به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دوش تا روز ما به هم بودیم

لذتی یافتم که چه توان گفت

بندگی خدای خود کردم

حرمتی یافتم که چه توان گفت

دست و پایش خوشی ببوسیدم

حضرتی یافتم که چه توان گفت

رحمتی کرد بر من مسکین

رحمتی یافتم که چه توان گفت

ادامه مطلب
دوشنبه 9 مرداد 1396  - 1:51 PM

 

لفظ الف و دو لام و یک ها

اسمی است از آن تو اسم دریاب

این صورت او و اوست معنی

مانندهٔ روح و جسم دریاب

دریاب رموز اسم اعظم

آن گنج در این طلسم دریاب

در ظاهر و باطنش نظر کن

عارف شو و هر دو قسم دریاب

دریاب رموز نعمت الله

ذات و صفتش به اسم دریاب

ادامه مطلب
دوشنبه 9 مرداد 1396  - 1:51 PM

 

قرب صدسال عمر من بگذشت

قصد موری نکرده ام به خدا

نان خود خورده ام ز کسب حلال

مال غیری نخورده ام به خدا

در خرابات عشق رندانه

روزگاری سپرده ام به خدا

به خدا زنده ام به حق رسول

گرچه از خویش مرده ام به خدا

موی هستی به تیغ سرمستی

از سر خود سترده ام به خدا

تا عزیز خدا و خلق شدم

ذاکرانه شمرده ام به خدا

نفس خود به یاد سید خویش

عزت کس نبرده ام به خدا

ادامه مطلب
دوشنبه 9 مرداد 1396  - 1:51 PM

آفتابی درآمد از در و بام

گشت روشن سرای جان به تمام

جان ما جام بود و جانان می

جام چون باده گشت و جانان جام

نور خورشید عشق بر دل تافت

محو شد سایه و نماند ظلام

ساقی عشق ساغر می داد

مست گشتیم از آن مدام مدام

مائی ما چو از میان برخاست

اوئی اوست جز و کل و سلام

چون ازل با ابد یکی گردید

مهر و مه شد یکی چه شام و چه بام

دل به دلبر سپرد و می گوید

سید امروز با خواص و عوام

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

اول ما چو آخر ما شد

سرّ پنهان که بود پیدا شد

دور پرگار چون به هم پیوست

نقطه در دایره هویدا شد

هرکه برخاست از خودی بگذشت

وان که با ما نشست از ما شد

آن حبابی که بود ازین دریا

عاقبت باز عین دریا شد

مژدگانی که مه پدید آمد

ابر مائی ز پیش ما واشد

گر محمد نهان شد از دیده

نعمت الله آشکارا شد

به زبان فصیح خواهد گفت

هرکه چون ما به عشق گویا شد

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

ای ندیده جمال او به کمال

چند باشی اسیر ظن و خیال

جز خیالش خیال هر دو جهان

بود ای جان من خیال محال

رو در آئینهٔ دلم بنمود

عین خود دید آن مثال جمال

چون همه اوست در حقیقت حال

کی بود نزد ما فراق و وصال

نه به صورت ولیکن از منی

بنگر آن چهرهٔ خوش یک به کمال

یک مثالم به لوح دل بنویس

تا بدانی که اوست عین مثال

مست میخانهٔ قدم گشتم

فارغم از خمار قال و مقال

حالیا حال را غنیمت دان

تا شود روشن از نتیجهٔ حال

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

خوش بود روی نازنین دیدن

ماهروی خوشی چنین دیدن

خوش بود گنج عشق بی رنجش

خاصه در کنج دل دفین دیدن

دیده بگشا که خوش بود جانا

بی گمان چهرهٔ یقین دیدن

آفتاب جمال او چه خوشست

در رخ خوب آن و این دیدن

دامنش خوش بود گرفته به دست

دست او هم در آستین دیدن

غم عشقش خجسته باد که دل

خوش بود در غمش حزین دیدن

خوش خیالیست سرو بالایش

خاصه درچشم راستبین دیدن

با خیالش چه خوش بود سید

آینه در نظر همین دیدن

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

ای هوای تو کام جان همه

وی غمت مونس روان همه

آفتاب جمال رخسارت

کرده روشن سرای جان همه

حرف موهوم نقطهٔ دهنت

بی نشان می دهد نشان همه

برتری از بیان و این عجب است

که معانی تو است بیان همه

ما همه بلبلان شیدائیم

سر کوی تو گلستان همه

مست آن چشم پرخمار توایم

ای شراب لبت از آن همه

همچو سید شنیده ام به یقین

گفته های تو از زبان همه

که همه ظاهرند و باطن یار

لیس فی الدار غیره دیار

ادامه مطلب
دوشنبه 9 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

ای به مهرت دل خراب آباد

وز غمت جان مستمندان شاد

طاق ابروت قبلهٔ خسرو

چشم جادوت فتنهٔ فرهاد

لب لعل تو کامبخش حیات

سر زلفت گره گشای مراد

هر که شاگردی غم تو نکرد

کی شود درس عشق را استاد

ما به ترک مراد خود گفتیم

در ره دوست هر چه باداباد

دوش سرمست درگذر بودم

بر در مسجدم گذار افتاد

مقرئی ذکر قامتش می گفت

هر کس آنجا رسید خوش بستاد

از پی آن جماعت افتادم

تا ببینم که چیستشان اوراد

ناگه از پیش امام روحانی

رفت بر منبر این ندا در داد

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

شاهدی از دکان باده فروش

به رهی می گذشت سرخوش دوش

حلقهٔ بندگی پیر مغان

کرده چون در عاشقی درگوش

بسته زُنار همچو ترسایان

جام بر دست و طیلسان بر دوش

گفتم ای دستگیر مخموران

از کجا می رسی چنین مدهوش

جام گیتی نمای با من داد

گفت از این باده جرعه ای کن نوش

گر تو خواهی که تا شوی محرم

در خرابات راز را می پوش

گفتم این باده از پیالهٔ کیست

لب به دندان گرفت و گفت خموش

تا که از پیر دیر پرسیدم

که ز سودای کیست این همه جوش

هیچ کس زین حدیث لب نگشود

ناگهان چنگ برکشید خروش

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ترک بالا بلند یغمائی

سر و سردار ملک زیبائی

شهرهٔ انس و جان به خوشروئی

فتنهٔ مرد و زن به غوغائی

طلعتش ماه برج نیکوئی

قامتش سرو باغ رعنایی

از در دیر چون درون آمد

هر کسش دید گشت شیدائی

تا که از مرحمت نظر انداخت

به من مستمند سودائی

که گرت آرزوی سلطنتست

چند هجران کشی و تنهائی

گفت ای عاشق بلا دیده

تا به کی بیخودی و رسوائی

در ره دوست کفر و دین درباز

در خرابات باده پیمائی

چون که برگشتم از ره تقلید

داد تلقینم این به دانائی

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ترک سرمست چون کمان برداشت

هر کرا بود دل ز جان برداشت

در کمان بودم از خیال میانش

چون کمر بست این گمان برداشت

گفتم ای خسرو وفاداران

قدمی چند می توان برداشت

به گلستان خرام تا با تو

من بیدل کنم ز جان برداشت

در چمن رفت و همچو گل بشکفت

نام خوبی ز ارغوان برداشت

در زمان چون که مست شد ساقی

شیشه را مهر از دهان برداشت

باده چون گرم شد به صیقل روی

زنگ ز آئینهٔ روان برداشت

هر کدورت که داشت دل از درد

درد او آمد از میان برداشت

باده از حلق شیشهٔ صافی

دم به دم ناله و فغان برداشت

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

غمزهٔ شوخ آن بت طناز

می کشد خلق را به عشوه و ناز

از پس پرده می نوازد چنگ

مطرب عود سوز بربط ساز

او شهنشاه مسند خویشی

ما گدایان آستان نیاز

گه بود همچو باه جان پرور

گه بود چون خمار روح گداز

اوست مقصود ساکنان کنشت

اوست مقصود رهروان حجاز

گر کشد خسرویست کامروا

ور ببخشد شهی است بنده نواز

ای دل ار آرزوی آن داری

که شود با تو آشکارا راز

گذری کن به سوی میخانه

تا ببینی حقیقتش ز مجاز

تا ببینی بتان ماه جبین

که سراسر کشنده اند آواز

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ای غمت پادشاه کشور دل

بی وفای تو خاک بر سر دل

زلف شستت کمین کنندهٔ جان

چشم مستت به غمزه رهبر دل

آزمندیم و دم نزد یک دم

جان ما بی غم تو بر در دل

زنده دل می کند به بادهٔ ناب

که شرابیست نو به ساغر دل

صبحدم لعبت پری زاده

آمد و حلقه کوفت بر در دل

در گشود و نشست مستانه

روی خود داشت در برابر دل

چون به دیوان دل فرو رفتم

این سخن بود در برابر دل

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ساقیا بادهٔ شبانه کجاست

می بیاور که دور نوبت ماست

جام گیتی نمای پیش آور

که در او جرعه ای خدای نماست

بی خبر کن مرا ز هستی خود

که خبر آرمت که یار کجاست

به گدائی رویم بر در دوست

که مراد همه جهان آنجاست

پیر پیمانه نوش پیمان ده

آن زمانی که بزم می آراست

گفت با دوست هر که بنشیند

باید اول ز رأی خود برخاست

تا ببینی به دیدهٔ معنی

نعمت الله را تو از چپ و راست

پس از آنت به گوش جان آید

در جهان آنچه مخفی و پیداست

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ما اسیران بند سودائیم

دردمندان بند برپائیم

ما اسیران وادی عشقیم

مصلحت بین کوی غوغائیم

گه تهی کیسه گاه قلاشیم

گاه پنهان و گاه پیدائیم

گاه مانند زمین پستیم

گاه همچون سپهر بالائیم

همچو سید ز کفر و دین فارغ

در خرابات باده پیمائیم

هر که با ما نشست مؤمن شد

از دلش زنگ کفر بزدائیم

چون شود جان او به می صافی

بعد از آنش تمام بنمائیم

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

دوشم از غیبت پیر عالم عشق

این سخن یاد دادم از دم عشق

کای گدای همه قدح نوشان

جام می نوش تا شوی جم عشق

کرده ام خود به ترک مردم عقل

از برای صفای مردم عشق

بستم احرام کوی کعبهٔ جان

غسل کردم به آب زمزم عشق

چون رسیدم به قبلهٔ عرفات

دیدم اندر هوای عالم عشق

شور مستی فزون شد دل را

هر دم از جرعهٔ دمادم عشق

جمله کاینات و هرچه در اوست

غرق بودند پیش شبنم عشق

نعمت الله را چو می دیدم

شد یقینم که اوست محرم عشق

ورق عاشقی چو شد معلوم

این سخن بود فضل اعظم عشق

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 9 مرداد 1396  - 1:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 268

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4559529
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث