به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مرا

هیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟

در هلاک من چو هجرانت سبک دستی نکرد

بر درت از بهر وصلست این گرانجانی مرا

من بپای جست و جوی از بهر تو برخاستم

لطف باشد گر بگیری دست و بنشانی مرا

تو اگر آیی و گرنه من ترا خوانم مدام

من چو نامه تا نمی آیم نمی خوانی مرا

هر بهاری پیش ازین مانند بلبل درخزان

بر نمی آمد نفس از بی گلستانی مرا

می زنم بر بوی تو اکنون نوا چون عندلیب

کاش بشکفتی گلی زین بلبل الحانی مرا

من بآب صبر ازین گل شسته بودم پای روح

دست دل انداخت اندر ورطه جانی مرا

من چراغ مرده ام تو مجلس افروزی چو شمع

بر دهانم نه لبی تا زنده گردانی مرا

آفتابی در شرف من همچو ماهم در خسوف

روشنایی نیست بی آن روی نورانی مرا

از جهان بیزار گشتم چون بدیدم کوی دوست

از عمارت کی کشد خاطر بویرانی مرا

واله و حیران تو من بنده تنها نیستم

خود کجا باشد باستقلال سلطانی مرا

در فراخای جهان از ازدحام عاشقان

جای جولانی نماند از تنگ میدانی مرا

ای ز صحت بی تو رنجوری،براحت کن بدل

زحمتی کندر رهست از سیف فرغانی مرا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا

نظر آنست که در چشم نیارد جانرا

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود بجان تو نباشد طمعی جانانرا

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

که چو سختی رسدش سست کند پیمانرا

قومی از دوستیش دشمن جان خویشند

ای توانگر بنگر همت درویشانرا

همتت گر بدو عالم نگرانی دارد

تو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرا

دادن جان قدم چون تو جوامردی نیست

که بلب از دهن سگ بربایی نانرا

طالب دوست شکایت نکند از دشمن

چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا

گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست

قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا

نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت

گر گدایی درش دست دهد سلطانرا

خویش و پیوند بیکباره حجاب راهند

ببر از جمله و بیگانه شمر خویشانرا

سیف فرغانی ناجسته میسر نشود

آنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا

بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا

آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد

هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا

پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین

بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا

از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو

تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا

غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید

ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا

دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور

زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا

چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ

پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا

خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون

من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا

من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست

حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا

ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست

گر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مرا

ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره است

زین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مرا

گر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیست

در ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرا

من بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدم

داد سلطان غمش این شغل دیوانی مرا

بیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنک

هجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرا

من بزیر خیمه گردون نیارامم اگر

میخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

گر چه وصلت نفسی می ندهد دست مرا

جز بیادت نزنم تا نفسی هست مرا

من چو وصل تو کسی را ندهم آسان دست

چون بدست آوری آسان مده از دست مرا

چون تو هشیار بدم، نرگس مخمورت کرد

از می عشق بیک جرعه چنین مست مرا

مردمم شیفته خوانند و از آن بی خبرند

که چنین شیفته سودای تو کردست مرا

گو نگهدار کنون جام نکونامی خویش

آنکه او سنگ ملامت زدو بشکست مرا

تا من ابروی کمان شکل تو دیدم چون صید

تیر مژگانت ز هر سو بزد و خست مرا

ناوک غمزه وتیر مژه آید بر دل

از کمان خانه ابروی تو پیوست مرا

دوش بر آتش شوقت همه شب از دیده

آب می ریختم وسوز تو ننشست مرا

سیف فرغانی بی روی بهار آیینش

همچو بلبل بخزان نطق فروبست مرا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را

بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را

خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش

در موکب حسنت مه استاره حشم را

در جیب چمن باد صبا مشک فشاند

چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را

تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت

افگند در ابروی کمان شکل تو خم را

سگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرد

در کعبه مجاور نکشد صید حرم را

حکمت نبود جور و گر از حکم تو باشد

بر لطف و کرم فضل بود جور و ستم را

گر بر سر من تیغ زنی عشق تو گوید

پا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم را

در کویش اگر راه توان یافت بهر گام

سر نه که درو جای نماندست قدم را

بر خوان هوای تو دل عاشق جان سیر

هر لحظه بشادی بخورد لقمه غم را

عاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسرو

بی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم را

بی روی تو روزم چو شب است و عجب اینست

کاندیشه روی تو چراغست شبم را

آن ها که مقیمان زوایای وجودند

بینند بنور تو خبایای عدم را

خاک سر کوی تو بدینار خریدند

قومی که بپولی بفروشند درم را

آن لحظه که با یاد تو از سینه برآید

آثار نفسهای مسیح آمده دم را

رخت از همه آقاق بکوی تو نهد سیف

بر درگه خورشید زند صبح علم را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را

بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را

خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش

در موکب حسنت مه استاره حشم را

در جیب چمن باد صبا مشک فشاند

چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را

تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت

افگند در ابروی کمان شکل تو خم را

سگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرد

در کعبه مجاور نکشد صید حرم را

حکمت نبود جور و گر از حکم تو باشد

بر لطف و کرم فضل بود جور و ستم را

گر بر سر من تیغ زنی عشق تو گوید

پا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم را

در کویش اگر راه توان یافت بهر گام

سر نه که درو جای نماندست قدم را

بر خوان هوای تو دل عاشق جان سیر

هر لحظه بشادی بخورد لقمه غم را

عاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسرو

بی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم را

بی روی تو روزم چو شب است و عجب اینست

کاندیشه روی تو چراغست شبم را

آن ها که مقیمان زوایای وجودند

بینند بنور تو خبایای عدم را

خاک سر کوی تو بدینار خریدند

قومی که بپولی بفروشند درم را

آن لحظه که با یاد تو از سینه برآید

آثار نفسهای مسیح آمده دم را

رخت از همه آقاق بکوی تو نهد سیف

بر درگه خورشید زند صبح علم را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

ای رفته رونق از گل روی تو باغ را

نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را

هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل

آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ را

در کار عشق تو دل دیوانه را خرد

زآن سان زیان کند که جنون مر دماغ را

زردی درد بر رخ بیمار عشق تو

اصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ را

دلرا برای روشنی و زندگی، غمت

چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را

اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود

مزد هزار شغل دهند این فراغ را

از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند

طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

ای سیم بر زکات تن وجان خویش را

بردار از دلم غم هجران خویش را

تا درنیوفتددل مردم بمشک خط

رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را

قومی بزور بازوی مرگ استدند باز

از دست محنت تو گریبان خویش را

گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود

کز وصل او بجویم درمان خویش را

او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار

تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را

عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم

جمعیت درون پریشان خویش را

صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر

بینی در آینه لب و دندان خویش را

عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری

در خنده پسته شکر افشان خویش را

گر ماه در کنار تو آید روا مدار

قیمت چرا بری تن چون جان خویش را

در موسم بهار که یاد آورند باز

هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در موسم بهار که یاد آوردند باز

هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف

بر گل فشاند اشک چو باران خویش را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را

کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او

گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه

نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را

یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست

عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را

عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق

برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را

روز اول چون بدولت خانه عشق آمدند

زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را

بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد

تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را

دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند

زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را

وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن

پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را

چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت

زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را

ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی

تا بخدمت عرضه دارند افتخار خویش را

هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند

یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را

سیف فرغانی ز هجرانت بکام دشمنست

چند دشمنکام داری دوستدار خویش را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را

وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را

ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل

چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را

سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی

اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را

مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد

بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را

کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی

کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را

گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود

ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را

چو حلاج از شراب عشق او شد مست لایعقل

نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را

چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم

بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را

ز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردن

ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را

ز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانی

ندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4563517
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث