوابم داد

که درمشاهده من بودم او خیالی داشت

مثال جان من آن روز همچو ریحان بود

که درسراچه قرب از بدن سفالی داشت

جمال دوست زهر پرده جلوه خود کرد

کسی ندید که اهلیت وصالی داشت

درآن دیار که یوسف رخی پدید آمد

خرید و سود کند هر کسی که مالی داشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4562894
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث