به قدر حوصلهها جام می دهد ساقی
اگر چه بادهٔ خمخانه را نهایت نیست
بیا که مجلس عشق است و عاشقان سرمست
چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست
به قدر حوصلهها جام می دهد ساقی
اگر چه بادهٔ خمخانه را نهایت نیست
بیا که مجلس عشق است و عاشقان سرمست
چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست
اندکی ذوق اگر کسی را هست
نزد یاران ما غریبی نیست
ذوق خم از پیاله نتوان یافت
گر چه او نیز بینصیبی نیست
عقل از چه به غایت مال است
جز معرفت صفاتیش نیست
ذاتش به کمال کی شناسد
او را چو وجوب ذاتیش نیست
نزد ما عین نیست غیری کو
عقل گوید که عین و غیری هست
موج و بحر و حباب و دریا شد
قطرهٔ آب کو به ما پیوست
ملک و ملکوت هر دو انسان
او مظهر جملهٔ صفات است
مستکمل ذات او صفت نیست
مستکمل آن صفات ذات است
هیچمان از کسی دریغی نیست
آنچه داریم در ضرردان است
باز بنیاد عشق نو کردیم
با حریفی که جان جانان است
باز زُنار عشق بر بستیم
قصهٔ ما چو شیخ صنعان است
باز یوسف به مصر دل بنشست
فارغ از جاه و بند و زندان است
باز آن شاخ گل به رقص آمد
صوفیان موسم گلافشان است
از برای نثار پای گل است
نقد غنچه که در حرمدان است
ساقی بزم نعمتاللّه است
سید ما که میر مستان است
چون شتا آمد شتا مقلوب کن
کِشته ها اندر شتا با آتش است
نشنیدستی تو از سید مگر
کآتش مقلوب با آتش خوش است
در راه خدا پای برهنه گو برو
آن یار که همچو بشر حافی اهل است
گر سر به ره است پا برهنه غم نیست
ور نیست به ره سر برهنه سهل است
انس با محبوب اگر گیرد محبّ
گر چه باشد یک نفس مطلوب اوست
گر دمی با یار خود همدم شود
حاصل او زان نفس محبوب اوست
هر که کشته شود به عشق خدا
به یقینم که او خدا گشته است
خونبها خود هدیه به گشتهٔ خویش
تا نگوئی که او چرا کشته است
پادشاهی دهد به درویشی
هان نگویی که او گدا گشته است