به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اگر دلست بجان می خرد هوای ترا

وگر تن است بدل می کشد جفای ترا

بیاد روی تو تازنده ام همی گریم

که آب دیده کشد آتش هوای ترا

کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان

نه مردم اربگذارم درسرای ترا

اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست

بترک هر دو بدست آورم رضای ترا

بگیر دست من افتاده را که در ره عشق

بپای صدق بسر می برم وفای ترا

چه خواهی ازمن درویش چون ادا نکند

خراج هردو جهان نیمه بهای ترا

برون سلطنت عشق هرچه پیش آید

درون بدان نشود ملتفت گدای ترا

سزد اگر ندهد مهر دیگری دردل

که کس بغیر تو شایسته نیست جای ترا

مرا بلای تو ازمحنت جهان برهاند

چگونه شکر کنم نعمت بلای ترا

اگرچه رای تو درعشق کشتن من بود

برای خویش نکردم خلاف رای ترا

بدست مردم دیده چو سیف فرغانی

بآب چشم بشستیم خاک پای ترا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را

رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را

بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار

گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را

آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او

نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را

لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس

گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را

هر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهد

آفتاب روی او مر صبح بیگه خیز را

غالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند

بر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز را

چشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلق

تن درستی کی بود بیمار بی پرهیز را

نزد مستان شراب عشق او تیره است آب

با لب میگون او صهبای دردآمیز را

سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود

منتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

هرچه غیر دوست اندر دل همی آید ترا

جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا

ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی

غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا

زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او

گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا

گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن

وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا

تا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ای

صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا

ور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتد

آفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید ترا

چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست

هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا

تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست

خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا

ور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببند

کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا

از برای نیش زنبورش مهیا داردست

گر زشیرینیش انگشتی بیالاید ترا

بر سر این کوی می کن پای محکم چون درخت

ورنه هر بادی چو خس زین کوی بر باید ترا

گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست

جهد کن تا یک نفس عشق ازتو بر باید ترا

تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست

تو نه ای عیسی اگر مریم همی زاید ترا

شرع می گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست

طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا

چون کنی درهرچه می بینی نظر از بهر دوست

دوست اندر هرچ بینی روی بنماید ترا

اندرین راهی که مشتاقان قدم از جان کنند

سر بجایش نه چو کفش از پا بفرساید ترا

سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد

غیر نقصان بعد ازین چیزی نیفزاید ترا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

سوخت عشق تو من شیفته شیدارا

مست برخاسته ای باز نشان غوغا را

کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود

خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا

قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه

دور باشی است عجب قربت او ادنی را

چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟

چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟

لب شیرین ترا زحمت دندان رهی

ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را

شد محقق که بسان الف نسخ قدیست

پست با قامت تو سرو سهی بالا را

باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست

تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را

توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی

بزبان آورد او سوسن ناگویا را

در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد

بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را

عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد

تابخون آل کند چشم من آن تمغا را

رسن زلف تو در گردن جانم افتاد

عاقبت مار کشد مردم مار افسا را

گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل

رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را

موج برخاسته را جوش فرو بنشاند

ابر کز قطره خود آب زند دریا را

روز وصل توکه احیای من کشته کند؟

ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را

رستخیزی بشود گر تو برای دل من

وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

چنان عشقش پریشان کرد ما را

که دیگر جمع نتوان کرد ما را

سپاه صبر ما بشکست چون او

بغمزه تیر باران کرد ما را

حدیث عاشقی با او بگفتیم

بخندید او و گریان کرد ما را

چو بربط برکناری خفته بودیم

بزد چنگی و نالان کرد ما را

لب چون غنچه را بلبل نوا کرد

چو گل بشکفت و خندان کرد ما را

بشمشیری که از تن سر نبرد

بکشت و زنده چون جان کرد ما را

غمش چون قطب ساکن گشت در دل

ولی چون چرخ گردان کرد ما را

کنون انفاس ما آب حیاتست

که از غمهای خود نان کرد ما را

بسان ذره بی تاب بودیم

کنون خورشید تابان کرد ما را

مرا هرگز نبینی تا نمیری

بگفت و کار آسان کرد ما را

چو بر درد فراقش صبر کردیم

بوصل خویش درمان کرد ما را

بسان سیف فرغانی بر این در

گدا بودیم سلطان کرد ما را

نسیم حضرت لطفش صباوار

بیکدم چون گلستان کرد ما را

چو نفس خویش را گردن شکستیم

سر خود در گریبان کرد ما را

کنون او ما و ما اوییم در عشق

دگر زین بیش چه توان کرد ما را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

رفتی و دل ربودی یکشهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

کز نالهای زارم زحمت بود شما را

از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را

از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

بر انبیای دیگر فضلست مصطفا را

در دور خوبی تو بی قیمتند خوبان

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را

ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت

باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را

تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را

مجروح هجرت ای جان مرهم زوصل خواهد

اینست وجه درمان آن درد بی دوا را

من بنده ام تو شاهی با من هرآنچه خواهی

می کن که بر رعیت حکم است پادشا را

گر کرده ام گناهی درملک چون تو شاهی

حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را

از دهشت رقیب دورست سیف از تو

در کویت ای توانگر سگ می گزد گدا را

سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را

نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را

دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی

چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را

ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت

در شرع بر توانگر حقی بود گدا را

گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد

چون آفتاب ذره روشن کند هوا را

حسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل را

عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا

عشق فراخ گامت در دل نهاد پایی

بر میهمان شادی غم تنگ کرد جا را

بسیار جهد کردم اندر مقام خدمت

تا تحفه ای بسازم درگاه کبریا را

دل از درخت همت افشاند میوه جان

برگی جزین نباشد درویش بی نوا را

درآشنایی تو خویشی بریدم از خود

بیگانه وار منگر زین بیش آشنا را

قهرت شکست پایم گشتم مقیم کویت

لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را

سیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آید

تسلیم شو چو مردان گردن بنه قضا را

زین صابر ضروری دیگر مجوی دوری

(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را

کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را

سخن عشق بسی گفته شد و می گویند

کس ازین راه ندانست امد اقصا را

راست چون صورت عنقاست که نقاشانش

می نگارند و ندیدست کسی عنقا را

پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ

کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را

گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی

سیر ناکرده ببینی افق اعلا را

قلم عشق کند درج بنسخ کونین

در خط علم تو مجموعه ما او حی را

در کتب می نگری،راه رو و کاری کن

کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را

گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی

نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را

هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود

لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را

ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی

که به عیسی نرساند سم خر ترسا را

کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان

مرگ ممکن نبود کشته آن هیجا را

دست ازین جیب برون آر که آل فرعون

نتوانند سیه کرد ید بیضا را

تا تو در گوش دل خویش کنی کردستند

پر ز لؤلوی معانی صدف اسما را

ای جدل پیشه شفای خود ازین قانون ساز

کین اشارات نباشد پسر سینا را

سیف فرغانی رو وصف ره عشق مکن

چون بپیمانه کسی کیل کند دریا را؟

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

چنان بوصل تو میلیست خاطر مارا

که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را

بیابیا که بشب چون چراغ درخوردست

بروز شمع جمال تو مجلس مارا

ترا بصحبت ماهیچ رغبتی باشد

اگر بود بنمک احتیاج حلوا را

زخاک درگهت ابرام دور می دارم

که آب درنفزاید ز سیل دریا را

بوصف حسنت اگر دم نمی زنم شاید

که نیست حاجت مشاطه روی زیبا را

جفا و ناز بیکبارگی مکن امروز

ذخیره کن قدری زین متاع فردا را

زلعل خود شکری، من گشاده می گویم،

بده وگرنه میان بسته ایم یغما را

مرا ز لعل تویک بوسه آرزو کردن

سزد که عرصه فراخست مر تمنا را

زجام عشق تو مستم چنانکه بررویت

بوقت بوسه فراموش می کنم جا را

بوصل خویشم دی وعده کرده ای و امروز

چنین غزل زرهی بس بود تقاضا را

زبهر تاج وصال تو سیف فرغانی

(شب فراق نخواهد دواج دیبا را)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

بیاور آنچه دل ما بیکدگر کشدا

بسر کشد آنچه دلم بار او بسر کشدا

غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه

مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا

چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح

زمانه باید تا پیش من سپر کشدا

چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز

که از میانه سیماب آب زر کشدا

خوش است مستی واز روزگار بی خبری

که چرخ غاشیه مست بی خبر کشدا

اگر بساغر زرین هزار باده کشم

هنوز همت من باده دگر کشدا

در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد

که مست باشم وساقی مرا بدر کشدا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4564014
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث