آفتابی تافته بر آینه
می نماید روی او هر آینه
روشنست آئینهٔ گیتی نما
حسن او پیدا شده در آینه
عشق در دورست از آن دوران او
دائماً باشد مدور آینه
آینه چون می نماید حسن او
مظهر ما او و مظهر آینه
دلبر سید بود آئینه ای
خود که دیده عین دلبر آینه
آفتابی تافته بر آینه
می نماید روی او هر آینه
روشنست آئینهٔ گیتی نما
حسن او پیدا شده در آینه
عشق در دورست از آن دوران او
دائماً باشد مدور آینه
آینه چون می نماید حسن او
مظهر ما او و مظهر آینه
دلبر سید بود آئینه ای
خود که دیده عین دلبر آینه
همچو ما کیست در جهان تشنه
بحر جودیم و همچنان تشنه
عین آب حیات چشمهٔ ماست
چشمه در چشم ما به جان تشنه
می رود آب چشم ما هر سو
ما به هر سو شده روان تشنه
خوش کناری پرآب و دیدهٔ ماست
ما فتاده در این میان تشنه
همه عالم گرفته آب زلال
حیف باشد که تشنگان تشنه
آب دریا و تشنه مستسقی
می خورد آب ناتوان تشنه
سخن سید است آب حیات
خضر وقت امان به آن تشنه
تا ببیند روی خود در آینه
کرده پیدا خواب و درخور آینه
صورتش در آینه بنمود رو
گشته ز آن معنی مصور آینه
هر نفس جامی دهد ساقی مرا
بخشدم هر لحظه دیگر آینه
آینه با او نشسته روبرو
او تجلی کرده خوش بر آینه
روی او در آینه بیند عیان
هر که را باشد منور آینه
تا شود روشن تو را اسرار او
آینه بردار و بنگر آینه
ساغر می نوش کن شادی ما
نعمت الله را ببین در آینه
عمریست تا دل من با بیدلان نشسته
خوش گوشه ای گرفته در کنج جان نشسته
رندی حیات جاوید یابد که از سر ذوق
مستانه در خرابات خوش با مغان نشسته
سلطان عشق بنشست برتخت دل چو شاهی
تختی چنین که دیده شاهی چنان نشسته
خوش بلبلی است جانم کاندر هوای جانان
نالد به ذوق دایم در گلستان نشسته
گر عاشقی ز خود جو معشوق خویشتن را
زیرا که او همیشه با عاشقان نشسته
بر گرد قطب یاران پرگاروار گردند
سرگشته در کناره او در میان نشسته
رندی چو نعمت الله جوئی ولی نیابی
برخاسته ز عالم بی خان و مان نشسته
نقش خیال رویش برآب دیده بسته
آن نور چشم مردم در آب خوش نشسته
روز الست با او عهد درست بستیم
جاوید من بر آنم گر چه دلم شکسته
دیشب خیال رویش در خواب دید دیده
امروز آن خیالش بر ما بود خجسته
زُنار کفر زلفش دل بر میان جان بست
خوشتر ازین میانی دیگر کسی نبسته
جام شراب وحدت نوشیم عاشقانه
شادی روی رندی کز خویش باز رسته
پیوسته ایم با او پیوسته ایم جاوید
پیوسته این چنین خوش از غیر او گسسته
از بندگی سید ذوق تمام داریم
سرمست تندرستیم نه از خمار خسته
عقل در کوی عشق سرگشته
چون گدائیست در به در گشته
خبری یافته ز میخانه
زان خبر مست و بی خبر گشته
دیده نقش خیال او دیده
آب از آن روش در نظر گشته
همچو پرگار گرد نقطهٔ دل
سالها جان ما به سر گشته
از می و جام با خبر باشد
هر که چون ما به بحر و بر گشته
ساغر می مدام می نوشتم
لاجرم حال ما دگر گشته
هر که گشته غلام سید ما
در همه جای معتبر گشته
بر همه ذرات عالم آفتابی تافته
بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته
تار و پود و صورت و معنی و جسم و جان ما
تافته بر همدگر خوش جامه ای را بافته
کس نمی یابم در این صحرا که محرومست از او
آفتاب رحمتش بر کور و بینا تافته
مو بi مو زلف پریشان جمع کرده وانگهی
از برای سیدی خوش گیسوئی را بافته
ساقی سرمست ما بزم ملوکانه نهاد
نعمت الله پیش از رندان به می بشتافته
عشق او خوش آتشی افروخته
غیرت او غیر او را سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری به ما آموخته
گنج او در کنج دل ما یافتیم
دل فراوان نقد از او اندوخته
نور ما روشنتر است از آفتاب
گوئیا از نار عشق افروخته
جام و می با یکدگر آمیخته
خون میخواران به خاکش ریخته
زلف بگشوده نموده آن جمال
شیوهٔ او فتنه ها انگیخته
ساقی سرمست خمی پر ز می
بر سر رندان عالم ریخته
در خرابات مغان مست و خراب
عاشقانه مجلسی انگیخته
سیدم زلف سیادت برفشاند
عالمی را دل در او آویخته
نور رویش دیدهٔ مردم منور ساخته
صورت خود را به لطف خود مصور ساخته
بسته است از مه نقابی آفتاب روی او
تا نداند هر کسی خود را چنین برساخته
درخرابات مغان بزم خوشی آراسته
رند و ساقی جام و می با یکدگر در ساخته
عشق او بحر است و ما را ز آن به دریا می کشد
عشق ما را آبروئی داده خوشتر ساخته
هر که خاک پای سرمستان او را بوسه داد
بر سریر سلطنت سلطان و سرور ساخته
اسم اعظم خواست تا ظاهر شود در آینه
عین ما روشن دلی را دیده مظهر ساخته
هر کسی سازد سرائی در بهشت از بهر خود
نعمت الله خانهٔ دل جای دلبر ساخته
پادشاهی با گدائی ساخته
سایه ای بر فرق ما انداخته
بر سریر دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غیر خود پرداخته
مجلس مستانه ای آراسته
ساز جان ما خوشی انداخته
برده گوی دلبری از دلبران
مرکب عشقش به میدان تاخته
آفتابست او و عالم سایه بان
شاهباز است او و عالم فاخته
این لطیفی بین که سلطان وجود
با فقیری بینوا در ساخته
نعمت الله نور چشم مردم است
بوالعجب او را کسی نشناخته